نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

مشکل جدید

همکارم دارای یه همسر لیسانسیه ادبیات فارسی هست که برادر همکلاس دانشگاهی اش بوده.او بعد از ازدواج با این مرد متوج می شود همسرش داروهای ضد جنون مصرف میکند.بارها بعد از ازدواج شان در بیمارستان بستری شده و پزشکان معالج اش از همکار ما خواسته اند در خوردن داروهاش نظارت داشته باشه.حالا دو فرزند پانزده و سیزده ساله پسر و دختر داره.خب نگرانی امروز او اینه که می ترسه پسرش همانند پدر مبتلای به بیماری روانی(جنون)شده باشد.پسرش فکل هاش را ژل می زنه لباس هایی می پوشه که...و یقه پیراهن را تا کجا باز میگذاره.حرفای رکیک با محتوی جنسی می زنه و به گونه ای رفتار میکنه گویا سیستم روانش از هم پاشیده شده است یا اصلا تشکیل نشده.سیستم ارزشی ندارد خودکاری ندارد و دارای دو گانگی احساس است.ارتباط بر قرار نمی کند و همواره ابراز میدارد که مورد ایذا قرار دارد.یه بار احتمال سوء استفاده جنسی را میدهد.فعلا مادر همیشه مرد خونه و مادر بزرگ مادری و پدر بزرگ مادری او را تحت شدید ترین کنترل ها قرار داده اند ولیکن گویا او متمرد شده و به همه کنترل ها و سیستم های اخلاقی ارزشی پشت پا زده است.همه اشتغال ذهنی او به حرف زدن اشیاء است(از قول اشیاء بیجان درد دل مینویسد و این را شاهکار خود می داند)پدرش هم در ویراستاری نوشته هاش باهاش همکاری میکنه.
پدر قادر به تدریس نیست و فقط با نسخه پزشک و برگه استعلاجی از کار کردن تو دفتر مدرسه هم طفره می رود.

او و سکوت رنج آورش

چند روزه می بینمش که چشم به راه نشسته.تو خودشه.هر از چند گاهی یه سرکی می کشد و امتداد جاده را جستجو میکنه.انگار منتظره.هوا گرمه.گرمای هوا آدمو کلافه میکنه ولیکن نمیدونم چرا او کلافه نیست.روزها بلنده.آدم گرسنه و تشنه میشه وگرنه این روزهای ماه رجب را روزه میگرفت ولی او نه گرسنه نه تشنه.منتظره چیه؟چشم به راه کیه؟خوش به حال اون چیز و اون کس.که توانسته اینو از خود بیخود کنه.کاش من بودم اون کس.سکوتش از رضایت نیست.دلش اهل شکایت نیس.آره این شعره برازنده اش هست.چی میشه بعضی ها اینهمه محبوبیت پیدا میکنن؟پس چرا کسی پیدا نمیشه برای ما تره خرد کنه.خدا بده شانس.به قول یه دوستام ای بخشکی شانس.
داشتم میگفتم.اینی که ما اینهمه روش حساب میکردیم هم از راه به در شد.حرف هم نمی زنه آدم مزه دهنش را ....سکوت.و بهت. و انتظار.
خدا چشم کسی را منتظر نذاره.فکر نمی کنم تحمل انتظار آسون باشه.
طرفش قالش گذاشته و رفته.امیدش داده و سر کارش گذاشته.
کاش آدما با اینهمه ادعا متوجه می شدند که نباید قضایا را اینهمه جدی بگیرند تا اینجوری فریب نخورند.از این می ترسم طرف اینقدر بلا باشه که بیاد و این چشم به راهیش را ببینه و از اینکه قالش گذاشته کلی با دمش گردو بشکنه.
ای لعنت به تو که عزیز دل منو اینجوری تو خماری گذاشتی.ای کاش می شد دست نوازش رو سرش رو موهای نرمش بکشم و بگم عزیزم پاشو.فکر نان باش که خربزه آب است.کاش می شد چشمای زیباش را ببوسم و بگم به فدای این همه وفا و صفا.کاش می شد سخت در آغوشش بگیرم و بفشارم و بگم درود بر اینهمه جدیت و پشتکار.ولی حیف که نمیشه.اجازه ندارم.مورد اهانت قرار میگیرم.بهم تهمت می زنند.
چرا نباید بتونم دستاش را تو دستام بگیرم و متوجه اش کنم بهم نگاه کنه و با نگاهم پیام هایی را بهش بدم.همونجور که او ساکته.دلم براش می سوزه.تو آتیشم.طاقت ندارم رنجش را ببینم.گناهی که نکرده.اینکه گناهی نیست او اینهمه انسان باشه؟چرا هر چی سنگه مال پای لنگه؟

