نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اکسترا ماریتال؟!؟!؟!exteramarietal

دوستش دارم و باهاش خیلی رفیقم به طوریکه مث دوتا

دوست همیشه مشغول مراوده دوستانه ایم

به من میگه تو که قبول داری قصه گرگ و بره

فقط یه دروغ بزرگه هان؟

و من میگم آره قبول دارم

خب به این ترتیب ما توانسته ایم مدتهای مدید دوستان خوبی بمونیم

میگه شجاع باش نترس دارند تو دلتو خالی میکنن

شهامت به خرج بده تو نباید دروغای اونایی( را که من و تو را جدا از هم دوست دارند)بپذیری

واقعا انسان ،گرگ انسان می شود؟

ما در جامعه ای زندگی می کنیم که در آن تعریف خانواده نمونه یا حتی طبیعی مشکل است. با این همه معیارهایی وجود دارد که می توانیم از آنها در تعیین سلامت خانواده استفاده کنیم. مهمترین ملاک ، تأمین نیازهای مادی، عاطفی و روانی اعضای خانواده است.

( کریشنر(Chrishneer() در توصیف کارکرد مطلوب خانواده، تعاملات زناشویی را مورد توجه قرار داده است.

در خانواده دو واحدی که زن و مرد در کنار هم هستند، تعاملات زناشویی می تواند اساس و بنیان سایر امور باشد. چنانچه روابط زناشوئی رابطه ای سست باشد پایه های لازم برای موفقیت آمیز و مطلوب بودن عملکرد واحد خانواده ضعیف خواهد بود.

 برای زوجی که با هم سازگار نیستند، پدیده هایی چون معکوس سازی نقش ها و جسمانی سازی تجربیات منفی عاطفی و کناره گیری عاطفی در ساختار خانواده، رخ می دهد. بنابراین بخش مهم ارزیابی خانواده ارریابی کیفیت روابط زناشوئی است که زوجین باید از این روابط احساس رضایت کنند.

( گرین ولد(Greenwhold) معتقد است، در ازدواج، هر یک از زوجین نیازمند همسر با کفایت و آگاهی است، که بتواند به موقع، به حل تعارضات موجود در خانواده بپردازد، علاوه براین پذیرش شخصیت همسر و رفتار وی، انطباق انعطاف پذیری و توافق در مورد مسائلی چون اداره مالی خانواده، گذران اوقات فراغت، تربیت فرزندان ـ روابط جنسی، روابط با نزدیکان و اقوام و اعتقادات مذهبی، پایه های رضایت زناشوئی را تشکیل می دهد.

باین مقدمه

میشه از شما خواهش کنم  بفرمایید ؟

روابط دو فرد  غیر هم جنس

 تا چه حد باشد حریم خانواده شان را حفظ کرده اند؟(خطوط قرمز ارتباطی؟)؟

این موضوع در بخش روان پزشکی معضل بزرگ بعضی خانواده ها تلقی می شود

ترانه یه خانوم بستری در بخش روان پزشکیه که همسرش و پدرش هر دو ... پزشک اند برادرش پزشکه .

  میگه چرا برادرم  به من میگه بدکاره،با افشین چیکار داری؟به زندگیت برس.آخه من افشین را دوست دارم.با او در اتاق چت یاهو دوست شده ام .وقتی برای تفنن به سراغ چت رفته بودم و هیچگاه فکر نمی کردم کار به اینجا بکشه

 

 

 

او به تو پیوست

روز های سخت بیماری را پشت سر گذاشت و آمد نزد تو

تا در آغوشش بگیری

و او خود در آغوش گرفت مرگ را

و تو منتظرش باش

من و او نیز خواهیم آمد

گرچه دیگران تلخ بگریند

دوست مان داشت

ولی امروز که میرفت نگران مان نبود

عاشقانه آرام  اش را از سر تاقچه بر میدارم ،ورق می زنم و میرسم به آنجا که میگوید :عشق..........است

کتاب را میبندم

و این چهلمین نامه کتاب...

