نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

وفاداری

ماهرخ زنیست بسیار زیبا از اهالی .........
فعلا ک.......... زندگی میکند.چون شوهرش را به آنجا انتقال داده اند.
مشکلی داشت که با من در میان گذاشت و من هرگز نتوانستم به او کمکی کنم .ولیکن او را به آقای روانشناسی که بسیار برایم محترم است معرفی کردم و حالا که مشکل اش توسط او حل شده زنگ زده تشکر میکند.
روزی که به دعوت مدیر دبیرستان پسران ؛برای سخن گفتن پیرامون ؛؛خصوصیات دوران بلوغ پسران در اولین سال دبیرستان ؛؛در جلسه آموزش خانواده صحبت میکردم او به من اعتماد کرد و از مشکل اش گفت.
گفت که سه پسر و یک دختر دارد و شوهرش در تمام مدت جنگ در جبهه کمک خلبان بوده . و او به تنهایی زندگی بچه ها را به بهترین نحو اداره کرده و بچه ها همه شاگرد اول اند ولی به تازگی متوجه رفتار های مشکوکی در همسرش شده او عصر ها به آموزش ارگ اقدام کرده و به تازگی زنی را که آرایشگر است و آموزش می دهد مورد دلسوزی قرار داده که .........
میگفت من از همسرم گله ایی ندارم چون او را به خوبی می شناسم و از میزان مهر و محبت اش آگاهم و قلب رئوف اش را هم می شناسم ولی چرا این خانم شوهر دار که همسرش برای ارگ از همسرم وقت گرفته با بیان درد دل هاش شوهرم را مصمم کرده کمکش کنه وو.......ب
به نزد شوهرش که همکار شوهرم نیز می باشد رفته ام گله کرده ام .گفته اشکالی ندارد تو هم میتوانی با او مقابله به مثل کنی . و با من طرح دوستی بریزی.
درد سر تان ندهم که این زن با چه قدرت و پایداری برای حل مشکل زندگیش اقدام کرد و من که به هیچ وجه تجربه کمک به اینگونه مشکلات را نداشتم با معرفی او توانستم کمکی اندک به او کنم
پس از آنکه شوهرش را تهدید به اخراج از خانه های سازمانی کردند . دو راه پیش روی اش قرار دادند یا انتقال به شهر ......تا بعد مسافت مشکل این خانم را حل کند یا اجاره خانه ایی در شهر تا مخارج کمر شکن کرایه او را به راه آورد و او انتقال را پذیرفت و ...
حالا ماهرخ خودش ادعا می کند مشکل اش حل شده . و از من تشکر میکند. خدا می داند.انشا الله

