نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

چقدر جالبه.خلاف آنچه تا حالا رفتار میکردم توصیه میشم.اوائل به من می گفتند تو مسئولیت داری.باید مراقبت کنی دیگران را به خطا نندازی .الان میگن هر جور راحتی رفتار کن.برای راحتی دیگران خودتو به زحمت ننداز.اینجوری خوبه ها.اینکه بدونی کسی در رنجه اهمیت ندم.به من چه که کسی گرسنه است و من جلوی چشای حیرون اون به لقمه ام گاز می زنم.به من چه که آن دیگری پیاده است منکه سواره هستم.به من چه که فلانی تن پوش هم نداره منکه لباسای پر زرق و برق و مچ پوشیدم.جالبه.من عمری را طوری زندگی کردم مبادا کسی آه بکشه.اونوقت روان شناسم میگه اینا داعیه های بزرگ منشانه است که تو فکر کنی مسئول جمع دیگرانی

از خواب بیدار شده ام.دهانم درد داره.خواب خوبی رفته ام.برادرم و همسرش دیشب مهمانم بودند خیلی از بودن با اونا آرامش پیدا کرده ام.وقتی میبینمش داره درس میخونه واسه امتحانات میان ترم بر خود می بالم که او پسر من است با همتی عالی.معتقد به خدا مصمم به ممتاز بودن.خدایا نگه دارش باش

تا حالا کسی را دوست داشته اید؟ازش چه انتظاری داشته اید؟که او هم دوست تان بدارد؟شما دوستی تون را به او چگونه نشان میدادید؟دلتان میخواست او هم به طریق خودتان نشان تان دهد دوست تات دارد؟فکر نمی کنید ما در اشتباه خواهیم بود اگر انتظار داشته باشیم دیگران هم به طریق خودمان عشق و دوستی شان را نشان دهند؟خداوند به تعداد موجوداتی که آفریده راه برای ابراز عشق و دوستی به خودش باز گذاشته.بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه خدا را تسبیح میگویند.من شما را ،بله خود شما خواننده وبلاگم را دوست دارم.باید عذر مرا بپذیرید که جز با نوشتن نمیتوانم از راه دیگر به شما بگویم که دوست تان دارم.در همه زندگی هرگاه به کسی گفتم دوستش دارم از فردای آن روز طوری رفتار کرد که دیگر نتوانم راحت بگویم دوستش دارم.به همین دلیل سیزده سال از ازدواجم گذشت و سعی کردم به همسرم نگویم دوستش دارم یا نه.روزی یکی از دوستان بسیار نزدیکش فوت شد و ما برای مراسم ترحیم او به مسجد رفتیم.از نوع عزاداری همسر دوستش به نوعی شرمنده شدم.وقتی به خانه رسیدیم به همسرم گفتم هرگز قبل از من نمیر چون این استعداد در من وجود ندارد که برای مرده ات صورت بخراشم و موی سر بکنم.اگر بدانی همسر دوستت چگونه بر سر و سینه میکوفت.بیم آن دارم که مردم فکر کنند در تمام سالهایی که با تو زندگی میکرده ام دوستت نداشته ام و آبرویت پس از مرگ برود.خندید و گفت از تو به همین اندازه شنیدن که (دوستت دارم) هم کافیست.میدانم میخواهی مغرور باشی.تو آزادی.شاید تازگی ها برایم آسان تر شده باشد بگویم دوست تان دارم.چه اشتباهی می کنند آدما

آوردنش بخش ویژه بستریش کنند.شوهرش همراهشه.خیلی ازش دلجویی میکنه.او فقط بدبینانه و مبهوت به همه نگاه میکنه.از تلاقی نگاهم با نگاهش خود داری میکنم.احتمال میدم تهاجم کنه.بی اعتمادی از نگاهش هویداست.مادر بزرگش که همراهشه با اشاره منو به گوشه ای فرامیخواند.میگه خانم از بس این شوهرش به دلیل فقر و نادری تو سر و صورتش زده اینجوری شده.فرداش تو اتاق موسیقی درمانی می بینمش که داری با آهنگی که داره پخش میشه با دیگر بیماران می رقصه و از همه شون بیشتر ریتم را درک میکنه و هماهنگ با آهنگ می رقصه.متعجب میشم.اینکه مبهوت بود.باز به طرفش که میرم باهاش حرف بزنم از من دوری میکنه.حتی پس از یک ماه که مرخص میشه و به آغوش سرد خانواده باز میگرده هنوز بی اعتماده و مبهوت نگاه میکنه.شاید از بزرگترا بدش میاد چون فقط بیست و پنج سالشه.من بزرگترم از او و نماینده نسلی که در آزارش با همسرش همکاری داشته.خدا او را برهاند از هر چه.......

آیا شما هم از آن جمله آدمایی هستید که معتقدند هر دید یک بازدید داره؟آیا خود را ملزم به بازدید وبلاگ دوستانی میدانید که به وبلاگ تون سر زدند؟آیا ممکنه به وبلاگی سرک بکشید و پیامی بذارید و بعد منتظر حضورش در وبلاگ تان باشید؟آیا فکر نمی کنید اینگونه التزام ها واسه تون ایجاد یه دنیای مجازی میکنه در دل دنیای واقعی؟آیا هستند دوستان مجازی هم برایتان محبوب تر از دوستان دنیای واقعی باشند؟
ببینم منع تان نکرده اند؟خیری ازیشان دیده اید؟تشویق به ادامه دوستی باهاشون شده اید؟