بانوی من!

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
نه با سفری یک روزه
نه با سفری بلند
بل با آخرین سفر
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز با عاقبت.
نه با کلامی کم توشه از مهربانی
نه با سخنی تو بیخ کننده
بل با آخرین کلام.
یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.
تو باید بدانی عزیز من
باید بدانی که دیر یا زود _ اما، دیگر نه چندان دیر_ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع _ که می دانم همچون درهم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود _ آنچخ از تو می خواهم _ و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند _ این است که بر مرده ام دل نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری...
این است تمام آنچه که آمرانه، همسرانه، و ملتمسانه از تو می خواهم؛ تو که در سفری چنین پر مخاطره خالق جمیع خاطره هایم بوده یی.
می دانی که من و تو همانقدر که با این خواهش بزرگ آشنا هستیم، پاسخ هایی را که به این خواسته داده می شود نیز می شناسیم.
و من، علیرغم منطقی بودن همه پاسخ ها، و علیرغم جمیع مشاهدات و تجربه ها، بر سر این خواسته همچنان پای می فشارم، و می خواهم به من اطمینان بدهی که در یک لحظه ی عظیم و باز نیامدنی، فراسوی همه ی منطق های مستعمل قرار خواهی گرفت _ با تجربه یی نو؛ و تابع پرشور چیزی خواهی شد که حتی می تواند قوی ترین منطق ها را به آسانی خرد کند و درهم بکوبد.
عزیزمن!
بگذار آسوده خاطر و بی دغدغه بمیرم. بگذار تجسمی از آن روز داشته باشم که دلم را به تابستان بیاورد. بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه مردن ممکن نیست مگر آنکه یقین بدانم تو می دانی که براین مرده حتی قطره یی نباید گریست. در یادداشت هایی که برایت گذاشته ام و می توانی آنها را چیزی همچون یک وصیت نامه ی بازیگوشانه تلقی کنی، به کرات گفته ام که از نظر شخصی و فردی، هر روز که بروم، بی آرزو رفته ام؛ چرا که سالهاست به همه ی آرزوهای شخصی و فردی ام دست یافته ام. مطلقا بی توقع ام، ابدا تشنه نیستم، و چشم هایم به دنبال هیچ، هیچ، هیچ چیز نیست؛ اما از نظر سیاسی، اجتماعی و ملی، طبیعی ست که در آرزوی ژرف روزگار بسیار بهتری برای ملتم و ملت های سراسر جهان باشم، و این نیز آرزو یا آرمانی نیست که در جایی به انتها برسد. یک ملت همیشه می تواند خوشبخت تر از آنچه هست باشد؛ اما برای فرد، خوشبختی، حد و حسابی دارد، بدیهی ست که دلیل مساله این است که انسان، در تفردش، در واحد محدود و کوچکی از زمان زیست می کند و آرزوهای فردی اش در محدوده ی همین زمان شکل می گیرد، حال آنکه ملتها در بی نهایت زمان جاری هستند، و جهان نوشونده هر دم می تواند خالق آرزوها و آرمان های نو باشد.
محبوب من!
چگونه از تو بخواهم که برایم گریه نکنی؟ چگونه از تو بخواهم؟
می دانم که به هر حال، یک روز، قلبت را خواهم شکست _ یک روز، به هر حال.
اما چگونه به تو بگویم که به حال بسیاری از ظاهرا زندگان می توانی زار زار گریه کنی اما نه به حال مرده یی چون من، به حال ماندگان، نه به حال رفته یی چون من.
مگر انسان از یک مهمانی دو روزه چه می خواهد؟
مگر انسان از یک بهار، یک تابستان، یک پاییز، و یک زمستان، چیز بیشتر از چهار فصل دلنشین پر خاطره ی خوش خاطره آرزو دارد؟
مگر انسان از قدم زدنی کوتاه در زیر آسمانی اردیبهشتی، چه انتظاری دارد؟ بانوی بالا منزلت من!
در این دادگاه به صراحت گواهی بده تا مطمئن شوم که می دانی گرسنه از سر این سفره برنخاسته ام و آرزو بر دل بار نبسته ام ...