صحبت کردن در حد اضطراز

دو سال پیش بود مژ...... دانشجوی ۸-۹سال پیش تر هام به من زنگ زد و گفت خواهرم مژ مانند دیوانه ها شده و خانواده ام می خواهند به زور او را که فارغ التحصیل رشته زبان انگلیسی است به عقد ازدواج پسر خاله ام که دیپلمه است در آورند من هم برای اینکه به دیوانگی اش پایان داده شود موافقم آخه آبروی ما را در خانواده و فامیل و به خصوص خانواده شوهر من برده. گفتم: به هیچ وجه نمی توانید.... هیچ کس.... و از نظر موافق شما درین ازدواج به شدت عصبانی ام..... از شما که خودت را دانشجوی من می دانی بعید می دانم ..... گفتم گوشی را بده با مژ ..... صحبت کنم گفت : به هیچ کس اعتماد نمی کنه . . به خصوص که ما گفته باشیم .دردسر تان ندهم. نمی دانم چی شد که بعد از چند روز تلفن زنگ زد و وقتی گوشی را برداشتم صدای لرزانی گفت اسمم مژ ...... است و همون هستم که خواهرم پریروز برایتان زنگ زد و حاضر نبودم صحبت کنم ...گفتم :خب بگو چی شده ؟ گفت :خواستم از شما تشکر کنم که بدون اینکه مرا دیده باشید آن چنان بر خواهر و مادرم تاختید که دست از سرم برداشتند ....گرچه شماره شما را همون روز خواهرم به من داده بود تا با شما صحبت کنم ولی حاضر نبودم ولی که حاصل صحبت هایتان را دیدم خودم تو اتاقم شماره تان را گرفتم فقط تشکر کنم .گفتم: میشه برام توضیح بدی چی شده ؟ اونها میگن دیوونه بازی در آوردی ؟ .گفت : مزاحم وقت تان نمیشم ؟ گفتم نه. من وقت شنیدن صحبت هاتون را دارم گفت....
دردسرتان ندهم یه روز به عنوان کار دانشجویی تو کتابخانه داشته کار میکرده پسرکی کم سن وسال تر از خودش به کتابخانه رجوع میکنه دانشجوی رشته .شیمی سال اول ترم دوم ....ی و ازش یه درخواست میکنه .خانم! من پسری دست و پا چلفتی و بی عرضه ام . معمولا در برقراری ارتباط با دخترا تو دانشگاه دچار اضطراب و وحشت میشم . مدتیست که شما را در سمت کتابدار ملاقات کرده ام احساس میکنم . به دلیل ارتباط محتاطانه، محترمانه و معصومانه تان این احساس های شرم به من دست نمیده بخصوص شما بزرگتر از من هستید و فکر نمی کنم برای من خطر عاشق شدن به شما وجود داشته باشد . میتونم عصر ها که شما تا غروب کتاب دار هستید کمی همین جا در کتابخانه با شما گپ بزنم ؟ .تا
من از اهالی گنبد کاووس هستم........و در خوابگاه..........
مژده گفت : به قدری برایم خنده دار بود که نگو گفتم : اشکال نداره به شرطی که در همین حد بماند نه بیشتر.
گفتم :خب ادامه بده
گفت : هیچی خانم اون پسر واقعا راست میگفت. فقط تا همین حد ارتباط را نگه داشت ولی
ولی این من بودم که قانون را شکستم.عصر ها تو تاریک و روشن غروب وقتی کتابخانه تعطیل میشد با هم تا در دانشگاه هم می اومدیم فکر می کردم اشکالی ایجاد نمیشه
بعد روزی دست مرا قاپ زد گرفت . عصبانی شدم . گفت : معذرت می خواد و من بخشیدم اش. گفتم جز برنامه لمس دست من تو دستات نبود
بعد ها راه رفتن مون تا ایستگاه اتوبوس هم ادامه یافت................
بعد دیگه صبح ها هم تو محوطه دانشگاه باهم قدم می زدیم تا دانشکده او................
بعد ها با هم به رستوران هم رفتیم و غذا خوردیم......................
بعد ها او درس اش تمام شد و رفت سیستان بلوچستان سر بازی و با هم نامه نگاری داشتیم.......
تا اینکه به من خبر داد ارتباط مان را باید قطع کنیم.
گفتم ولی من به فکر کردن به تو عادت کرده ام.
گفت: ممنون پدر و مادرم دختری از اهالی گنبد را برایم کاندید ازدواج کرده اند و من که از اول گفته بودم با شما فقط می خواهم دوستانی باشیم برای مدتی محدود
دخترک میگفت : بله خانم او راست میگفت . و به قول خود ؛ترکمنانه ؛عمل کرد .این همه مردانگی اش از او برای من بتی ساخته.که از دست دادن اش دیوانه ام می کند.خانم چگونه یک پسر می تواند وقتی حد تعیین می کند بر حد خود بماند ؟ و این من بودم که حد را نتوانستم رعایت کنم.؟
گفتم : مژ ......حضورا بیا ببینمت.گفت : مرا مواخذه نمی کنید ؟ گفتم فکر نمی کنم.
بعد در جلسه حضوری دخترکی را دیدم سیه چرده و کوتاه و با چشمانی اشکبار و وضعیت عاطفی غمگین.
بهش گفتم : اطمینان داری جز از دست دادن او که خلا عاطفی است مشکل دیگری نداری ؟ گفت مطمئن باشید خانم .من خانواده ام را دوست دارم و به خاطر آنها همیشه خودم را مراقبت کرده ام ولی دلم را نتوانسته ام در قفسی بگذارم . در واقع از جایی ضربه خورده ام که احتمال اش را نمی داده ام .همه می دانستند که من چقدر قابل اطمینان و قابل اعتماد ام.
گفتم : اندوهگینی تو چگونه پایان خواهد یافت؟گفت :نمی دانم
دردسرتان ندهم من و او چندین و چند جلسه گفتگو کردیم و در سفر تصادفی تو اتوبوس کنار هم نشستیم.و من او در تهران با هم به یکی از بانکهایی که او امتحان داده بود رفتیم برای مصاحبه.
...................
آیا می دانید حالا پس از دو سال چرا اینها را می نویسم؟
آخه مژ ......... زنگ زده و به من میگوید شما فرشته نجات من هستید .من پس ار آن مصاحبه قبول شدم و هم اکنون کارمند بانک تجارت شده ام در شهر..........و با خانواده ام همه به دعاگویی شما مشغول ایم .و پسر خاله ام هم ازدواج کرده و من هم گرچه ازدواج نکرده ام هنوز . ولی دارم با حقوق خودم جهیزیه ام را جفت و جور می کنم و امید ها دارم که ازدواج خوبی خواهم کرد.
حالا ما با هم چه چیزا گفتیم که او به اینجا رسیده مجال نیست بگویم.
ولیکن آیا این توصیه :؛صحبت در حد اضطرار با جنس مخالف ؛ تا چه حد مفید است؟
به نظر من که باید این جمله را با خط طلا نوشت و بر دیوار دل نصب نمود.




