نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

روز های آخر سال هست.همیشه از گذشته های دور زندگیم این روزا هیجان داشته ام.هر سال که سنم بیشتر شده سنگینی هیجان هم غیر قابل تحمل تر شده.سال به سال رحمت به پارسال.بر سنگینی این بار هر سال افزوده میشه و منو زیر خودش له و لورده(پرس)میکنه..مناسبت های در طول سال با بار هیجانی خودشان از من یه آدمی ساخته اند که شیره جانش در آمده و پیکر نحیفش عینهو خاکستر سیگار منتظر یه تلنگر هست تا فرو بریزه و تو هوا گم بشه.

حوادث تلخ و شیرین چهل و چند سال رو هم تلمبار میشن و خنده را از لبای من باز پس می گیرند.

نگو که فقیرا برای خرید لباس شب عید و لباس نو پول ندارند.نگو داغدار ها امسال شب عید ندارند.نگو عید را بعضی جشن میگیرند بگو با حلول سال جدید اراده ها تصمیم ها نو میشه بگو غم ها فراموش میشه بگو خاطرات تلخ دفن میشه بگو ما ها مثل طبیعت با بهار تازه میشیم جون دوباره میگیرم و فراموش میکنیم زمستانی بود و سرمایی

 و فقط ذغال رو سیاه موند.

بگو ایرانی غم را با آغاز بهار دفن میکنه و به شادی چراغ سبز نشون میده تا لب ورنچینه بذاره بره.

بگو این دل ما باید در خود غم ها را چال کنه و اجازه بروز و ظهورش را نده لبخند شیرین بچگی البته بر نمیگرده ولی گل لبخند را رو لب جوان و نوجوان مان نخشکانیم با قیافه عبوس مان.

بگو تا بدانم من هم موظفم بخندم

 

اینم حرفام در واپسین روز های سال هشتاد و پنج

امسال به خاطر ورود مهمانان ارومیه خونه تکانی اساسی داشتیم.تموم چیز میز هایی را سالها جمع کرده بودیم دادیم بازیافت و سمساری.دیگه یه خونه خالی و تمیز عین کف دست مرده داریم با یه مقدار پول جیرینگی برای خرج و مخارج مهمونامون.پسرم داره با دمش گردو میشکنه و تو تصوراتش دریا کوچولوی شیش ساله را میبینه که دست تو دست میبره پارک (باغ پرندگان )اصفهان.میگه مامان هر وقت مسافر داریم منو می برید دیدن آثار باستانی اصفهان.من با کلی آمادگی به استقبال نوروز میرم.امسال در اندوه خواهران از دست رفته آرام ترم.دانشجویان دختر (یازده نفر)در ترم  آخرشان در بخش روانی(زنان بستری در بخش روان پزشکی فارابی)با من روز هایی خوب دارند.کلی مباحثه مصاحبه با بیماران داریم.خدا روز بد نصیب گرگ بیابان نکنه هما روان شناس با سابقه بخش در عزای برادرش نشسته و حوصله نداره برای دانشجویان راجع به علل و علایم بیماری ها روان سخن بگه.خودم همه آموزشی را باید به عهده بگیرم.اتاق شوک اشک دانشجویان را در میاره.اتاق موسیقی درمانی را دوست دارند چون بیماران با شادی ونشاط واسه شون برنامه اجرا میکنند.تو اتاق کار درمانی از بیماران نومید میشن.و تو زمین بازی با بیماران والیبال و وسطی می کنند.خلاصه امسال به پیشباز عید رفتن دانشجویان برای من هم جالبه.بیمارستان بین خانواده های بی بضاعت لباس و گز پخش میکنه.گل های گلخانه بیمارستان را هم به پرسنل هدیه میده نفری سه تا کوزه گل پرورش یافته توسط باغبان ها.کار درمانگر سبزه آرایی را به بیماران آموزش میده تا آماده مرخص شدن شوند.همه پرسنل بخش برای بیماران آش نذری می پزند (به نوبت). و من دارم روز شماری میکنم که این روز های آخر به سلامت و خوبی بگذرد و سال نو با خبر هایی مسرت بخش بیاید.دعا کنید خداوند به ما صبر بر شادی دهد.

مشغله ذهنی این روز هایم

این روزا احساس میکنم ظرفیتم برای خبر دار شدن از حوادث تلخ تموم شده.متاسفانه حوادث تلخی در آشفته بازار جامعه شهر نشینی در جریان است.گاهی فکر می کنم قضات و پلیس ها و نیروی انتظامی چه رخداد هایی از پا درشان میاره ولی تحمل می کنند.

نابغه همکلاس دوران دبستان و دبیرستانم از آمریکا آمده بود ایران.میگفت همسر یک پروفسور انگلیسی تبار در آمریکا هستم و دکوراتور داخلی هستم.

آیا فرزانه و نابغه که از ایران هجرت کردند از ما راحت تر زندگی می کنند؟

آیا آنانکه که به عوض در خواندن آرایشگر و یا حتی خانه دار شدند راحت ترند؟

اصولا آیا انسان در رفاه باشد بهتر است یه در جریان حوادث مهیج؟

سری که درد نمی کند را دستمال نمی بندند هر انسان هم به میزانی سهمیه شنیدن دارد اینکه من خود به دنبال حوادث تلخ بروم خود نوعی هیجان خواهیست.

زندگی شیرین و آرام خود را با فرزندان از آب و گل در آمده به ملایمت طی کنم بهتر است تا خود را در حوادث بیندازم.

بعضی دوستانم علاقمندند سری تو سر ها دربیاورند هرجا آشه......نه دنبال یه جا میگردند که......قسمت کنند.

