نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سلام.گرچه بعد از مدت دوهفته کار آموزی با دانشجویان پسر در بخش بیماران روانی مردان خسته هستم ولی خوشحالم که خدمت شما شرفیابم

یه مورد مصاحبه بدو ورود به بخش دانشجو

سلام

سلام

حالت چطوره؟

چی بگم؟

منظورت اینه که بد نیست؟

نه

خوبی؟

ای

راضی هستی؟

نه

ناراضی هستی؟

ای

ممکنه بگی روزها را چطور میگذرونی؟

تو بیمارستان

به چه کاری؟

هیچ

ازدواج کردی؟

آره

بچه ها داری؟

دوتا

اینجا بستری هستی به چی فکر میکنی؟

به سلامتی که ندارم

آرزو داری بهتر بشی؟

خب بله ولی نمیشم

مگه دارو نمی خوری؟

میخورم ولی بهتر نمیشم

علتش را چی میدونی؟

نمیدونم

دکترت چی میگه؟

میگه همین قدر که مشکلی نداشته باشی بسه

خانواده ات چی میگن؟

هیچ.راضی اند که من تو خونه کنارشون نیستم

مخارج بیمارستانت را کی می پردازه؟

پدرم

دارایی داره؟

بله

همسرت چی؟

نه اون میخواد طلاق بده

مگه نگفتی بچه داری؟

بله

خب اونوقت سرنوشت بچه ها چی میشه؟

نمی دونم

داروهات را بخور برو بخواب.

خانوم اینجا برنامه ای نیست همش بیکاریم.کاری نداریم بکنیم.ملاقاتی هم نمیاد.همش دارو؟همش خواب؟

چاره ای نیست.امکانات بخش روان پزشکی زنان بیمارستان همینقدر ه.

مصاحبه دانشجو با بیمار روانی بستری در بخش

مشاهدات دانشجو:

بیمار بی هدف از اتاق خود بیرون میاد.تو راهرو قدم میزنه.به نظر میاد بی حوصله است.موهاش ژولیده است.به ظاهرش اهمیتی نمیده.میلی به خوردن صبحانه نداره.به اتاقش میره.رو تختش دراز میکشه.به نقطه ای نگاه میکنه.در پاسخ به سوآلات جواب های بله و خیر میده.گاهی تا یه جمله هم شکایت میکنه.داروهاش را بدون مقاومت میخوره. منتظر ملاقاتی هست.و از اینکه به یاد خانواده نیاد نگرانه

دانشجویان پسر نسبت به دانشجویان دختر کمتر رشته پرستاری را انتخاب می کنند.ولی آنها که حاضرند پرستار شوند در بخش های مردان بیمارستان به کار مشغول می شوند.از آنجا که قرار است از روز شنبه   به اتفاق چهارنفر دانشجوی پسر در بخش روان پزشکی مردان تمرین مراقبت(کار آموزی)داشته باشیم لذا لازم دانستم مواردی را قبل از حضور با خودم(در ذهنم)مرور کنم.

دانشجو در کلاس های درس سه تا دو واحد را به شکل تئوری گذرانده.(روان شناسی اجتماعی +بهداشت روان یک+بهداشت روان دو(مراقبت از بیماران روانی).

در ضمن این دانشجویان در ترم شش هم یه دوره ده روزه در بخش بیماران روانی مردان حضور داشته اند و از استاد خود آموزش هایی دیده اند.

از آنجا که مشکلات روز مره انسان را تا به مرز جنون جلو می برد باید دانشجویان را سخت محافظت کنم مبادا فکر کنند(دلهره اینو داشته باشند) خودشان را نیز عنقریب دربخش بستری خواهند کرد.

باید یادم باشد تفاوت یک فرد بیمار روانی را با یک دانشجوی پرستاری توضیح دهم.

باید نگرش منفی مردم در باره بیماری های روانی را برای دانشجویان توضیح دهم.

باید نقش مفید دوران کارآموزی دانشجویان را بر بهبود بیماران یاد آور شوم(وقتی در کنار بیماران باشند از سلامت خود به بیماران هدیه می دهند و از بیماری آنان باری را برداشته بر دوش خود میگذارند.).

باید هشدارشان دهم در عین مراقبت خوب  و انسان دوستانه تکنیک های پرستاری را به کارگیرند.

معمولا دانشجویان مشاهده گر های خوبی هستند.نوع رفتار های بیمارگونه را به خوبی ثبت میکنند.وضعیت ظاهر بیمار را و تغییراتی را که در آن ایجاد میکنند و ایجاد انگیزه در بیماران را یاد داشت کرده گزارش می کنند.

