نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اینم آخرین روز/حسن ختام

خواب خوبی داشتم.خواب هم دیدم.در عالم خواب هم پرستاری میکردم.از یک خانم مبتلا به افسردگی.خواب میدیدم دارم توی یک باغ شانه به شانه اش قدم می زنم.می بینم قدم هاش را تند و عجولانه بر میداره.بهش میگفتم چه عجله ایی؟شمرده شمرده قدم بزنیم.میخواستم حین راه رفتن آرامش را بهش القا کنم.آخه به دانشجویانم درس داده ام قدم زدن با بیمار روانی به او آرامش میدهد اگر گام ها آهسته برداشته شوند.و بعد هم تو پرانتز بهشان گفته ام اگر با پسر مورد علاقه تان هم آهسته آهسته تو پارک قدم بزنید به او آرامش داده اید و او با خود تصور میکند زن موجب آرامش است.در صورتیکه زنان زندگی مردان را زیر و رو و منقلب میکنند هر چند در قرآن هم آمده( ؛ما شما را از دو جنس آفریدیم تا نسبت به هم مودت و رحمت پیدا کنید؛) و از موجبات آرامش زوجین داشتن همسر آرام جان  است.از اینکه تو خواب هم کار پرستاری میکنم از خودم بدم آمده.یکی به من بگه یه کم هم به خودت فکر کن.یه کم هم آسایش را تجربه کن.این خواب ها دوره دوره بودند.این تموم میشد اون یکی شروع می شد.گویند انسان آخرین خواب را به یاد میاره.ولی من خواب قبلیش را هم یادمه.وضو گرفتم و رفتم به سوی نماز جماعت در حرم امام رضا.ولی طبق معمول دیر رسیدم.ولی عجب جمعیتی در حال حرکت به آن سو بود.کلیدم هم افتاد تو آب ها.دولا شدم درش بیارم دستم تو آبا بود که بیدار شدم.خوبه تعبیر دیدن آب در خواب روشنایی است.به احتمال قوی سال خوبی پیش روی من است.خواب دیدم خوب دیدم یا علی (ع)تعبیر کن.ان شا ءالله که سال خوبی را پیش رو داشته باشید.دوست تان دارم.بله خود شما را.شمایی که داری اینا را میخونی که من نوشته ام.برای توست.نمی شناسمت ولی غریب آشنایی.

از جمله یاد داشتهای روز های پایانی سال

جالبه بدونید مامان من فقط یه دختر داره.تو خونه تکونی کردن دخترا به مادرا بیشتر کمک میکنند تا پسرا.بعضی وقتها هم نوه ها و داماد ها کمک می کنند.پسرا خیلی لطف کنند به همسران خود کمک کنند.تو خونه ما این روزا پسرا با مامان چندان نمی جوشند.علتش را هم بعضی غرو لند های مادر و بی حوصلگی خودشان میدانند .من رفته بودم مامان را کمک کنم.کف دو تا دستام قادر نبودند دستمال را در خود بفشارند احتمال میدم ارتروز استخوان های کف دست پیدا کرده باشم.البته خشکی عضلانی در ستون مهره ها هم حین برخاستن از زمین دارم.شاید داغ دلم تو ایام عید تازه میشه که درد های عضلانی استخوانی دارم چون در دیگر مواقع من تقزیبا پر تحرک و زبل جلوه میکنم.خلاصه که چندین روز متناوب رفتم خونه مامان گردگیری و شستشوی لکه های در و دیوار حمام و آشپزخانه و اتاق های سه گانه و شیشه ها ولیکن هر بار با انجام یه مقدار کم کار در غلتیدم و نالیدن آغازیدم و مامان با مهربانی بوسه بر چهره ام زد و گفت همین جور بماند مادر اشکال ندارد من و عید را با هم چه کار؟و من دلداری میدادم که نه مادر عزیزم این رسم خوب ایرانی باعث میشه آدم هر سال یک بار گرد و غبار خانه را بشوید و تار عنکبوت ها را بزداید و خرت و پرت های بی مصرفی را که یک سال بی جهت جمع آوری کرده بیرون بریزد.تازه آدم متوجه بشود چه چیز هایی دارد و چه ندارد و کدام را دیگه لازم ندارد و کدام را همچنان لازم دارد.و حساب زندگی و مایملک دستش بیاید.خلاصه به هر جان کندنی بود یک کم زندگی مادر را راست و ریس کرده سامان بخشیدم و برای پذیرایی از مهمان ها و نوه ها و فرزندان آماده اش کردم.سحر امروز خواب بودم دیدم مادر دل شکسته ام با انگیزه بیدار شده و انباری خونه را سامان داده و مواد غذایی لازم برای پذیرایی را در ظروف جا داده و منتظر ورود سال نو و همراه آن مهمان هایش است.گریه کردم.پدر را صدا زدم.از او خواستم تنهایش نگذارد.همراهیش کند .همانگونه که جوانی های شان با هم تلاش میکردند.اشکام از خوشحالی پا گرفتن انگیزه در اندرون مادرم بود و موفقیتم در دلگرم کردن اش.و از اندوه نبودن پدرم و خواهرانم.با خودم عهد کرده ام زنگی کنم و صبوری پیشه کنم.گرچه بعضی وقتها تلاش هام بی ثمر میشه و نمی تونم.

