نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ماه رمضان

اینم آخرین روز شعبان و حلول ماه رمضان.باید بگم من فقط اسمم مسلمان بود تا اینکه با جناب همسر که فقط رسمش مسلمانی بود ازدواج کردم و او همه رسوم مسلمانی را یکی یکی در من نهادینه کرد ولیکن من نتوانستم آنچه را باعث .....می شود  در او نهادینه کنم.بعضی ها میگن که این همسرت را تصاحب کردی ولی خودم میدونم پس از بیست و سه سال فقط و فقط.....چون مسائل زندگی خصوصی را نمیشه به بیرون درز داد نمیگم که.....ولی همین جا میخوام بهش بگم ممنون که کمکم کردی روزه ها را بگیرم مثل مادر پدر لوسم نکردی که :ضعیفه نحیفه نمیتونه بگیره میمیره.ولی واقعا سخت بود هم سحری درست کنم هم افطاری و هم روزه باشم ببخشید که در تمام سال های زندگی مشترک مون با آشپزی دست و پا شکسته تو این ماه گرسنه و یا سیر با غذای بیرون باقی گذاشتمت.اعترافم را ....

در ماه مبارک رمضان تمرین هاتون مبارک عبادات تون صد البته

دوست

دوستانی که از دایره احترام قدم را فراتر گذارند بیم آن می رود دوستی شان به دشمنی ریشه دار تبدیل شود.

زهره را از دوران دانشجویی می شناختم و برایم عزیز بود.گرچه از بذل محبت به او خود داری نمیکردم ولیکن اجازه نمیدادم زیاد باهام خودمونی بشه و در یک وسعتی از قلمرو شخصیم او را دور نگه میداشتم.یالها گذشت و او همچون دیگر دوستانش سر به سر من میگذاشت ولی از من جز محدویت روابط و حفظ حریم احترام بیشتر نمیدید تا اینکه بعد از مرگ پدرش و بنا به توصیه خواهرم که او را بدون مادر و پدر غریب میدانست مورد لطف و محبت بیشتری قرار دادم با هم بنای رفت و آمد خانوادگی گذاشتیم و فرزندان همدیگر را همچون خواهری دلسوز به سینه چسبانیدم و در کارهای شخصی یار و یاور هم گردیدیم.کم کم احساس کردم تغییر رویه بر من گران می آید و من نمیتوانم خیلی راحت برخورد کنم و همیشه یه حریم فرضی را در ذهن خود با او حفظ میکنم.او از اینکه مرا نچسب ملاحظه میکرد متعجب بود و از اینکه بی اعتمادی مرا نسبت به خود می دید در رنج بود .به خوبی متوجه بود جانب احتیاط را رعایت میکنم ولی برایش این سوآل مطرح بود چرا؟من نیز گرچه سعی میکردم بر بی اعتمادی و احتیاط کاری غلبه کنم ولیکن یه جورایی از دوستی کردن هراس داشتم.تا اینکه اون جریان کذایی پیش آمد.من مجبور شدم برای خوش خدمتی به کارم دوستی مان را نادیده بگیرم و با کارم جدی برخورد کنم و از گلایه های دانشجویان در حق دوست نازنینم نگذرم و او را در نزد ........تنها بگذارم.به قدری عصبانی شده بود که حد نداشت .حرفایی به من زد که بعید بود دو نفر آشنای معمولی به هم بزنند به این نیز بسنده نکرد به تمام دوستان مشترک اطلاع داد که این گرگیست در لباس میش که دو سه روزی میتواند خود را از دید شما پنهان کند و امکان صمیمی شدن با چنین انسان مدعی تقریبا صفر است.گرچه راندن هایش از خود و اینگونه تبلیغات مسموم روحم را می آزرد ولی آنچه بیشتر باعث رنجشم بود این بود که چرا تمام پل های پشت سرش را خراب میکند و امکان آشتی را مسدود میکند.تا اینکه دوستان مشترک که حاضر نبودند به این سادگی ها مرا از جمع دوستان شان به بیرون پرتاب کنند در صدد تحقیق بیشتر بر آمدند و به قضاوت نشستند و به اصل ماجرا پی بردند و گفتند خب اینقدر مو از ماست نمی کشیدی و حرمت دوستی را پاس میداشتی نمی شد و او را در مبارزه نمودن تنها گذاشتند.حالا او بود که توسط دوستان مان مرتب توجیه می شد که خب عزیزم این دیوونه قدر دوستی و نمک نمی شناسد ولش کناین کج فهم است و به غلط متوج شده که حتما راهش درست است به حال خود رهایش کن از تو بعید است اینگونه ترمز بریدن ها.گذشت و گذشت و گذشت و من متوجه شدم ای بابا داشتن دوستان اندک باعث می شود با از دست دادنشان بکلی تنها شوم.بر حسب تصادف از همشاگردی های دوران دبیرستان صدیقه را در سوپر مارکت دیدم.از او که به نظر من هیچ تفاوتی با هجده سالگیش نداشت پرسیدم من اشتباه نمیکنم که شما صدیقه هستید؟و ایشان در جواب من فرمود که البته که نه خانم رضوان.گفتم چون تغییر نکرده ای شناختمت و او دلداریم داد که تو نیز هنوز قابل شناسایی موندی.هر دو با خنده در حالی از هم جدا شدیم که در دستان مان شماره تلفن های هم و در دلمان بارقه ای از امید و شادی بود.رفت و آمد من با صدیقه و در نتیجه جمع دوستانم آغاز شد.دوستان دوران دبیرستان که همدیگر را به طور تصادفی در فضای کلاس یافته بودیم و سرنوشت مشترکمان باعث شده بود سه سال در غم و شادی شریک باشیم.با کلی خاطرات شیرین و البته بسیار اندک خاطرات تلخ.حالا من و چهل نفر از دوستان دبیرستانم رفت و آمد میکنیم.گرچه من فقط حاضرم با ده پانزده نفرشان نزدیک باشم و فقط با سه نفرشان واقعا نزدیک ولی آنان طفره می روند و اصرار دارند این جمع دوستانه چهل نفره بماند.