گرسنه نشدی تا عاشقی از یادت بره

اینو اون خانمی میگه که ازش می پرسم از کودکی هات بگو ببینم چقدر یادت میاد.

ولی خانوم پنجاه و دوساله زیبایی کنار دستش نشسته و لب به سخن وا میکنه.

میگه پنج سالم بود مادرم با سوزن می زد رو دستام چرا که دوست نداشتم لباس به تن کنم.همش تو بغل این و اون ولو بودم.مامانم تو انباری تاریک و کثیف زندونی ام میکرد .ولی بابام عروسک و اسباب بازی های رنگ وارنگ برام کادو میخرید.مامانم به بهونه اینکه داری لوسش میکنی و ننر بار اومده گوشت تنم را با نیشگون هاش سیاه می کرد.نمیدونستم چرا همش مادر م و پدرم دعواشون بود.بابام جلوی چشای من و دو تا برادرم مادرم را کتک می زد و مادرم دست ماها را میگرفت می برد خونه مادرش.اونجا هم با خاله ام دعواشون می شد و تا که قصد میکرد یه جایی دیگه ببرد مون داداشش دخالت میکرد و به خونه شون بر میگردوند.یه دو سه روزی خونه مادر بزرگه میموندیم و دست از پا دراز تر به خونه خودمون بر می گشتیم .بابام منو تو بغلش غرق بوسه میکرد و دوباره زندگی از نو شروع میشد .دوباره شوهر عمه و عمه و مادربزرگ میومدند خونه مون و جنگ مادر و پدرم از نو شروع می شد.تو این بگو مگو ها هم من و دو تا داداشم از بابا و مامان فریاد و هوار می شنیدیم و ترس ور می داشتیم.استخر خونه محل بازی پسر عمو ها و داداش هام بود و زندگی با همه سختی هاش می گذشت.هیچ نمیدونستم من هم یه روز ممکنه شوهری داشته باشم و ازش کتک مفصل نوش جان کنم.ولیکن حالا که می بینی اینجام و میخواد طلاقم بده.

دفترش را نشونم میده.پر است از نقاشی و شعر و دست نوشته.

ازش می پرسم چند ساله بودی ازدواج کردی؟

میگه یه بار تو چهارده سالگی عاشق پسر عمو شدم و خانواده به نامزدی مون رضایت دادند ولی وقتی رفت سربازی پسر همسایه اومد و از مامان خواستگاریم کرد .اونم که دل خوشی از فامیل های شوهرش نداشت منو تو سن پونزده سالگی به عقد ازدواجش در آورد و داد دست خونواده فقیر بیچاره اش بردند و تا به امروز که می بینی ستم کشیدم.

بهش میگم نگفتند تو کوچولویی و برای زندگی مستقل خیلی ناشی هستی؟

میگه نه.گفتند ما هم همین سن و سال زندگی مون شروع شده و میتونی.ولی واقعا هم میتونستم ها.شوهر منو عینهو یه عروسک می برد خونه فامیلش نشون می داد و همه شون سفارش می کردند باهام مهربونی کنه.ولی وقتی سه بار سقط جنین داشتم و از بر و رو افتادم شدم کتک خور خونه مادر شوهر.هر اتفاقی می افتاد این من بودم که تقصیر کار بودم.مادرم شب و روز کارش گریه شده بود.به پدرم میگفت به خونه بر گردونش دیگه طاقت ندارم ولی پدرم می اومد خونه ام و هدیه میداد که به حالت قهر بر نگردم مبادا برادرش و پسرش متوجه بشن چه روز های سختی را تحمل می کنم.پسر عمویی که اینهمه دوستش داشتم با دختر عمه ام ازدواج کرد و خوشبخت شدند و من موندم و جوانی از دست رفته.کم کم شوهرم به دختر خاله اش علاقه نشون داد و من به تنهایی هام پناه بردم.دیگه سعی میکردم کاری کنم که کتک بخورم ولی اجازه ندم زندگیم بپاشه.روز به روز چاق تر و بی ریخت تر شدم.شوهرم وضع مالی بهتری پیدا کرده بود ولی دوست نداشت خونه مستقل داشته باشه و از مادرش جدابشه.دو تا خواهر برادرش ازدواج کردند و رفتند خونه بخت و من موندم تو همون خونه با مهمان هایی که هر دم از راه می رسیدند و من باید پذیرایی کنم برای مادر شوهر.