مگر من سرزمینی را عاشق عاشق عاشقش بودم، وجب به وجب نگشتم و با مردمی که دیوانه وش دوستشان می داشتم، ساعت ها به گپ زدن ننشستم؟
مگر در این روستا از رودخانه ماهی نگرفتم؟
و در آن، زیر سایه ی یک درخت پیر ننشستم و از قمقمه ام آب خنک ننوشیدم؟
مگر بر فراز بلند ترین قله های میهنم، با تنی کوفته از خستگی و دلی سرشار از نشاط نایستادم، نخندیدم، و فریاد شادی برنکشیدم؟
( عزیز من! به عکس ها نگاه کن! این عکس، مرا بر قله ی دماوند نشان می دهد. مربوط به دومین صعود است. چه تفاخری! یادت هست که در پنجاه سالگی برای سومین بار به قله ی دماوند دست یافتم _ بعد از آن حمله قلبی « بسیار خطرناک »، و بعد از آنکه پزشکان خوب، خیلی محکم جدی گفتند: « پس از این، هیچ صعودی ممکن نیست»؟ در همان روزگار نوشته ام: دیگر هیچ آرزویی ندارم. در شصت سالگی، اگر بتوانم باز هم چند قله را در منطقه آذربایجان صعود کنم، البته خیلی خوب است؛ و اگر نشد و نبودیم هم
مساله یی نیست. در جوانی این کار را کرده ییم... )
مگر روزهای پیاپی، در کلبه های کویری، گیوه از پای در نیاوردم و بر سفره سرشار از سخاوت کویریان ننشستم؟ مگر شب های بسیار، تا سحر، کنار دریای مازندران، زیر سیلاب خوش صدای باران، زانوانم را بغل نکردم و به حباب های فسفری نگاه نکردم و لبریز از حسی غریب نگشتم؟
مگر، هرگاه که می خواستم، تن به دریای شمال نسپردم و ساعت ها در آن غوطه نخوردم؟
مگر بر آبهای سنگین و رنگارنگ دریاچه ی ارومیه قایق نراندم و در جزایر متروکش به دنبال صید تصویری جانوران، در یک قدمی لمشگاه آنها، در گوشه یی خف نکردم؟
مگر جنگل های شمال را، روزها و روزها، با کوله باری سبک نپیمودم و به صدای جادویی جنگل های سرزمینم گوش نسپردم؟
مگر سراسر خطه ی شمال را پای پیاده نگشتم و با آوازهای دوردست گیلکی، روح را تغذیه نکردم؟
مگر در سنگرهای خوبترین فرزندان وطنم چای نخوردم و عظمت بی کرانه ی ارواح عطر آگین آن دلاوران را احساس نکردم؟
مگر گل های وحشی ایران را به تصویر نکشیدم؟ از صدها پروانه عکس نگرفتم؟
و به دنبال بهترین زاویه برای ضبط تصویری از یک امامزاده ی پرت افتاده نگشتم؟
مگر در پناه تو، سالیان سال، قلم در خون ایمان خویش فرو نبردم و هزاران برگ کاغذ را آنگونه که خود می خواستم باور داشتم، سیاه نکردم؟
من در این پنجاه سال، به همت تو، بیش از هزار سال زندگی کرده ام ...
آیا باز هم حق است که کسی بر مرده ام بگرید؟
و تو... به خصوص تو، که این همه امکانات را به من بخشیدی
حق است که با یاد من، اشک به چشمان خویش بیاوری؟
انصاف باید داشت.
انصاف باید داشت.
من، به مراتب بیش از شایستگی ام، شیره زندگی را مکیده ام، و اینک، هرچه فکر می کنم، می بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده است که بخواهم، و این نامه، صرفا به همین دلیل نوشته شده است.
بگذار یک لحظه پیرانه سخن بگویم: بچه هایمان خیلی خوب هستند؛ به خصوص که در حد ممکن آزادانه رشد کرده اند _ و درست. من هرگز آرزویی جز این نداشته ام که آنها با هنر آشنا باشند؛ یعنی با عصاره ی اندوه و عصاره ی شادی. غم، با چگالی بسیار بالا، شادی با غلظتی غریب: هنر همین است: موسیقی، نقاشی، ادبیات... و بچه های ما، در سایه تو، با همه این ها، آنقدر که باید آشنا شده اند.