نوروز/سال نو/تجدید خاطرات

سال نو میاد.صدای کفش پاش میاد.تو راهه.همین نزدیکیا.پشت در.آره داره میاد تا با خودش شادی بیاره.چه بسیار والدینی که برای اینکه سال نو برای بچه هاشون پیام آوری شادی باشه تلاش کرده و میکنند.اینو برای حفظ سنت های دیرینه مملکت شون میکنند.فرهنگ غنی آبا و اجدادی را باید حفظ کرد.خدایش بیامرزد پدری را که همه سال عید نوروز به هر خواسته حتی غیر منطقی و بچه گانه مان تن میداد تا شرطی بشیم سال نو بابا ها هم رفتار نو دارند.چه بسیار کرشمه و عشوه ها که بچه ها نمیکنند!تاقچه بالا میذارن که نمیخوام .جالبه با همه بچه گی شون می آزمایند پدر و مادر را.که انگاری(گویا)بابا مامان این روزا خیلی مهربون شده اند و دیگه تحکم نمی کنند.چی شده؟در تعجب شاخ ها بیرون زده.بعد ها میفهمند چون عید بوده.عید نوروز.و قراره با خاطرات شیرین عجین بشه.این میشه یه درس برای حفظ ارزش های ملی.نسل به نسل مراقبت میشه تا به من و شما و احیانا دیگران می رسد.به این نوع یادگیری(عجین نمودن خاطرات و حوادث)میگویند یادگیری شرطی.هدفم اینه بگم من هر قدر ناراحت باشم با ورود سال نو خوشحالم.اما تو نمیتونی حوادث تلخ زندگی را بذاری یه روزایی که خنثی هستند.برای من حلول سال نو با مرگ نزدیکترین هام عجین شده.اونقته که مث مرغ کله کنده هم با تمام وجودم کار میکنم تا اسمش خونه تکانی باشه و تدارک پذیرایی.و هم سرم را به در و دیوار هستی می کوبم که ای خدا سخته.نمیتونم.نمیشه.وقتی می بینم چندین جوان آرزومند و شاد به همراه مادرشان و خاله شان(خواهر بزرگ و خواهر کوچکم)در یک لحظه بناگهان از وجود عدم شدند دیوانه میشم.فریادم را در گلو خفه میکنم.به خودم نهیب می زنم واسه شون استغفار بطلب.به خودم یاد آوری میکنم این جهان پاین نیست.تولدشان در جهان دیگر اتفاق افتاده.هم اکنون آنان بر تو ناظرند و شادیت شادشان میکند.پس شادی زی.

ولی باز تردید و وسواس و احساس گناه به سراغم میاد که ای بر خود.........اینست رسم وفا؟

میدونم غیر از من هستند کسان دیگری(بسیار کسان دیگر)که نوروزشان در حالی آغاز می شود که عزیزی را در کنار ندارند.اونا را همدل ام.

میدونم کسان دیگری هستند که تردید و دو دلی رنج شان میده احساس گناه رهایشان نمی کنه.برای اونا نگرانم.

باید بتونیم (همه مون باهم)شاد باشیم.شادی ملایم و آرام.

شادی میتونه به شکل ری اکشن باشه آره.همون عکس العمل.به میزانی که غم احساس شود شادی اوج میگیرد.تصادفات منجر به مرگ  میتونه تو لحظاتی که این نوع عکس العملی شادی تجربه میشه اتفاق بیفتد.هر عمل ناهنجار و اشتباه.ولخرجی های آن چنان.ورشکستگی ها.پرده دری ها(بی مبالاتی ها).باید هشیار باشم غم ما را به این نوع شادی سوق ندهد.کار سختی است صبوری کرد.ولی از نشانه های ایمان به خدای حی و ناظر است.این روزا به اندک بهانه از کوره در میرم.همسر سختش شده.پسر کوچولوم داره افسرده میشه.دعام کنید.به دعاهای شما و حضور صمیمانه و مهربانانه تان نیاز دارم.طفلکی پسرک کوچولوم میگه بابا چرا تو و مامان سر هر بهانه مختصر هم یک و به دو میکنید.و من تازه متوجه میشم راست میگه.پس خلق تحریک پذیر از نشانه های افسردگی همینه.ای وای خدای من.مادر بیمار شود فرزندان در آتش می سوزند.نیاز نیست صبر کنند بمیرند و جهنم وعده داده شده به جرم گناه را ببینند.همین جا بیگناه به آتش می سوزند.خدایا صبرم عطا کن.مسئولم.مال خودم نیستم.نمیشه بیقراری کنم.شرمنده رفتار های خوب همسرم خواهم شد.گناه داره طفلک.اگر نبود نوشتن هام از سال هشتاد و یک هر نوروز تا به حال در اینترنت حتما حالا هفت تا کفن پوسانده بودم.یادش به خیر گنگ خوب دیده را.مانی را.و دوستان ایران بحث را.

