نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

غمگینی متعاقب استرس

 

برخی از استرس‌ها اجتناب ناپذیر هستند اما شما می‌توانید با انجام دادن چند راه کار ساده آنها را از زندگی خود دور کنید. اگر استرس به زندگی‌تان چیره شود می‌تواند سلامت جسم و روانتان را تهدید کند.
بر اساس گزارش هلت نیوز این متخصصان توصیه می‌کنند:

- رژیم غذایی سالم داشته باشید، زیاد ورزش کنید، ‌سیگار نکشید و الکل هم مصرف نکنید.

- به دیگران اجازه ندهید از شما انتظارات، توقعات و تقاضاهای بیجا داشته باشند،‌ نه بگوئید و از اینکه روی پای خودتان بایستید،‌نترسید.

- هر روز زمانی را به استراحت اختصاص دهید.

- اهداف و انتظارات واقع بینانه از خود داشته باشید اما بدانید که نمی‌توانید همه چیز را کنترل کنید.

- دقت کنید چه چیزی باعث بروز استرس در زندگی تان می‌شود. اگر می‌توانید آن را از زندگی خود حذف کنید و یاد بگیرید که چطور منابع دیگر استرس را مدیریت و کنترل کنید.

- همواره کارهای خوب و موفقیت آمیز خود را به خودتان یادآوری کنید.

تکان دهنده

سلام.ماه رمضان به روز بیستم رسید و من تو عمرم سالی را شاهد بودم که توانستم روزه دار باشم.جالبه.پارسال این موقع در بستر بیماری منتظر اعلام وخامت حال خود بودم و امسال آنقدر توانایی دارم که بر خلاف سال های گذشته عمرم همه روز ها روزه باشم.ریا نشود درین ماه شب هایی هم نماز شب خواندم.خیلی لذت می برم.نماز شب را به خاطر یک رکعت آخر ، نماز وتر دوست دارم.چون تو برای چهل مومن استغفار می طلبی هفتاد مرتبه خودت استغفار می طلبی سیصد مرتبه العفو میگویی و هفت بار به خدا اعلام می کنی اینکه اینجا روبروی تو ایستاده از آتش جهنم به تو پناه می آورد.

شب قدر هم گذشت.تا به صبح سلام خدا بر بندگان مومن بود.ولی خب من طبق سنوات گذشته خوابیدم و در خواب چهل موش دیدم.اگر بیدار بمانم حال تهوع پیدا می کنم ولی به محض بیدار شدن از خدا خالصانه تقاضا هایی کردم.بگذریم که ما ممکن است روسیاه درگاهش باشیم وظیفه من دعا کردنم بود پذیرفتنش با خودش.

امروز هم نماز وتر را خواندم و منتظر شدم صبح طالع شود نماز صبح بخوانم.که اس ام اسی آمد بدین مضمون:همیشه تلخ ترین لحظه ها را کسی می سازد که قشنگ ترین لحظه ها را با او داشتی؛

غیر منتظره بود برام.چه کسی به خودش جرآت داده صبح به آن زودی اس ام اس بزند و چنین مضمونی را هر چند جالب بفرستد؟جوابش زدم از خواب بیدارم کردی همینو بگی؟

جواب داد باشه ولی دوس تون دارم

نوشتم واسش هم جالب است هم عجیب

جواب نوشت شما که خواب بودید ایول

تعجب کردم این کیه؟عجب آدمایی پیدا میشن؟من کجام دوست داشتنیه؟من با کی بهترین لحظه ها را داشته ام؟و الان ممکن است تلخ ترین لحظه ها را داشته باشم؟این مردم را چه شده؟این عواطف و احساسات از چه کسی ممکن است صادر شده باشد؟

شاخ های من در آمده بود فریاد جناب همسر هم به آسمان که این چه مسخره بازی است خانوم بذارین بخوابیم ماه رمضان خواب ما را تکه پاره کرده این اس ام اس پرانی شما نیز ؟هم

دستگاه موبایل را خاموش کردم تا رجوع کنم به لیست شماره تلفن هام ببینم این مزاحم بد هنگام آشناست یا غریبه؟

صبح با عجله از خواب بیدار می شد.حمام میکرد ریشش را میزد صبحانه میخورد مسواک میزد لباسش را اتو میزد کفشش را واکس میزد .کیفش را بر می داشت و راهی میشد. 