داشتم یاد داشت های گذشته ام را مرور میکردم.یه دوست برام نظر داده بود.اولین جمله اش هم این بود
از کرامات شیخ ما اینست
شیره را خورد و گفت شیرین است.

مدتی چشمام راست وایستاد که چگونه بعضی آدما اینقدر بی رحمانه چش تو چشمت میدوزند و به عنوان یه دلسوز یه مهربون یه دوست حرفای گزنده بهت می زنند و تو چقدر ساده ازشان میگذری و به روی مبارکت نمیاری تا جایی که به تو میگن خوب حلم به خرج دادی.





حافظ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
جناب همسر برای تامین حداقل مسکن فرزندان شان یه خونه خریدند تا در آینده کسی فکر نکنه نسبت به سرنوشت پسراشون بی مسئولیت بوده اند.خرید خانه ای بیش از توانایی مالی موجودشان باعث شد ماشین شون را به معرض فروش بذارند و منو دوباره تو وسعت کوچکی اسکان دهند به امید یه بهار دیگه که بهار میاد اگر بزک نمیره.
بهش میگم خیلی جالبه آقا.هر چه من عقب نشینی میکنم شما بیشتر پیشروی می کنید.حالا مرا نیازی به خانه وسیع و مرکب راهوار نیست چرا که بعد ها ممکنه پسراتون و عروس خانوما و خانواده شون به شما سرکوفت بزنند که عرضه نداشتی.آدم با زنی که همواره نسبت بهش گذشت نشون دهد باید اینقدر بی رودربایستی باشه.آفرین.من به راحتی و آسایش تو فکر میکنم و تو هم به آسایش و راحتی خودت.یه کسی که به دیگران تدریس میکنه خودش اینگونه باشه که صدای همه دخترا را درمیاره.هر چیز حدی داره و قناعت هم باید حدی داشته باشه
به من بگو این حقه؟همیشه برای مبرا شدن شما از اتهام کوتاهی و قصور عدم کفایت من آزار ببینم؟
مجید تنها مهمانی بود که با طیب خاطر دعوتش کرده بودم و آرزو داشتم بهش خوش بگذره که با خانومش و بچه هاش آمدند خونه ما.دوباره نزدیک به دو سال نشده خونه ایی را با دقت رنگ و مدل وسائلش را و دکوراسیونش را انتخاب کرده بودم واگذار کرد به مستاجر تا برایش پول به ارمغان آورد.او زندگی مشترک مون را کرده سرمایه تجارت کردن.و هرگاه میام اعتراض کنم میگه فقط یه مدت.تموم میشه.خیلی خوب میتونم زندگی زنانی را که با مردان معتاد سر می کنند تصور کنم.هیچکس حاضر نمیشه مثل من سختی ها را متحمل شود اونوقت همه تا او را و حرکاتش را می بینند تحسین میکنند.زنانی که از همسرشان گلایه دارند که اهل زد و بند نیست بیایند تا برایشان توضیح دهم یک مرد چگونه زد و بند کردن را تمرین می کنند و بعد به جایی می رسد که از بدیهی ترین نیاز های زندگی هم به عنوان سرمایه استفاده می برد.بدنم از کارهای سخت جابه جایی وسایل خانه خرد و خمیر است.حیف که من زندگی را یه بازی میدونم و نمیتونم رفتار های او را جز جابه جایی اسباب بازی ها شکل دیگه تصور کنم.

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس 

 که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس

 

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس