نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

توطئه

میگن خانوما ارث شون نصف آقایونه.همین قصه باعث شد یه خانومی دخترش را بالا ببره و پسراش را به زمین بزنه.پسرش را گذاشت کارگری و دخترش را گذاشت معلم بشه همش گفت رزق خواهر به زانوی برادر بسته شده و برادرکارگر خرج و مخارج درس خوندن خواهرش را داد تا اینکه مادرشون فوت کرد دختر خانم که با توطئه های مادرش و فریبکاری های او از دسترنج برادرش به نوایی رسیده بود سند خونه پدر و مادرشان را برداشت و پنهان کرد تا برادرش نتونه خونه ایی را که توش زندگی میکنه به فروش برساند بعد از مرگ برادرش هم چند سالی زندگی کرده و حالا که دارای تک فرزند بود باز سند خونه والدینش را سپرد دست دختر یکی یه دونه اش و خودش هم دار فانی را وداع گفت حالا نوه عمه هه با پسر دایی های مادره وارد معامله شد و پولی گرفت و سند را تحویل یکی از فرزندان دایی مادرش داد.و قصه ارث و میرات دچار تحریف شد.

آخرین پسر خانواده قبول کرد مبلغ مورد توافق خودش و نوه عمه را بپردازد و سند خانه ابا اجدادی را بگیرد و آن را بفروش برساند و زمینی را که از دولت گرفته بود بسازد و شیر تو شیر شدن و حق پایمال شدن و...

این قصه را از یه خانومی شنیدم که با موضوع ارث در خانه شان مشکل داشتند.چه قصه ها میشه شنید و نوشت

چرا؟

جالبه مدت ده روز هست اینجا به روز نشده.آسمون هم به زمین نیومده.بعضی آدما فکر می کنند وقتی بلال مرد دیگه کسی اذان نگفت.این زمین و آسمون به گردش خودش ادامه میده حتی اگر من و شما نباشیم.من هم از جمله اون آدمام که فکر می کنم نکنه ارزشی دارم و نباشم نمیشه.

این دنیا قدمت داره به تازگی یه فسیل سه میلیون ساله در نمی دونم کجای ایران کشف شده شهر من هم که قدمت شش هزار ساله محل سکونت را نشان می دهد پس چه من باشم چه نباشم چه بنویسم چه ننویسم بر دامن کبریا گردی نمی نشیند.اما امکان نوشتن را اگر به کار بگیرم شاید ،بله فقط شاید یه مفر باشد.یه نفر از مجموع ده تا دونه خواننده وبلاگ یه کم تغییر بکند و این تنوع امروزش را با دیروزش متفاوت کنه و از یکنواختی در بیاره.پس می نویسم.

ما خانوما تحمل سکوت را نداریم و این جالبه.اگر ما نباشیم جهان سوت و کور میشه صدای جیر جیرک ها و بلبل های خوش الحان جای صدای صحبت ماها را نمیگیره.این کجا؟و اون کجا؟

اما علت ننوشتنم یه فاجعه بود.

خدا را شکر که باز هم بازگشتم و حالم رو به بهبود گذاشت.ای کاش بعد از هر حادثه خداوند توان بازیابی موقعیت را به انسان بدهد

سایکو دراما

هنر درمانی /ایفای نقش

امروز دانشجوی کارشناس ارشد در این باره مطالبی را ارائه داد گویا در سعادت آباد تهران تعدادی بیمار مبتلا از طریق ایفای نقش تخلیه هیجانی می شوند.اگر پام به تهران رسید سری به اونجا می زنم.اگر بچه های وبلاگیست تهرانی برایم اطلاعاتی گیر بیارن خوشحال میشم ولی از اونا بعیده تو این وانفسای بنزین چنین زحمتی را متقبل شوند.

انستیتو روان پزشکی تهران واقع در خیابان طالقانی پایان نامه هایی در این مورد دارد شاید چند تا باشد.

باید سری بزنم اونجا گرچه قسم خورده ام کلاهم هم افتاد تو تهران نروم اونجا.شهر پر از دود تهران خاطرات سر درد های سخت را برایم زنده میکند .دو سال که تهران دانشجو بودم هرگز فراموش نمی کنم منی که آرزو داشتم اونجا را ببینم و اونجا زندگی کنم به قدری رنج متحمل شدم که تا شیش سال مطلقا سری به دانشگاه هم نزدم.خوبی اینترنت اینه که اینجا میتونم بنشینم و کتابخونه های تهران را سرک بکشم.