ملخک

سلام
ایندفعه بهتون نگفتم که دارم می رم بیهوش بشم مبادا دوباره بیام و بگم نشد و شما فکر کنید می خوام خودم را لوس کنم ولی خب این بار ملخک نتونست بجهد . به خاطر مشکلی که مدتی بود گریبانم را سخت می فشرد رفتم زیر بیهوشی .چه تجربه شیرین و با مزه ایی بود!پس از دو ساعت که بهوش آمده بودم فکر کردم دقایقی بیش نبوده ولیکن....
با استشاق گاز هالوتان و تزریق آمپول نسدونال بیهوش شده بودم منکه غرق در رئیاهای شیرین بودم و نفهمیدم چه عملیات پرخاشگرانه ایی از قبیل برش /تراش /تزریق عضلانی بر رویم انجام شده فقط شنیدم میگویند این بیمار به هوش است می تونید او را به بخش منتقل کنید قادر با بیان هیچ کلامی نبودم ولی فقط گوشم می شنید هیچ جایم درد نمی کرد . حتی موقع انتقال ام از روی برانکارد اتاق عمل به برانکارد بخش از خودم قدرت هیچ حرکتی نداشتم مانند یه شئ و با کمکی اندک از خودم انتقال ام دادند موقع انتقال یافتن ام به آسانسور آرنجم به دیواره ورودی آسانسور بر خورد کرد ولی ادراک درد نداشتم .
تا به بخش رسیدم یک اتاق زیبا و تمیز را دوستم نسرین آب و جارو کرده در اختیارم گذاشت با یک تلفن و دوباره خواب و رویاهای شیرین. تازه فهمیدم دو ساعت بوده عمل شروع شده تا حالا که تو بخش هستم از ۹ تا ۱۱ صبح و دوباره تا ساعت ۱۲ و نیم خواب
چقدر بر خورد خوب پرسنل بخش جراحی و پس از آن اتاق عمل و حتی دانشجویانم که تکنسین اتاق عمل و بیهوشی بودند به من اطمینان خاطر بخشیده بود و بعد خانم دکتر تاج ...........که از دانشجویان پزشکی دوران  دانشجویی و    جوانی  ام  بود.خانم دکتر اومد تو اتاق عمل و به پرسنل گفت می دونید ایشون از همکاران خودتونه هر گلی زدید به سر خودتون زدید .مسئول اتاق عمل گفت ایشون سرورما و مربی دانشکده هستند .گفتم خواهش میکنم شرمنده نفرمایید .مسئول اتاق عمل به تکنسین ها گفت هرکی هوای ایشون را داشته باشه نمره خوب خودش را تضمین کرده و .......
خب تفاوت از زمین هست تا آسمان نوع تحویل گرفتن.
حالا میتونم به همه کسانی که از بیهوش شدن می ترسند اطمینان بدم به شزطی که به هوش بیایید هیچ نترسید.
وقتی همسر داداشم فهمید من از اتاق بیهوشی برگشته ام گریه می کرد می گفت تو چقدر مظلومی بابا می خواستی منو صدا برنی بیام کنارت باشم آدم تو این مواقع کسی را می خواد که دلداری اش بده .گفتم آخه همه بچه ها و پرسنل آشنایان بودند من کجام مظلومه؟
داداشم کلافه ام کرد از بس زنگ زد و گفت چه کاری از دست من ساخته است .طقلک مامانم تو سر زنان و گریه کنان تو یه بیمارستان دیگه دنبالم رفته بود گشته بود .بی خبر از همه وصیت هام را به همسرم کردم با پسر بزرگم خداحافظی آخر را کردم و رفتم.مامان اعتراض داشت چرا بهش نگفته ام و رفتم تو اتاق عمل.گفتم مامان بخدا دیگه خسته شده بودم به علاوه طاقت نداشتم بی تاب دو ساعت سخت را طی کنی .گفت حالا خوب شد که اشتباها رفتم بیمارستانی دیگه .
حب گویا این بار هم ملخک جست.از بیهوشی را نمیگم از مردن را میگم.
ولی شب آخر داشتم با خودم فکر میکردم چرا از همسرم رضایت عمل میگیرند باید از پسرام و مامانم و برادران ام و دانشجویانم و دوستان اینترنتی ام هم اجازه بگیرند .چطور سر نوشت مرگ و زندگی من فقط تو دستای همسرمه.
بهش گفتم ممکنه بر نگردم حلال کن.گفت نترس من ازین نوع خوش شانسی ها بی نصیب ام.گفتم:بعد از من مبادا ازدواج کنی گفت باشه چند صباحی
گفتم نکنه بعد از من با فرد زیبایی ازدواج کنی ها کفت حالا تو .....من قول میدم.
دلم به درد اومده این قانون زضایت از همسر فقط برای جلوگیری از ادعای خسارت مرد است و بس.