با این وجود اینقدر حریصم که دست از دوستان نادیده دنیای مجازی نیز نمی کشم.یه جمعپنج شش نفره دوستان اینترنتی ام را پنج سال هست می شناسم.گرچه ممکن است بعضی شان را ندیده باشم.

پانوشت:زهره دوست مذکور من  و من پس از مدتها با هم از در دوستی در آمدیم ولیکن

آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت

دوستی ما دچار یک گیر شد که:

چون رشته گسست میتوان بست اما گرهیش در میان است

از اینکه نگران بودم رشته دوستیم با همسرم بگسلد ترجیح میدادم ازدواج نکنم چون خودم را می شناختم ولیکن با تاسف فراوان همسرم عاشق پاره شدن رشته دوستی ها و بعد پیوند شان است چون معتقد دوستی هایی را که به ضرب و زور و نگرانی مراقبت کنی نگسلد یه روز اساسی تر.........

شکر نعمت

تا حالا شده یه نعمت خدا را داشته باشی و دیگران اونو تو دستات ببینند و هی حسرت بخورند و تو متعجب که مگه چیه؟

مثلا یه درخت شاه توت تو خونه ات باشه همسایه بیاد بگه اگر این درخت تو خونه من بود بهش یه تاب می بستم بچه هام باهاش تاب بازی کنند هر عصر دور و برش را آب می پاشیدم و زیرش می نشستیم چای و بیسکوییت میخوردیم از میوه هاش برای تابستان داغ شربت و برای زمستان سرد مربا درست میکردم برگهاش را می کندم و باهاش یه خار بیابون را تزیین میکردم و میذاشتم تو اتاق پذیرایی مون و .....و.....و......

به نعمت هایی که تو دستات هست و فکر میکنید مستحقش هستید و وظیفه ای در قبالش ندارید فکر کنید .ممکنه یهویی به خود بیایید و ببینید دیگران چون شما را لایقش نمیدونستن از دستات تون خارجش کردند و جز پوسته ای از آن تو دستاتون باقی نمونده.

فرصت ها همچون ابر گذرنده اند

از تو  حرکت از خدا برکت.وقت تنگ است.حرکت کن.ممکنه دیر بشه.هدف آماده است.تیر را پرتاب کن.هر چیز به جای خویش نیکوست.فرصت ها همانند ابر گذرنده اند فرصت را دریاب.من و من نکن.تردید به خود راه نده.وقتشه.اون وقت را که منتظرش بودی.

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟

گفتا  مگوی با کس تا وقت آن در آید

میدونی وقت او در آمده

 پس تردید نکن که:

در کار خیر هیچ حاجت استخاره نیست

دردسر های یک عاشق

تا حالا عاشق شدی؟میتونی تصور کنی کسی که عاشق میشه چه حالی پیدا میکنه؟خودت را به جای کسی که عاشق شده قرار بده تا به خوبی رفتار هاش را بتونی بفهمی ولیکن مراقب خودت باش مصونیت نداری ها واکسن نزده ایی ها توش نیفتی که حالا خر بیارم و باقلا بار کنم.