تا به حال آدمایی دیده اید که شغلشان بازیگری نباشد ولی فیلم زندگی خودشان و دیگران را بتوانند بازی کنند؟انعطاف پذیری برای ایفای نقش لازم است.وقتی کسی نتواند از قالب خشک خود خارج شود هرگز قادر به ایفای نقش هایی این چنین نخواهد بود.زنان جامعه بهتر میتوانند در نقش های متعدد ایفای نقش کنند گویا انعطاف پذیری در زنان بالاتر است.بعضی ها تعهد به یک نقش سپرده اند.

در صومعه....در مدرسه عابد

اشکای قشنگ یه همکار

چشمای خمار و قشنگش با اشکای شورش سرخ میشه ولی از ریزش اشکای عینهو مرواریدش پیشگیری میکنه.به فدای اون احساس زیبایت بشوم سهیلا جان.نازنینم،حیف از چشات.گریه نکن نه ببخشید بذار اشکهات مسیر خودشان را بیابند که همچون سخنی که از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند اثربخشی دارد این اشک هم.

به من میگه:تو حرفت روی رئیس اثر داره از من دفاع کنی؟به خدا خسته شدم.میگم البته که هم اثر داره و هم من مشاور رئیس در امور بانوان هستم.

میگه شاگرد ممتاز (چهارم رتبه کلاس)بودم وقتی لیسانسم را گرفتم بچه ام شش ماه داشت و به عنوان مربی بالینی در بخش اعصاب شروع به کار کردم تو ببین امروز دانشجویی فردا مربی بالین به دخترایی و گاها ژسرایی که همسن و سال تو حتی بزرگترند

این گذشت و من کارشناسی ارشد تهران قبول شدم هر چه التماس کردم شما ها که ارزشیابی تدریس مرا بالا ارزیابی کردین ژس لطف فرموده بورسیه ام کنید نژذیرفتند و در حالی سه سال کارشناسی ارشد را خوندم که سه روز تهران و سه سال اصفهان و بچه کوچولو و بیمارستان کار آموزی و تدریس در دانشکده.باز هم گفتم خب رئیس دانشگاه از اختیارات خود استفاده نمی کند و بورسیه ام نمی کند به هر رنجی باشد درسم را میخونم هیئت علمی میشم.ولی میدونید الان حاضر نمیشن منو هیئت علمی کنند ؟در حالیکه نتیجه تغییرات دانشی منو دارند تو دانشکده استفاده می کنند .و اشک بود و اشک بود و اشک

من دلداری هایی بهش دادم برایش نامه نگاری کردم و قرار فردا با رئیس راجع بهش حرف بزنم ولی واقعا حق نداره اشک بریزه؟شما بودین چه می کردین؟

بیان یه درخواست

جالبه برام.بعضی دوستان میان اینجا میگن راجع به این چیز بنویس.تو اینترنت، ُمطلب برای خوندن بسیار است.اینکه من هم راجع بهش بنویسم فقط به این بستگی داره که یه جور دیگه بخوام بگم.گاهی اوقات فکر می کنم اینجوری گفتن بهتره .اون وقت می نویسم. مثلا راجع به خشم.گاهی احساس میکنم کلام من در باره این موضوع بیشتر به دل می نشیند پس می نویسم ولی واقعا ادعای فضل و دانش ندارم.طرح موضوع را به نحو خاصی انجام میدم.اهمیت بعضی موضوعات واسه من بیشتر مهمه.تمرکز کردن بر آن موضوع را ،وظیفه می دانم.همه بینندگان  وبلاگ من، آشنایانم نیستند.واژه هایی که در وبلاگم به کار می برم باعث میشه تو سرچ ها یافته بشه.شاید سه یه چهار نفر و در خوشبینانه ترین حالت، ده نفر وبلاگ منو مرتب میخونند و منتظر به روز شدنش هستند در نتیجه اگر می نویسم برای دوستان نادیده نیست .کمی تا قسمتی هم برای دل خودم می نویسم مث اون دوچرخه سوار ی که در سکوت صبحگاه خیابون میخونه و پا می زنه.یا اون آدمی که کنار ساحل دریا  تو شن ها پا برهنه راه می ره و جو گیر میشه و با خودش دکلمه می کنه.گاهی اوقات شده آرزو کنم کاش یکی بود باهاش حرف می زدم گوش داشت بشنوه ،درک داشت متوجه بشه، سیستم ارزشی اش مثل من بود به دلش بنشینه و احساس مسئولیت داشت جوابم بده.  ولی چون کمتر یافت میشه دندون طمعم را کشیده ام(می یافت نشود خود دانم).

پس ای عزیزانی که اینجا پیامی از سر لطف می گذارید لطف کنید و پیشنهاد ات خود را با توجه به توانایی های من بدهید