ببینم تو شهر و دیار و محله و فامیل شما از این رسم و رسوم نیست؟که خانوما را در جای امنی حفظ کنند مبادا به گوش شان اخبار بد برسد مبادا طراوت و زیبایی شون را از دست بدهند؟

این روز ها دور و بر خود کمتر زنی را می بینم که عافیت طلب باشد و مراقب باشد مبادا طراوت خود را از دست بدهد.احتمالا روزگار خانوما خوب شده.همه اطرافیان را در حال فعالیت سر سختانه می بینم مبادا زمان از دست برود و آنها وامانده باشند.آیا زنان از حالات عروسک بودن خارج شده اند؟یا من با چنین آدما سر و کارم کم شده؟

خسته ام.خیلی.شایدم بی حوصله.شاید این عین افسردگیست.نه شاید سرماخوردگی خفیف خودش را اینجور نشلن میده.خدا را شکر امسال فروردین از ارومیه مهمان داریم و روز هایی خوب در انتظار ماست.

مایحتاج خود را از فردا آماده میکنم تا مهمان های مان در اصفهان روز های خاطره انگیز داشته باشند.

امروز پانزدهم اسفند است .صدای پای عید نوروز میاد.آره نوروز تو راهه.ولی چرا خموده تر شده ام؟من و سال نو با هم چه خاطره تلخی داریم؟هر سال با سخت کار کردن سعی میکنم فراموش کنم که...ولی یه جوری با سماجت افکار گیرم می اندازند.من هم آدمی کم رو هستم تو رودربایستی قرار میگیرم حتی در برابر افکار خودم.آره همون قصه همیشگی.سوگ خواهرانم(دو تایی ها).

سال هفتاد و دو آخرین سالی بود که ما میتوانستیم در کنار هم باشیم.روز های آخر اسفند به مدت دو هفته بهترین روز ها را با هم داشتیم.ماه رمضان بود و نمیتوانستیم ناهار و شام با هم باشیم ولیکن همش قربان صدقه همدیگه میرفتیم.گویا یه جورایی به ما الهام شده بود قدر یکدیگر بدانیم که به زودی از هم دیگر میمانیم.هر کس ما سه تا خواهر را میدید متعجب می شد چگونه اینهمه دوست(و رفیق)اند.؟!بعضی ها غبطه میخوردند بعضی حسادت می ورزیدند با هم به پیش !خونه خاله.بعد خونه دایی بعد خونه عمه.همه روز در کنار هم.همدیگر را سفارش به گذشت میکردیم و...و... که ناگاه در صبح روز دوم فروردین...ضربه ای مهلک و... و سفره این همه شادی و صمیمیت برچیده شد و من در سکوتی فرو رفتم که هفت سال طول کشید تا از آن بیرون آیم

لباس شب عید دختران یه خانواده

 

شمارش معکوس شروع شده.همسایه های ما با شور و نشاط مشغول خانه تکانی اند.نقاش اومده خونه ها را رنگ می زنه هر روز یه همسایه فرش ها را میفرستد قالی شویی.باغبان ها مشغول بیل زدن باغچه خونه هاشون شیشه ها در حال شسته شدن.درب و پنجره ها در حال تعمیرات.کرکره ها را در آوردند و شست وشو و رفت و روب در حال انجام.و در همین حال دختر خانوم دیگر همسایه با چشم گریون اومده که خانوم مامان بابام طبق معمول دعواشون شده و ما سه دختر دم بخت در هول و اضطراب.چی شده؟خانوم خونه رفته قهر و بابای بچه ها میگه اگر مادرتان بازگشت که هیچ وگر نه درب خونه را قفل می زنم و می برم تان انباری بالای مغازه ام و عید نوروز بی عید.عجب بابا مامان های فرصت طلبی پیدا میشن.یک ساعتی شد که با من حرف زد ولی فکر نمی کنم راه حل های پیشنهادی منو پذیرفته باشه.بهش میگم با نگرانی تو چه جوری مسئله حل میشه؟(ختم به خیر میشه؟).خب طفلک حق داره ناراحت باشه .گرچه ترم چهار دانشگاهه ولی خب هنوز جوونه/خواهرش دانشجوی حسابداری و خواهر بزرگترش در حال گذراندن طرح نیروی انسانی در سمیرمه.پدری که دهنش کلون نداره هرچی از دهنش درمیاد به همسرش بهتان می زنه و بعد پشت سه تا دخترش قایم میشه که حالا بگین برگردد وگرنه با چزوندن شما حالش می کنم یه من ماست چقدر کره داره را پدر میگن؟چگونه است که بعضی والدین بدون داشتن لیاقت والد هستند؟او میگه و از خجالت آب میشه و تو زمین فرو می ره و من متعجب که چگونه تا حالا دوام آورده.میگه این بدنم من لرزونک هست از بس همواره در حال لرزه بوده.بهش میگم بی خیال باش میگه خانوم نمی تونم نمیشه.شما فکر میکنین میشه باور کنید شدنی نیست.میگم حسرت یه آخ را به دل چنین پدری بذار میگه نه شما نمیدونید که اگر ما بچه ها نوع رفتار مورد علاقه اش را انجام ندیم(به مامان التماس نکنیم به خاطر ما برگردد)چه روزی به سرمان می آورد.میگم ولی تو که آخرین بچه ای هم ترم چهار دانشگاهی دیگه هیچکدام تان بچه نیستین.میگه بعله ولی دخترا بدون سر پرستی بابا ها کجای شهر امنیت دارن؟خب راست میگه طفلک.