نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

یه روز خوب آخر ماه

امروز با پای پیاده ،قدم زنان اومدم محل کارم.هوای تمیز و خوبی بود.اگر هر روز اینجوری مصمم می شدم و پیاده می آمدم فواید بسیاری داشت.خوبی روزهایی که مصمم میشم اینه که یه مروری به زندگی و افکارم می کنم.و به مسائل جالبی پی می برم .

دیروز عصر راجع به اینکه کار من درست است یا غلط با همسرم حرفایی رد و بدل کردیم.او معتقد است نوشتن وبلاگ توسط یک زن اگر راجع به همسرش و بچه هاش باشه یا درباره موضوعات علمی باشد بلا مانع است ولی اگر قرار باشد از حالات روان و روح خود بگوید و از آنچه باید راز باشد پرده بردارد اهانت به همسرش و خیانت به خانواده اش است چرا که کاسه های داغ تر از آش پیدا می شوند که به بهانه قرار دادن مرهم بر جراحات عاطفی خانم،به نوعی مناسبات زندگی خصوصی او و همسرش را مورد تعدی قرار می دهند .او به من میگفت آدم دریا دلی هست که، با وجودیکه می داند ،من با صراحت، او و شگرد هایش برای اداره زندگی را ،مورد نقد قرار مید هم، باز هم اجازه نوشتن وبلاگ ،به من می دهد.می گفت صبر انسان حدی داره و چنانچه کاسه صبرش لبریز شود هرگز اجازه زنده بودن و زندگی کردن به من نمی دهد چه رسد وبلاگ نویسی.نمی دانم او را چه شده بود(البته میدانم ،یعنی حدس می زنم ولی خب گاهی اوقات خوبه آدم خودش را به آن ره بزند که ....)و یا  چه کسی اینقدر متشنجش کرده بود (به عبارت دیگر چه کسی گوشش را پر کرده بود زیر پایش نشسته بود سعایت کرده بود)که با تند ترین کلمات وبلاگ نویسی مرا مورد حمله قرار داده بود و من،منی که با هشیاری تمام، وبلاگ می نویسم از تعجب شاخ در آورده بودم او را چه شده؟یه روز برایم فضای آزاد میذاره با هر کس میخوام حرف بزنم با هرکس می خوام رفت و آمد کنم و هر چه راحتم بگویم و یک روز اینگونه منقلب می شود.اهمیتی ندادم و با ورود برادرم و همسر و دخترش (به عنوان مهمان ناخوانده)بحث ما هم به پایان رسید.

امروز صبح دیدم زن خانه دار بودن این بدی را دارد که تو مجبوری بعد هر بگو مگو رو تو روی همسری بیندازی که هر چی دوست داشته به تو گفته  .ولیکن سر کار رفتن (که نعمتی است برای خانوما) میتونه روزنه امیدی باشه تا تو صبح زود (شش)بروی برای بچه ها نون گرم بخری .صبحانه را آماده بذاری سر میز و تو این هوای ملس آرام آرام به سوی مقصدی(محل کار)قدم بزنی و سر راه به مناظر بدیعی چشم بیندازی و تو افکار خودت غوطه ور باشی و به گذشته ها سفر کنی و بار ها و بارها خودت و همسرت و روابط فیما بین تان را مرور کنی و کسی هم موی دماغت نمیشه (که تو چه فکری هستی؟).

تعطیلات تابستان که دانشگاه تعطیل هست اینقدر آرام و راحت میتونی از اینگونه مسائل بگذری ولی با شروع کلاس های دانشگاه ،تو یه ذهن آرام می خوای تا بتونی تدریس کنی و اگر ایشون در آن روز ها هم اینگونه منقلب شود باید برای رهایی و راه  نجات بهتری را جستجو کنی.

با خودم فکر می کردم خوبی زندگی مردا اینه، که وقتی تو خونه شکر آب باشه ،مفری دارند و خوبی زندگی زنها اینه که در مدتی که همسرشان با کلی مشکل در محیط کار  مواجه است اونا بعد از یک بگو مگو تو خونه راحتند(چون خوب میتونند فکر کنند و مشکل را مرور کنند و تلافی سر کازه و کوزه که اشیا بی جانند در آورند).و من هر دو امکان خوب نصیبم شده و باید برای زنان در بند و مردان رانده از خانه راهی بیابم مبادا حوادث محیط کار و یا مشکلات تربیتی بچه ها از این بگو مگو ها ناشی شود.و باری بر دوش اجتماعی که در آن زندگی می کنم گذاشته شود.

خوش به حال من در آخرین روز خوب مرداد ماه.که توانستم خودم را مجاب کنم که این بگو مگو های همسر ،فقط و فقط به خاطر نوع نگاهش به زن،مردو روابط انسان هاست و نه مشکل دیگر

ناکامی

اینو ببین تو فکر می کنی او را چه شده؟هیچ اتفاق افتاده این حالت عارض تو بشه؟

این یکی را ببین

 

و این

حالا این یکی را

و اما عکس العمل ها

                             

بله بحث بر سر نبود قاعده و نظم است که منجر به ناکامی افراد میشه .پیش بینی های تو غلط از آب در میاد چرا؟چون نظم همواره تغییر میکنه و ثابت نمی مونه .تو پیش بینی نکرده بودی تا خودت را با شرایط تطبیق دهی .موانع سر راه بسیار و کامیابی اندک باعث میشه تو هم چنین عکس العمل ها داشته باشی.اگر کسی درکت نکنه چه حالی پیدا می کنی؟چقدر دوست داری در چنین مواقعی کسی کنارت باشه و امیدت بده.همراهیت کنه تا دوران بحرانی را پشت سر بگذاری و به تعادل روانی برسی.خب آیا تو در چنین مواقع به جای آنکه قضاوت کننده ظالمی باشی کمی خودت را جای اونا میذاری؟

هر یک از ما باید خود را آماده کمک به دیگرانی کند که به چنین وضعیت گرفتار شده اند.تا امید باشد خود ما نیز در چنیم مواقع دوست و همراه مهربان داشته باشیم

 

 

توهم شنوایی

 

نوعی از ادراکات مختل توهم نام دارد .

در حس های پنجگانه توهمات شنوایی بینایی لامسه بویایی چشایی این اخلال ایجاد می شود

 

به این تصویر نگاه کنید در وهله اول چه می بینید؟

ب

زنی جوان با موهای رنگ روشن و لباسی با پالتو پوست؟و کلاه پر؟یا پیر زنی با دماغ گوژ و موهای قرمزو روسری زرد؟

حال به تصویر زیر نگاه کنید با وجودیکه هر دو فلش هم اندازه است شما فلش همگرا را از فلش واگرا کوتاه تر می بینید.

حال به تصویر زیر نگاه کنید آیا یک جام می بینید؟یا دو چهره نیم رخ(روبرو) حین گفتگو؟

گاهی انسان در حس شنوایی دچار مشکل می شود .خانم در تصویر زیر ظاهرا به صدایی گوش می دهد

آره داره می شنوه.

صدایی را که موجود نداره.بلکه اکو ذهنش است.

معمولا اهانت آمیزه آنچه می شنوه.شاید به دلیل هذیان های گزند و آسیب است

.این آقا نیز هم صدایی را می شنود که.....

خیلی خشمگین می شود

ممکن است ادراکات من و شما نیز دستخوش اختلال شود؟

زندانییانی که از دریافت محرکات شنوایی بویایی چشایی بویایی لامسه محروم شوند کم کم دچار توهم می شوند.

جالبه به این فیل نگاه کنید و به تعداد پاهایش توجه کنید

به بهانه تولد حضرت امام حسین(ع)

هیچوقت تو تصورم نمی آمد با مردی ازدواج کنم که هم نام پدرم(حسین)باشد و بعد بشنوم پیشنهادی را که اسم پسرت را حسین بگذار.با وجودیکه عاشق امام خود بودم ولیکن برایم آسان نبود همسرم را با نام کوچیک صدا بزنم و وقتی پس از سالها همچنان با نام فامیل صداش زدم یک روز به من گفت اگر مادرم اسمم را کامبیز گذاشته بود مطمئنا صمیمی تر بودیم چون تو منو کامی صدا می زدی و من

فکر نمی کردم برای او اینقدر مهم باشد.او بدون اینکه بگوید به فاصله ای اشاره میکرد که من بین خودم و خودش ایجاد کرده ام ومن

ولیکن اینگونه نبود .در خانواده ام مادرم و خواهرم به عنوان الگوی رفتاری اینگونه رقمم زده بودن.

تصمیم گرفتم برای رفع دلگیری او شروع کنم با اسم کوچیک صداش بزنم ولی نمی دانم چرا برایم اینقدر سخت بود .این بود که با صدای بلند می گفتم حسین و آرام زیر زبانم زمزمه میکردم مظهر آزادگی و آزادی.در واقع فقط امام خود را صدا زده بودم ولی او خشنود بود که اسمش را صدا می زنم.

هنوز هم پس از سالها  تو خونه راه میروم و میگویم این حسین کیست که دلها همه دیوانه اوست این چه شمعیست که جان ها همه پروانه اوست .و او می اندیشد همه اعتقاد من به اوست و بر نامی که برایش انتخاب شده می بالد.

واقعا موضوع به این کوچکی اینهمه مهم بود؟

 

تحصیل در اوکراین ،آری یا خیر؟

دیشب زنگ زد که بنا بر تو صیه اون روان شناس که معرفی کرده بودید  ساناز به اوکراین باز نمی گردد.

ساناز سه هفته پیش با همین دوستش آمد پیش من که خانوم من نمی خوام برگردم اوکراین پزشکی بخونم اونجا سطح علمی پایینی داره و تازه وقتی به ایران بازگردم کار مفیدی نمی تونم انجام دهم و فقط وقتم تلف شده.می گفت شوهر دوم مادرم میگه ساناز اوکراین باشه من و مادرش راحت تریم ولی خدا می داند من نه به خاطر ناراحت بودن اونا بلکه به خاطر فشار های عاطفی در تنهایی نمی تونم برم اوکراین.چرا کاری را که به احتمال قوی(بازگشتن با دستهای از پا دراز تر)همین الان انجام ندهم.؟

وقتی زهرا میگه که روان شناس ساناز برایش افسردگی تشخیص داده من یکه میخورم و میگم خدا را شکر که برای مشاوره بهتر به شما پیشنهاد ملاقات با او را دادم.چندین بار میگم طفلکی ساناز .ناگهان زهرا به گریه می افتد که من چی؟من طفلکی نیستم؟که نه پذر و نه مادر دارم و برادرانم خانه پدری را فروختند و رفتند پی زندگی شان و الان من سر بار دو تا خواهر پرستارم هستمن؟

میگم تو هم طفلک.و هر دو میخندیم.ولی می شنوم زهرا داره آرام آرام اشک می ریزد.

ببینم در صد افسرده ها در جامعه ما همون پانزده در صد نفر است ؟یا بیشتر شده؟