یه روز که از شوهرم کتک مفصلی خوردم به خونه همسایه پناه بردم و با کفش و لباسی که ازشون گرفته بودم فرار کردم.تو خونه دوست خانواده گی مون به شوهرم تلفن زدم بیاد و تکلیفم را مشخص کنه.اونم اومد و گفت دیگه نمیخواد به خونه اش بر گردم.حالا دوست خانوادگی مون بود که می گفت باید ببخشی نمیتونم پناهت بدم زندگی خودم با تهدید فامیل شوهرات مواجه میشه.نمیدونستم چکار کنم.رفتم خونه مادرم ولی دلم پیش دو تا بچه کوچیکم بود که با خودم نیاورده بودم یکی چهار ماهه یکیش دوساله.به شوهرم یه بار دیگه زنگ زدم گفتم حاضرم بر گردم روی پای پدر و مادرش بیفتم تا مرا حلال کنند چون نمیتونم بدون بچه هام زندگی کنم.اونم قبول کرد به شرطی مرا ببره خونه اش که دیگه به کسی اطلاع ندهم کتک خورده ام.

ببینم مگر آدمی با اینهمه زیبایی میتونه این سختی ها را کشیده باشه؟

دستای تپل مپلش را زیر چانه گوشتالوش میذاره و میگه:

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم خودم و بچه هامو سر به نیست کنم و از ذلت این زندگی رها بشم.

ولی وقتی فهمید منو آورد اینجا گذاشت و رفت.و حالا من موندم و اون دوتا بچه ام که ننگ شان میاد من مادرشان باشم.؛.

------------------------------------------------------------------------------------------------------

به خودم لعنت می فرستم که حاضر شده ام پرستار بخش بیماران روانی باشم.

از اینکه در موقع انتخاب رشته به اینجای قضیه کمتر فکر کرده ام خودم را نمی بخشم

سوژه ای دردناک

بین همکاران گروه مامایی دانشکده در مورد کودکان قربانی بحثی بود ..متاسفانه مسائل دردناکی مورد بحث بود. از ظلمی که بر کودکان به خصوص دختر بچه های زیر دوازده سال می رود.

گاهی صحبت گاندی به خاطرم میاید که :؛به عنوان مرد از خود خجالت می کشم؛ .

 چگونه است که این عنصر که میتواند تکیه گاه مستحکمی باشد به  آفتی گرفتار می شود  و چنین بلای جان جامعه  خویش می شود؟

و چه پسندیده بود تحقیق پژوهشگر   آمریکایی که:

 گفته بود ؛بیایید ببینیم ما را چه می شود که دست به چنین جنایتی می زنیم؟

و آنوقت حاصل  گفتگوی تحقیقی خویش را اینگونه یاد داشت کرده بود:

بیمار :من وقتی سوژه ام را می بینم همانند روباهی که با دیدن جوجه اردک دهنش آب وا می کند وسوسه می شوم آزارش دهم.

محقق بدون پیش داوری :  میخواهی چنین عمل شنیع و ضد انسانی را مرتکب نشوی؟

پس در چنین لحظه او را انسان بی پناهی  به حساب آور همچون خودت در کودکی هایت.

به خاطر آور چگونه احساس بی پناهی میکردی

چقدر مستاصل بودی

 و چگونه آرزو میکردی زمان متوقف شود

 چنین کن تا لذت انسانیت را درک کنی.؛

-------------------------------------

ولی واقعا چگونه می شود به فرد  متجاوز مهربان نگریست؟

چگونه می شود او را درس داد؟

و چگونه میتوان او را یک بیمار دید و بس؟

چگونه می شود شرایطی را ایجاد کرد و تمرینش داد؟

----------------------------------------------------

در حالیکه همکاران مامایی در صدد یافتن راه هایی برای خاتمه دادن به چنین اوضاعی هستند جمع شان را ترک می کنم تا صورت مسئله را پاک کرده باشم.

همانند کبکی که سر در برف کرده تا ناظر اسیر شدن قریب الوقوع خود نباشد.

به انسان هایی که میتوانند non judjmental   باشند تبریک میگویم

 و از جامعه انسان ها عذر خواهی میکنم که جزءتیم کمک رسان آنان نیستم و خود را کنار کشیده ام.

همیشه به کلاه خودم فکر میکنم که باد نبرد   اش.

و خود را از قضایای بو دار جامعه کنار می کشم.

همیشه فکر کرده ام

 تا همین جا که خودم را حفظ کرده ام

و روحیه ام را خوب نگهبان بوده ام

مستحق گرفتن  جایزه ام

 و نباید

 سری را که درد نمی کند دستمال ببندم.