کسی که سهراب را دوست داشته باشد، شاملو را احساس کند، فروغ را بستاید، و هر شعر خوب را آیه یی زمینی بپندارد، چنین کسی، به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که به کیارستمی شگفت زده نگاه کند، به زرین کلک با نهایت احترام، به صادقی با محبت، و آثار مخملباف را دوست داشته باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که در برابر باخ، بتهون، موتزارت، فروتنانه سکوت اختیار کند، به تار جلیل شهناز، عود نریمان، آواز شجریان و ترانه « اندک اندک » شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که مولوی را قدری بشناسد، حافظ را قدری بخواند، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند،و تک بیت های ناب صائب را دوست بدارد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان، عظمت خوف انگیز کاشیکارهای اصفهان، و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد...
شاید سخت، شاید دردمندانه، شاید در فشار؛ اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد...
عزیز من!
می بینی از بابت بچه ها هم تقربیا هیچ نگرانی و رویای خاص ندارم.
رایکا این گل کوچک، حتی اگر یتیم بشود، یتیم خوبی خواهد شد.
پس، باز می گردیم به تنها خواهش، آن خواهش بزرگ: با جهان، شادمانه وادع می کنم، با من عزادارانه وداع مکن! و هرگز نیم نگاهی هم به جانب آنها که بر مزار من زار می زنند و شیون می کنند، نینداز.
آنها مرا نمی شناسند و هرگز نمی شناخته اند.
در حقیقت، جز تو هیچکس مرا چنان که باید نشناخته است و نخواهد شناخت:
سراپا عیب بودنم را
کم و کوچک بودنم را
و همچون شبنمی از خوبی بر بوته ی بزرگ گزنه بودنم را.
انصاف باید داشت عزیز من، انصاف باید داشت.
در زمانه ی ما و در شرایط ما، از این بهتر زیستن، برای کسی چون من، ممکن نبوده است. برای آنکه همیشه بر سر اندیشه یی پای می فشرد، البته در طول عمر دردهایی هست، و غم های، و اشک هایی، و بیکار ماندن هایی، و زخم خوردن هایی، و گریه هایی از اعماق؛ و نگو که چگونه می توانم اینگونه زیستن را خوب شاید خوبترین نوع زیستن بنامم.
تو خوب می دانی... سنگین ترین دردها، چون صافی زمان بگذرند به چیزی توصیف ناپذیر اما مطبوع تبدیل می شوند، و جملگی تلخی ها به چیزی که طعمی بسیار خاص اما به هر حال شیرین دارند...
بسیار خوب! همه ی اینها را گفتم، بانوی بالا منزلت من، فقط به خاطر آنکه از رفتنم متاسف نباشی،
گمان نبری که چیزی را فراموش کرده ام با خودم ببرم، و حسرتی به دلم مانده است، و خواسته یی داشته ام که برآورده نشد. نه ... به خدا نه... آنقدر آسوده خاطرم که باور نمی کنی، و راضی، و سبک بار، و بیخیال... قسم می خورم؛ به هر آنچه مقدس است نزد من و نزد من و تو، به خاک وطن قسم _ آیا کافی ست؟ _ که اگر فرصتی باشد، در آستانه ی آخرین سفر، چنان خواهم خندید که پژواک آن شیشه های بسیار ضخیم و تیره ی دلمردگی و نا امیدی را یکباره فرو بریزد...
ای کاش به آنجا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم،شاخه گلی بگذارند و از کنارم همچنان که زیز لب به شادی آواز می خوانندبگذرند؛ و این آرزویی شخصی نیست. این « ای کاش» را برای همه ی مسافران این سفر محتوم می خواهم...
حالیا، بانوی من!
به آغاز سخن باز می گردم: یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت. با آخرین کلام. با آخرین سفر. اما آمرانه و ملتمسانه از تو می خواهم که در آن روز، همه ی؛ آنچه را که در این عریضه به حضورت معروض داشته ام به خاطربیاوری _ کلمه به کلمه، جمله به جمله _ و نه به ظاهر بل در باطن نیز بر افسردگی خویش صادقانه غلبه کنی.
به یاد داشته باش که از تو بغض کردن و خود خوردن و غم فرو دادن و در خلوت گریستن و در جمع لبخند زدن نمی خواهم. این سفر را باور داشتن و برای راهی شاد و راضی این سفر، دستی شادمانه تکان دادن می خواهم.
بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه عزا بپوشیم، ماتم بگیریم و به ختم بنشینیم که از ما جز خنده بر رفته ی خویش را توقع نداشته است؟

اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است _ آرزویی بر آورده نشد؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین کنان نبینم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را...

.. چهل نامه ی کوتاه به همسرم؛ اثری از نادر ابراهیمی

و این در حالیست که

طبق آمارهمسر آزاری  سال ۷۸ در یکی از شهر های مرکزی ایران استیفاد میشود۱۷ در صد زنان (عدم اجازه خروج از منزل به تنهایی،قطع همکلامی و قهر با همسر توسط مرد بوده

سکوتی به درازای ده روز

ده روز سکوتی که متعجبم چرا

ده روز رفتن تو پیله تنهایی

اومد نوشت برام

"حیف است که ارباب وفا را نشناسی
ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی
حیف است عزیزم که تو با این همه احساس
این پاکترین خلق خدا را نشناسی "

ولیکن نمیدانم مرا چه شده بود که نمیتوانستم بر اندوهم غلبه کنم

بر نوازش کردنش افزود و گفت:

حقیقت انسان به آنچه اظهار میکند نیست
بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن ناتوان است
بنا بر این اگر خواستی او را بشناسی
نه به گفته هایش
بلکه به نا گفته هایش گوش بسپار.

این منم کنار تو

سراپا گوش

 

تا ناگفته هایت را به گوش جان ...

سر از زانوی غم برداشتن نمی تولنستم

نمی دانستم مرا چه شده

خود نیز متحیر بودم

مهربانیش شرمنده ام میکرد

ولی میدانستم اگر بخواهم جوابی بدهم در واقع از رویا رو شدن با خودم فرار کرده ام

این تحیر ،این عمق احساس، این سکوت،

 این بریده شدن امید بعد از آنهمه تلاش برای ماندن و ادامه دادن ،چه بود؟

چه کرده بود که حتی از او نیز امیدم قطع شده بود؟

من چه میخواستم که نبودش را احساس کرده بودم؟

او چه باید میکرد؟و چرا باید میکرد؟و چگونه؟و من به چه حقی  او را اینگونه می خواستم؟

یخ من آب نمی شد

همانند دخترک پا برهنه ایی که بی اعتنا می رود در خار و خاشاک

و غافل است از آنچه درباره اش ، قضاوت می شود

همانند مجنون در خود فرو رفته ایی که نگاهش به پیش پایش است

و در انبوه جمعیت راه باز میکند

میرفتم و می رفتم و میرفتم و از شنیدن شکایت پاهای خسته ام کر بودم

امروز کمی به خود آمده ام، البته کمی

نگاه نگرانش مصمم ام نمی کند ....

