نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

عروس

شادی کوچولو را خیلی وقت بود ندیده بودم.پدرش سیروس برادر دوستان دو قلویم سیمین و نسرین بود .تو جشن عقد سیمین که دعوت بودم شادی و مامانش را دیدم.اصلا این دو تا خواهر تحویلش نمی گرفتند .بهونه شون هم این بود که سیروس با عاشق شدن به این دختر رختشوی آبروی خانوادگیشان را برده.همین یه دونه برادر بوده و ۵ خواهر که اونم همه آرزو هاشون را به باد داده و......
شادی حالا دانشجوی ترم ۷ دانشگاهه.خودش به من آشنایی میده با افتخار میگه سیمین و نسرین عمه هام هستند . من متوجه نمیشم شکر آب بین اونا همچنان پا برجاست.می پرسم چه خبرا  از عمه هات؟میگه هیچ.
مدتی میشه که اون برای تمرین میاد دانشکده ما(شاید کار آموزی کامپیوتر)(ولی خیلی وارده)تا اینکه پس از مدتی سیمین و نسرین را تو یه مهمونی همکلاسان دانشگاه دیدم از شون راجع به شادی پرسیدم میگن.شانس و اقبالش به مادرش رفته یه پسر همکلاسیش عاشقش شده و به تعداد سالهای تولدش سکه و یه باغ و تعدادی زیادی  گوسفند در قباله اش کرده(پسری از لار) و جشن عقدش به تازگی گذشته.چند ماه  که میگذره شادی را تو بیمارستان می بینم.دم در رادیولوژی.ازش می پرسم واسه کی اومده ؟  میگه : خودم.میگم : چقدر لاغر شدی؟میگه  :مامانم رانندگی می کرد ه ماشینمون چپ شد ه و زایده پشتی ستون فقراتم شکسته.پدر همسرم اصرار داره پسرش منو طلاق بده چون ممکن نیست بتونم براشون فرزند پسر دنیا بیارم.
میگم  : راستی؟میگه : آره.(و اشک می ریزه) .خواهش میکنه ازین قضیه به عمه هاش چیزی نگم . و من هم اطمینانش میدم .میگم :؛ خود داماد چی میگه ؟میگه  :اون آه نداره با ناله سودا کنه .  هر چه مهریه من است پدرشوهرم تقبل کرده و حاضر هست همه را تحویل بدهد و منو به خونه نبرند.میگم چه جالب!اینم از پدر شوهر پولدار از اهالی بختیاری.میگم ممکنه قبول کنه تو عروس شان بمانی و عروس دیگری هم  بگیرند(هوو)اشک می ریزه . میگه :  نمی دونم ولی مگه من میتونم بپذیرم .دیدی چه به روزم آمد؟به خدا پزشکان میگویند من هیچ ایرادی پیدا نکرده ام.
یادم میاد به حرفای عمه هاش و افسوس میخورم که چرا ما آدما خیر خواه همدیگه نیستیم به صرف آنکه پدرش این مادره را خواسته و حالا باید شادی دختر بی نهایت زیبا........
راست میگن حسن انسان را تبی و مال انسان را شبی کافیست تا......

اسکیزوفرنی

مرضیه یه خانومی سی و هفت ساله است که از شهر تهران عروس شهر ما شده.همسرش فرزند یه خانوم معلم و آقای ارتشی است و مبتلا به بیماری اسکیزو فرنیاست.
مرضیه دارای یه دختر کوچولو هست .میگه سی و یک ساله شده بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم . رفته بودم خونه همسایه مون که خانوم جوانی بود که در طبقه پایین آپارتمان ما زندگی می کرد . آلبوم عکساش را داده بود نگاه کنم.توش یه عکس دیدم از آقایی جوان و خوش ........گفتم : من اگه یه همچین پسری سر راهم سبز می شد ، بدون تردید باهاش ازدواج می کردم.اون همسایه مون با لبخندی (نه شیطانی نبود.مطمئنم)گفت  :اتفاقا هنوزم ازدواج نکرده  است .پسر خاله شوهرمه.اگه بفرستمش خواستگاری ات، قبولش می کنی؟گفتم : باید با مامان و داداشم صحبت کنم.خب به من فرصت داد و من هم با خانواده ام در میان گذاشتم و اونا هم گفتند : بیاد تا ببینیم چه جوریه
درد سرتان ندهم به اتفاق خانواده اشبه خواستگاریم  آمدند  . حالا چه مدل خواستگاری بود و چه اخبار تو همون بر خوردهای اول دیدم بماند.
برادرم گفت  : میتونی جواب رد بدی،. ولی من دیگه نمی خواستم مجرد بمونم . من سومین خواهر بودم و آخرین .عروس شدم و به شهر شما آمدم ولی خیلی زود شوهرم ، من عروس جوان را به دلیل .................کتک زد .مادرش و پدرش وساطت کردند و مرا به خانه خودشان بردند و به خانواده ام زنگ زدند که بیایید ببریدش  . پپسره دیوونه است.رفتم ولی دوباره آمد و گفت که دارو می خوره و حالش بهترشده .  بر گشتم ولیکن......آری او باید همواره دارو بخورذ تا در کنترل باشد .و من......
پدر شوهرم خانه کوچکی  برایم اجاره کرده و برادران همسرم او را در کارگاه شان که دوختن لحاف های پشم شیشه است استخدام کرده اند و حقوق.....
.کامران همسرم بسیار مودب است .فقط بدبین می شود و ممکن است فکر کند من  قصد ....داشته ام.دخترمان را خیلی دوست داره و به من هم خیلی وفاداره.بارها به من گفته اگر تو بری من دارو نمی خورم و ممکنه.....و من مانده ام چون میدانم او به مراقبت دائمی نیاز دارد.با خودم میگویم همه نوع بدبختی ایی میتواند وجود داشته باشد .این نوع از انواع کمتر بد است گرچه زیاد هم خوب نیست .نمی خواهم به نزد خانواده ام باز گردم .چون بچه دارم .ولیکن تازگی ها خودم هم در خانه کمی خیاطی سری دوزی قبول کرده ام و توانسته ام  با پول آن مایحتاجم را  بخرم........
به قدری فهیم است و معصوم کمتر زنی این چنین خرسند یافته ام.فکر کنم تاثیر اسمش  بر شخصیتش باشه .

مرگ مادر

از خواب نیمروزی بیدار شدم.احساس جالبی داشتم.قبل از اینکه خوابم ببره دراز کشیدم و آهسته آهسته استغفار گفتم تا اینکه خواب مرا در ربود و بعد از یه پینکی بیدار شدم احساس کردم دیگه هیچی خسته نیستم و ساعت شده چهار.پسرم را دیدم که او هم در چند قدمی من دراز کشیده و خوابش برده و پسر دیگرم داشت با کامپیوتر بازی رایانه ایی می کرد.یادم اومد این بچه ها چقدر مامانا را دوست دارند و بیچاره محسن که دیگه مادر نداره.و چقدر رضا دوستش واسه اش ناراحته و کلماتی برای تسلیت دادن به او نمی یابد .انگاری ناراحته که خودش مادر داره و محسن دیگه مادری نداره که....رضا خیلی رقیق و مهربونه. سن کمی نداره ولی عین بچه ها قلب صافی داره.(یا لا اقل من اینجوری فکر می کنم). همش اصرار داره از چهره خودش یه دیو بسازه . انگار از اینکه دیگران بهش اعتماد کنند و لیاقتش را نداشته باشه وحشت داره.(شاید چون نمی خواد دست و پاش بسته بشه).خودش مادرش را خیلی دوست داره و دلش می خواد به نحوی از انحا  زحمات مادرش را جبران کنه .گاهی فکر می کنم به خاطر آنکه آخرین بچه خونواده شونه خیلی اذیت میشه . ولی اینو به روی مبارک  نمیاره و از آنجا که از عصبانی شدن های گاه و بیگاه خودش خجالت میکشه سعی داره به همه تفهیم کنه که همچین آدم خوب و جالبی هم نیس و صداش هم زشته و اصلا مث دیو میمونه.من تو فکر محسن دوستش بودم که داره مراسم عزاداری مادرش را برگذار میکنه. نمیدونم محسن چند ساله است ولی مث اینکه آخرین بچه است.ولی آیا واقعا انصافه آدم مادری را که این همه دوستش داره از دست بدهد؟
پسرا ممکنه یه چند صباحی از مادراشون روی گردان بشن ولی خیلی زود به اونا بر می گردن و بیشتر از قبل دوستشون دارند.شاید بعضی از عروس خانوما زیاد خوش شون نیاد و پیغام بدهند(داد معشوقه به عاشق پیغام که کند مادر تو با من جنگ) اگه می خواهی مطمئن باشم دوستم داری باید قلب مادرت را برام هدیه بیاری ولیکن اگر این..........
 خیلی سخته تحمل مرگ مادر.از اون واقعیت های تلخ که تصورش هم آدمو دیوونه می کنه.می خوام به محسن بگم مادرت شادی و خوشحالی تو را میخواد پس  از خودت مراقبت کن و مواظب باش توهم  اینکه وفاداری حکم میکنه احساس گناه کنم و ......سراغت نیاد .همه مادرا آرزو دارند قبل از فرزندان شون مرگ را ملاقات کنند .و اگر قرار بشه بین مرگ خود و فرزند یکی را انتخاب کنند مرگ خود را ترجیح می دهند و بهترین سوگواری برای مادرتان رعایت ادب است و بس.اگر در عزای مادر و پدر با صدای بلند گریه کنیم بر ما باکی نیست و این همه برای احترام به او نزد مردم است .تا مادران زنده بدانند برای فرزندان نوعی خود عزیزند.
دعای مادر حتی پس از مرگش نیز بدرقه راه فرزند است.مرگ پایان نیست.

