نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سال نو مبارک

سال نویی را که از فردا ساعت نه آغاز میکنید با خوشی و سلامت به پایان برسانید.
امسال سعی میکنم سینه ام را از کینه ها خالی کنم تا نور خدا در آن انعکاس یابد و....

خانه تکانی؟آری غمگینی؟نه.نومیدی؟هرگز

به فروردین هفتاد و سه نزدیک می شدیم.روز های آخر سال هفتاد و دو بود.حبیب برادرم بعد از هفده سال دوری از وطن به میان خانواده اش بازگشته بود یه سفر بیست روز بعد از هفده سال .
زهره خواهرم به من میگفت:رضوان چقدر برادرمون دوست داشتنی و نازنینه.ما چطور طاقت آورده ایم او را هفده سال نبینیم؟به وجودم آرامش خاطر بازگشته.پس از مدتها توانسته ام شاد باشم.شاد شاد.
بهش گفتم خسته نشده ای اینهمه به زحمت افتاده ای؟گفت نه.شیرینه برام.خوشم میاد.آشپزی برای حبیب خسته ام نمیکنه.
خونه اش را کاملا پاک و تمیز کرده بود.موهای دخترا را هم کوتاه کرده بود.لباس های سراپا سفید برای دوتا دخترش دوخته بود.سفره هفت سین قشنگی چیده بود.سبزه های قشنگی سبز کرده بود.یک عالمه ماهی سرخ خریده بود.به مقدار زیاد مرغ و ماهی و گوشت و سبزی فریز کرده بود.وسایل زندگیش را در نهایت سلیقه تو خونه دو خوابه اش چیده بود.بهترین عید نوروز زندگیش بود.شاید بهتره بگم یکی از بهترین عید های سال های عمر سی و هفت ساله اش.بله سی و هفت سال و چند ماه سن داشت.پسرش افشین بیست و یک ساله می شد اگر آخر خرداد را می دید.دختر بزرگش نوشین نوزده ساله میشد اگر اردیبهشت را میتوانست درک کندودر عنفوان جوانی در نهایت زیبایی.و سومین فرزندش که او نیز دختر زیبایی بود هفده سالگی را سه ماه بود جشن گرفته بود.
رنو سرمه رنگش را همیشه تمیز و یکدست رنگ شده نگاه میداشت.او آخرین روز های عمر کوتاه خود را با فرزندانی که بینهایت دوست میداشت در حالی میگذراند که نگران بود اگر برادرمان برگردد امریکا چگونه تحمل کند.درست هفت روز قبل از آنکه با برادرمان خداحافظی کند در روز دوم فروردین....
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست......

تصمیم برای گذران ایام نوروز

سال نو میشه بعضی آدما آماده اند بعضی ها نه.

من گذر این روز ها را با چشمان باز خود نظاره گرم.ساکت شده ام.تماشا میکنم.انگار آماده باشم.منتظرم عکس العمل نشان دهم.مبادا غافلگیر شوم.همه هوش و حواسم را جمع کرده ام تا عکس العمل هام مناسب باشند.

بعضی آدما برنامه ریزی می کنند.که چه کنند .من نیروهام را آماده باش نگه داشتم ولی هدر نمیدم تا به موقع نیاز دستم خالی نباشه.

از همسرم خواهش کردم بیاد بریم کرمان.

ولی او معتقد است ما باید به اتفاق دوستی بریم .همراه لازم داریم.دو تا ماشین بشیم بریم.

اگر من و او و بچه ها به توافق برسیم انشالله کرمان .وگرنه منتظر ورود دوستان مان از ارومیه می مانیم

 

 

 

عید میاد و من پدرم را به یاد می آورم که سعی میکرد ما را با رسوم ایرانی

عجز و لابه یک پسر جوان

مامان دروغ نگی.راستشو بگو.جواب خدا را باید بدی ها.هر آنچه اتفاق افتاد مو به مو بگو.ولی جز راست نگو.التماس می کنم که راست بگی.خدا را در نظر بگیری.بر تو میترسم از روز جزا.اگر دروغ گفته باشی.مادر کوتاه بیا.مادر متوجه باش .ممکنه فکر کنی به فکر منی.ولی فقط نخواسته باشی از اعتقادات شخصیت عدول کرده باشی.مامان به چه زبان دیگه میشه بهت بگم؟راستگویی و درست کرداری سخته.مامان خوبم،فرشته من فکر کن.تقوا پیشه باش.داری یه تصمیم میگیری ها.خدا را در نظر داشته باش.

پسر جوان تلاش خودش را میکرد

شاید دل مادر نرم شود

به جوانی پسرش ترحم آورد

ولیکن گویا مادر دلش از سنگ بود

و من نمی دانستم چرا؟

و چگونه مادری دلش از سنگ می شود؟

آیا مادرا برای پسرا باید چنین سختگیر باشند؟

اهرم فشار دست مادراست

و پسرا اگر بخواهند اخلاقا رفتار کنند

در رنجند

ولی آیا مادر در خشت خام صحنه هایی را میتواند ببیند که پسر در آینه نمی تواند؟

بیایید برای فرزندان خود مادرانی( والدینی) منصف ،دانا و مهربان باشیم.

مطمئنم سخت نیست.

از خدا خواهیم توفیق عمل