چرا؟

خیلی دلم میخواد هر کس به اینجا سر زد یه پیام بذاره و چرا هایی که تو ذهنش نقش بسته بنویسه چون من مجموعه ایی از چرا ها را دارم جمع آوری میکنم.دوست و همکارمسر ساعت ۲ امروز داشت میگفت ساعت ۱۲ وقتی به خونه رسیدم تا اومدم از ماشین پیاده بشم در پارکینگ را باز کنم خانمی با چشم گریون گفت خانوما چرا تو باید به فقر همسایه ات بی اعتنا باشی. و ....و ...و ...
بعدا خودش گفت مهمونی شام پریشب خانواده آقای ....پریشب ۲۰ میلیون خرج اش شده و اونوقت من باید چرا بشنوم یکی نیس به ایشون بفرماید اینهمه خرج عروسی پسر شما چرا؟آیا این پول ها راه خرج دیگه ایی نداره؟
من هم گفتم میتونی بگی
:اگر دستم رسد بر چرخ گردون از و پرسم که این چون است و آن چون
یکی را داده ایی صد ناز و نعمت یکی را نان جو آغشته در خون

اما این عالم چرا نداره
چونکه زیرا که برای اینکه
ما به دانشجویان تو درس بر قراری رابطه حسنه میگیم چون و چرا نکنید
چرا یعنی به مبارزه طلبیدن . این یعنی مقدمه مجادله
خب شما چی میگین؟
آیا کسی که پولاش از پارو بالا میره یه مهمونی بیست میلیونی برگزار نکنه که شرکت کنندگان در آن احساسس خوب .....کنند؟
و اون کس که در فقر دست و پا می زنهبهتر نیس ..........
من هر چی بگم غلط کردنه چون از دور دستم بر آتش است

 

 

 

 

 
جکسون براون : همیشه دستی را که بسویت دراز  شده  بفشار

 


 ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت

 
 ای توانائی که بر جان و جهان فرمانروائی


 ای خدا؛ ای همنوای نالهء پروردگانت


 زین جهان تنها تو با سوز دل من آشنائی


 اشک می لغزد به مژگانم ز رو سیاهی


 ای پناه بی پناهان، مو سپید و رو سیاهم

 
 بر در بخشایشت اشک پشیمانی فشانم


 تا بشویم شاید از اشک پشیمانی گناهم


 وای بر من با جهانی شرمساری کی توانم

 
 تا بدر گاهت بر آرم نیم شب دست نیازی؟


 
با چنین شرمندگی ها کی دست من بر آرید


 
تا بجویم چارهء درد دلی از چاره سازی؟


 
ای بسا شب، خواب نوشین، گرم می غلتد بچشم


خواب میبینم چو مرغی می پرم در آسمانها


پیکر آسوده ام را خواب شیرین می رباید


روح من در جستوجویت می پرد تا بیکرانها


برتن آلوده منگر ، روح پاکم را نظر کن


دوست دارم تا کنم در پیشگاهت بندگی ها


مهربانا ؛ با دلی بشکسته ، رو سوی تو کردم


رو کجا آرم اگر از در گهت گوئی جوابم؟


بیکسم در سایهء مهر تو می جویم پناهی


از کجا یابم خدائی گر بکویت ره نیابم؟


ای خدا؛ ای راز دار بندگان شرمگینت


ای توانائی که بر جان  جهان فرمانروائی


ای خدا؛ ای همنوای نالهء پرورندگانت


زین جهان تنها تو با سوز من آشنائی