بچه ها یکی یکی بیدار می شدند و هپلی با لباس های نامناسب راهی مدرسه می شدند .حالا دیگه نیستش که متفاوت از دیگران باشه.هفته پیش در اثر بیماری نه ماهه اخیر به رحمت خدا رفت.بچه ها همچنان بی توجه به ارزش هایی که او داشت زندگی را ادامه خواهند داد.او درین دنیا چه کار داشت؟عجله هایش برای چه بود؟چهل و نه سال زندگی برای او کافی بود؟همسرش هم بیماری صعب العلاجی داره .همین روز ها او نیز سه فرزندشان را تنها میگذارد.کاش می توانستم سه فرزندش را سرپرست باشم.شاید اندکی از آنچه ÷درشان.......

امروز صبح وقتی داشتم آشپز خونه را مرتب میکردم که با خونه خداحافظی کنم و آماده شوم برای حضور در محل کار فکرم هم مشغول بود.داشتم فکر میکردم من از کی با آدمای اطرافم دوست شدم.یعنی چند ساله بودم که احساس کردم برام آدمای اطرافم مهمند.خوب که فکر کردم یادم اومد چهار ساله بودم خودم را صاحب حق میدونستم و با همه ظرافت و نحیفی تن و بدن روانی مصمم داشتم.طفلک خواهر بزرگترم را از میدون به در میکردم.بابام برام دست میزد که زورگو هستم و مامان بر آشفته میشد که این رفتار زشت و ناپسندیه این دختر داره به جای تشویق بهتره تنبیه بشه.من طرفدار بابام بودم که تشویقم میکرد و ذوق زده میشد و از مادرم متنفر می شدم که به تربیت من میاندیشد.این اخلاق را همیشه زندگی باخودم حفظ کرده ام که تنها کسانی را می پسندم که به به و چه چه کنند.بعد ها مامان موفق شد بابا را متقاعد کند تادیبم کند .من همیشه مادرم را مسئول تندی کردن های بابام میدونستم و کینه هر دوی آنها را به دل گرفتم.نتیجه این شد که سکوت کنم و با سکوتم نه تنها آنان که بسیاری دیگر را رنج دهم.تنها زمانی که با دوستانم بودم(همان ها که به به و چه چه میگفتند)لب به سخن میگشودم و از سیر تا پیاز از شرق تا غرب عالم حرف میزدم به قول دوستان آسمون و ریسمون رو به هم گره میزدم تا تو حرف زدن کم نیارم.کم کم یادگرفتم حرفامو بنویسم.دفتر های زیادی را سیاه کردم و نهانی حرفامو توش نوشتم.ظاهرم طوری نشان میداد سر به راه و مودبم ولی خودم بهتر از هرکس میدانستم کینه جو و نامهربانم.کم کم از بس تحویل گرفته شدم باورم شد مهربان و مودب و کمی بیشتر هستم.تا اینکه در عالم نت پایم به وبلاگ ها و سایت هایی باز شد که نوشتنم را بها داد.مینوشتم و میخواندم و مراوده  

امروز اما میدانم اینجا هم به کسانی توجه داشته ام که به به و چه چه کرده اند.مدتی میشه کمتر حرف میزنم. 

دیگه تو دفترام چیزی نمی نویسم.بسیاری حرف هامو تو ورد کامپیوترم مدفون می کنم.همکارانم میدانند من زیاد مینویسم ولی انتشار نمی دهم.میگویند اینقدر که تو مینویسی باید تا به امروز نویسنده شده باشی ولی من خودم و خدایم میدانیم که فقط از آنچه رنجم میدهد مینویسم.پسرم روز گذشته همه آنچه را در کامپیوتر خانگینوشته بودم و سیو کرده بودم پاک کرده.همانند کسی که رنج های خود را بر کاغذ پاره ها نوشته باشد و به آب انداخته باشد یا در آتش سوزانده باشد.غمگین شده ام.به پسرم اعتراضی نکردم ولی دلم سوخت که این چاشنی خشم و پرخاش را چرا هزینه نوشتن یک مطلب قابل انتشار نکردم.به پدرم فکر میکنم و خندیدن هاش از نهایت مصمم بودنم در سن چهار سالگی 

به مادرم فکر میکنم و نگرانی هایش از بد تربیت شدن من 

به خودم فکر میکنم و گذشته ایی که چهل و پنج سالش را به یاد می آورم و به پسرم که همه نوشته هایم را محو کرد

یه مشاوره در سکوت

تو درمانگاه نشسته بودم.منتظر که روز کاری خود را آغاز کنم.منشی آمد تو اتاقم گفت این زن از صبح این پا اون پا کرده اینجا کارش رو آغاز کنه،خیلی مستاصله،اجازه میدین بفرستمش تو اتاق تون؟گفتم :بله بفرستید.منم مشتاقم بدونم چی شده ماه رمضونی خواب صبح گاهی را رها کرده اومده. 

زن وارد اتاق میشه.می نشینه.به من نگاه میکنه.منتظره ازش سوآلی کنم.نگاش می کنم.اونم نگام میکنه و ساکته.میگم حال تون چطوره؟میگه :تعریفی نداره،خوب نیستم.میگم:خدا بد نده.چی شده؟میگه :نمیدونم از کجا شروع کنم.میگم فرصت داری ذهنت را جمع کنی ببینی از کجا شروع کنی بگی بهتره. 

رو زمینو نگاه میکنه.بازم ساکته.منم ساکت میمونم.کاری ندارم جز همین مراجع.فرصت داره .من ساکت،اونم ساکت.خب پس چرا اینجاست.ده دقیقه سکوت کردن کار راحتی نیست.ولی انگار نمی تونه حرفی بزنه.چی شده؟اصلا برام مهم نیست.اگر برام مهم باشه بیقرار میشم عجول میشم و امر میکنم بگه.ولی خب باید او و من هر دو با هم صحبت کنیم.باید ی در کار نیست. 

به کار دیگری مشغول نمی شوم تا بداند هنوز هم منتظرم دهان باز کنه.آدما تا حرف نزنند معلوم نمیشه از کجا باید شروع کنند.هر از گاه یه لبخند هم می زنم.اون زنی که در پشت در اینهمه پا به پا میکرد و بیقرار بود چرا حرف نمی زنه؟مگر نه آنکه منتظر بود اجازه دهم بیاد کنارم؟نکنه من آدم غیر قابل اعتمادیم؟نه ،این خلاف مدیریت اعتماد به نفسه که به توانایی های خود شک کنم.عنصر اعتماد باید به وجود آید تا گفتگوی دو نفر سر بگیرد.آیا نتوانسته ام ملایمت و نرم خویی خود را نشان داده باشم؟اصولا من آدم ملایم و نرمخویی نیستم.چگونه نشان داده باشم.شور و نشاط از نگاه من می باره و او هرچه نگام میکنه بیشتر متوجه میشه که راه را اشتباهی اومده.بعد از ربع ساعت سوآلی میکنه.می بینم بالاخره طلسم شکسته شده.سوآل او اینه میشه برم و فردا بیام؟خودم هم هنوز نمی دانم از کجا میخوام شروع کنم.می خندم به ملایمت.و میگم :البته،شما میتونید برید و فردا بیایید.ولی فردا من اینجا نیستم.همکار دیگه ایی هستند.تشکر می کنه و از اتاق خارج میشه.کتاب سودای عشق را که از کتابخانه دانشکده گرفته ام باز می کنم و شروع به خواندن می کنم.