نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

حلالیت

چون قصد کرده ایم بریم زیارت مکه

میگن حلالیت بطلبید.خب از کی شروع کنیم؟

از همسر؟مادر؟همسایه؟فرزندمان؟همکلاسی مان؟رئیس مان؟مادر شوهرمان؟بابا کی حاضره منو حلال کنه؟

او رفت

روز سیزدهم اردیبهشته.عازم شده به تهران.تا ساعت چهار بامداد فردا پرواز کند به مقصد آمستردام.دست خودم نیست .گریه ام خودش سرازیره.نگرانش ام.فقط همین.اگر خدا نکرده زبانم لال......دوستش دارم و همین نگرانم می کنه.نمیدونم چرا اینقدر برام عزیزه.تا به مقصد نرسه دلم هزار راه میره.همسرم خیلی کمک کرد تا راحت بره.ازش ممنونم.ایندفعه به نظر خوشحال تر از قبل می رفت.خدا به همراهش .

دغدغه های ذهنی

سعی کرده ام پنهان کنم که از نوع رفتار های دیگران بدم میاد.متوجه شده ام که برای نگریستن به دیگران کانال خاصی را برگزیده ام که تنها دسته ای از آدما را که تو اون کانال حرکت کنند دوست دارم.جالبه کسانی را دوست دارم که دوستم ندارند و از کسانی خوشم نمیاد که منو می پسندند و این باعث میشه دچار مشکلات فراوان شوم.متوجه شده ام امر و نهی های دوران دانش آموزیم روی من اثرات عمیق داشته.هنوز هم برای تعبیر و تفسیر رفتار های خودم در خلوت و درون می لنگم.تعارضاتی را ناظرم که به کسی از آن نمی گویم.فشار هایی از بیرون برای تغییر کردنم حس می کنم.مقاومت های خودم و شکست خوردنم در این مقاومت بعضی وقتها منجر به گریستن میشه.ادبیات فارسی در دوران تحصیل تحت تاثیر قرارم داده.دلسوزی ام نسبت به والدینم انگیزه ام داده و خواستن های خودم در درجه دوم از .......قرار گرفته.تصمیم هایی گرفته ام که دیگران در راحتی قرار گیرند .گاهی فکر می کنم حماقت به چه میگویند؟که تو آلت دست نادانانی باشی که خود نمی دانند از زندگی چه می شود خواست.دقیقا یادم نمیاد از کی ولی حدودا به یاد میارم از یازده سالگی یه دنیای درونی داشتم که کسی را به آن راه نمی دادم چون نمی خواستم مسخره شوم.کتاب قصه های کودکی آن چنان کامم را شیرین ساخته و نگاهم را عمیق که بعضی در تعبیر شخصیتم دچار اشتباه می شوند.همکارم میگه از نگاهات می ترسم.یه ج.ری نگاهم می کنی انگاری داری تعبیر و تفسیرم می کنی.آن دیگری میگه تو نگاهت نمی دونم چیه که دوست دارم ازش فرار کنم.در حالیکه من خود این ترس ها را  در خودم بیشتر حس می کنم.گاهی فکر میکنم هرچه گمنام تر بنویسم برایم راحت تر است.از همه کسانی که دوستم دارند می گریزم و به دنبال همه آن کسان هستم که به خرج برم نمی دارند.گاهی احساس می کنم دیگه انرژی هام تموم شده اند.وقتی فکر می کنم کسی را آنقدر دوست دارم و او راه گریز میجوید از خودم بدم می آید سعی میکنم مراقبت کنم مبادا چنین احساسب به دیگران بدهم