جالبه که من هنوز زنده ام و نفس می کشم و بوی محبت به مشام جانم می رسد

هشت مارس و من و سکوت تقریبا طولانیم

میگه مدتیه ساکت و کم حرف شدی.از تو بعید می نمود.نمیخوای دلیلشو به من بگی؟میگم درسته.غیر از تو کسان دیگری هم متوجه شده اند بعضی با سکوتشان اعلام رضایت کرده اند  و بعضی گفته اند که اگر جای من بودند همین رویه را پیش میگرفتند.میگه:خب بگو چه چیز این چنین مهار کرده تو را؟میگم ترس.ترس ازانگ خوردن.ترس از جنجال آفرینی.ترس از داشتن افکار ممنوعه.ترس از بی پروایی بعضی ها.ترس از اینکه تاب آوردن برام سخت باشه.ترس از اینکه آبروی پسرام و همسرم و خانواده را ببرم.میگه :خب همین ها باعث خود سانسوری خانم هاست(زنان در مملکت ما)میگم میدونی همه مون دست به عصا راه بریم به نفع مونه؟نباید با طناب پوسیده شما ها تو چاه بریم؟میگه به من هم بدبین شدی؟میگم به همه تون.به جنسیت تون که همیشه به جنسیت من ترجیح داده شده و باعث شده غبطه بخورم.میگه از تو انتظار نداشتم . لا اقل مدتی آن چنان نقش بازی کردی که به این نتیجه رسیدم تو از این قماش زنان نیستی.میگم وقتی هیچ پناهی ندارم تا در مواقع لازم حمایتم کنه میخوای اینگونه نباشم؟گویا استخونای نازک من تاب تحمل اینهمه فشار را نداره.میگه کدام فشار؟.براش تعریف میکنم.از من میخواد همین تعریف ها را اینجا هم بنویسم تا متوجه بشم چند تا حامی دارم.میگم چهار سال هست یه چیزایی می نویسم ولی جز تعداد انگشتان دستم حامی نیافته ام .اونا هم سر بزنگاه تنهام گذاشته اند.میگه حیف که نمیتونم زنگار اینهمه بی اعتمادی را از ذهنت بزدایم.او می رود و من با خود تنها می شوم .به یاد هشتم مارس روز جهانی رفع تبعیض از زنان می افتم.کدام زنان؟/

احساس مادرانه یا پدرانه؟

بچه ها تا میایند بزرگ بشن مامانا هزار و یه جور بیماری پیدا میکنند از دلشوره و نگرانی و زحمت.حالا که دارم اینا را مینویسم سی ساعت میشه سر درد از نوع میگرن دارم.تو ضرب المثل ها دیده بودم نوشته( تا گوساله گاو شود دل مادرش آب شود )فکر نمی کردم قابل تعمیم به انسان ها هم باشد.مادر بزرگم میگفت :(الهی کافر بشی مادر، ولی مادر نشی .کسی که فرزند نداره یه غصه داره و کسی که فرزند داره هزار و یک غصه.ولی ناشکری نکن خدای نکرده از دست بدی اونو.که کفر، نعمت را از کف انسان بیرون می برد.بگو غریب تندرست باشند هر جا هستند خوش و خرم باشند.اونا پرنده هایی اند که باید پر بگیرند و پرواز کنند برن پرنده رفتنیست).

سندروم آشیانه خالی اصطلاحی است در روان شناسی و اون زمانی است که بچه ها بزرگ میشن و به سوی سرنوشت خویش می روندو خونه میمونه سوت و کور.

تا دو تا پسرام  رفته اند  اردو. یکی شون شمال شرقی ایران(مشهد)و اون  یکی جنوب (جبهه های جنگ) به همسرم گفتم:  بیا از امروز به خاطر بیاریم یه روز من و تو بودیم .با این تفاوت که حالا خوشحالیم که پدر و مادرهم هستیم.میای بریم پیتزا جکس که تو دوران نامزدی می رفتیم و ازش خاطرات خوش داریم؟میگه :اونوقت تو  دلت میاد بدون بچه ها؟میگم: ای بابا!من نباید دلم بیاد که مادر هستم تو دلت نمیاد؟(البته بهش نمیگم پیش قاضی و معلق بازی؟).