شاید فردا و فردا ها...

 

امنیت شهر

ساعت یک و نیم از خواب بیدار شدم.همسرم و پسرم قرار بود برن تهران.آب را جوش آوردم و فلاکس ها را پر کردم .بساط صبحانه را برای بردن در سبد گذاشتم که ناگهان

چشم تان روز بد نبیند

صدای عربده مردانه از تو کوچه

از پشت پنجره نگاه کردم

بزن بزن جوانان بیکاره

وای خدای من

چه خواهد شد؟

 

به لطف خدا همسرم و پسرم هنوز درخواب بودن

با خودم میگم این امنیت هست تو شهر؟

چگونه تا صبح تو جاده رانندگی خواهند کرد؟

تا الان وب های متعددی را گردیدم و خواندم

نسیم جنوب سایت جالبیه سر بزنید.بوشهری ها عجب مطالب جالبی اونجا درج می کنند

 

گوش من و گل گویی های او

آیا زنان با

 مردان

 در خلق و خو ،احساسات،افکار،رفتار ها(اعم از کلامی و غیر کلامی)مشابه اند؟

میگه :

توفیق نصیب شد کنار دست  آقای همسر تو ماشین مون بنشینم و هفت کیلومتر رانندگیش را تماشا کنم.

در رانندگیش حرف نیست .  ملایم ،با سرعت مطمئنه بدون داشتن مارپیچ عین بچه آدم رانندگی میکنه

ولیکن

 حین رانندگی هی برای من صحبت میکنه.از گل کاشتن هاش و شق القمر کردن هاش و...(خالی بندی هایی که....)منم نمیخوام تو ذوقش بزنم هرچند وقت یک بار میگم چه جالب! ،دیگه،  نه بابا  عج جب(عجب!!!!!)راستی؟

واونم که فکر میکنه من اینقدر هالو ام بادی به غبغب میندازه و میگه بعله .

خیلی دلم میخواد مشتش رو وا بکنم نشونش بدم این قدر ها هم هالو نیستم ولی می بینم قهر میکنه و صم بکم میشه و سر ذوق آوردن مجددش کار حضرت فیله .

هی از کاه کوه میسازه و ....هی تو دلم میگم بذار بهش بگم :ببین غیر من و تو که اینجا کسی نیست منم و تو .ضرورتی نداره بخوای جلوی من خودتو بزرگ و پرقدرت و....نشون بدی.

 باز بر تردیدم غلبه می کنم ومیگم رابطه زن و شوهر رابطه پیرهن و تنه جلو من معلق بازی نکنه جلوی کی بکنه؟

این عزیز اینجوری دوست داره حرف بزنه بخوام عوضش کنم دیگه حرف نمی زنه بذار ندونه که ما هم....

تا اینکه هفت کیلومتر راه با شکر پاشی های آقا تموم شد و در حالی که با دمش گردو می شکست وارد خونه خاله خانوم جونش شدیم .

خاله خانوم جون که برق شادی را تو نگاه خواهر زاده اش ناشی از عشق سرشارش به من میدونست میگه عزیز خاله ،خیلی دوستت داره ها.

گفتم خاله جون این جگرمو ببینی خون ازش میچکه ازبس دندون سر جیگر گذاشتم مبادا دهنم وابشه و بهش بگم ...خودتی.

خاله خانوم جونش بهش میگه دوستش داری خاله؟میگه چی؟نشنیدم دوباره بگین.سوآلی از من پرسیدین؟و به من چشمک می زنه.

میگم خاله این پسر خواهر شما همش اخماش تو همه مبادا ما درخواستی داشته باشیم.

و این دیگه منتهای آرزوشه که دیگران فکر کنند خیلی هم گش به فرمان نیس.

تو راه بازگشت دیگه حرفی نداره بزنه ضبط رو روشن میکنه و هر دو در سکوت گوش میکنیم صدایی را که میگه:....

به هم نگاه میکنیم و هردو میخندیم