مادر پرستار و پسر ناسازگار

علی کوپول قصه زندگی پسر ۱۷ ساله همکارمه که از فروردین تا به حال با مادرش چپ افتاده .مامانش  اینو از خواص کار با اینترنت میدونه و از من خواهش کرد واسه مشکلش چاره جویی کنم .گفت هر چی کتابهای علمی میخرم و در اختیارش قرار میدم که بخونه میگه کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی به من خط بدی.واین در حالیه که این پسر، جونش بود و من.میگم دوست عزیز این پسر در سن ۱۷ سالگی بچه نیس که تو بخوای اونو تو منگنه بذاری.میگم رفتارش تعدیل خواهد شد زمان میخواد .میگه می خوام سر به تنش نباشه اگر بعد ها درست بشه .ایشون همین الان باید آدم بشه .بعد که زمان را از دست داد دیگه چه فایده؟ .بهش میگم سر کار خانوم! دوست عزیز و محترم همش به پرسنل تحت نظارتت که مرد هستند امر و نهی  می فرمایی و اونا فرمان می برند امر بر تو مشتبه شده که نکنه  فرمان هایت لازم الاجراست .نه جونم فرزند پسر با مادر کله میگیره .باید با هاش کنار بیایی.ایندفعه این تویی که باید خویشتن داری نشون بدی میگه: امکان نداره ببخشمش.دخترم مث دسته گل بود شاگرد اول کلاس بود هم من و هم پدرش از دیدارش حظ می بریم این چرا باید...؟میگم اگر مرغ یه پا داره پس من ساکت میشم .دوست عزیز بهتر نیست یه کتاب در باره مشخصات پسرا تو سن بلوغ را بخونی؟ .من تو را می شناسم که حوصله ورق زدن یه کتاب هم نداری. اونوقت از او انتظاراتی داری.خب طبیعیه که اون بدون داشتن الگو بهتر ازین نمیشه.این فرزند مادریست که همه کاراش را با شانتاژ پیش برده .نه جونم. این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیس.کوتاه بیا.پیاده شو با هم بریم. این پسر یه جوری می خواد بهت اثبات کنه اونجور ها هم که فکر میکنی سنگ  یک منی . نیستی . حتی نیم من هم نیستی.هی اومده اوضاع احوال مردان تحت نظارتت را که محتاج یه لقمه نون بودند  رو دیده و هی استیصال پدرش را دیده می خواد همه مردان و از جمله خودش را از سلطه تو رهایی دهد. و شاید انتقام همشون را هم بگیره  و اطمینان داره عشق مادرانه ات مانع تلافیه..قد بازی در نیار تا بنشینیم با هم برای تربیتش فکری کنیم .اون محصول امروز و دیروز و یک سال پیش و دو سال پیش نیست اون حداقل ۱۳- ۱۴ سال هست که ناظر تو و رفتار های توست .اما از شما باز دید کننده صاحب کمال می پرسم برای مهار این چنین پسری که مادرش معتقده از اینترنت آموخته  مقابلش به ایسته  راهی هست؟ببینم اگه یه مادری خودش مسئول بخش  بیماران  روانی باشه باز هم باید بچه اش مشکل پیدا کنه؟

اشتغال سخت به کار

اینم از امتحانات پسر کوجولوم که تموم شد و اونم از خواستگاری که برای پسر داییم فرزاد رفتم .این دو هفته هم که فرصت نخواهم کرد بیام مطلبی بنویسم چون تو بخش با دانشجویان مشغول سر و کله زدن با بیماران روانی هستیم .ولیکن شاید اعتیاد حسین را در بخش به خوردن بنزین مفصل تر بنویسم .ببینم چی پیش میاد .از اینکه نمی تونم زیاد آفتابی بشم این طرفا چندان خوشحال نیستم ولی چاره ایی نیس