نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟

کی اشکاتو پاک میکنه شبا که غصه داری؟

 سر روشونه کی میذاری وقتی منو نداری؟

 برگ ریزونای پاییز ،کی چشم به رات نشسته؟

 

میگه و اشک می ریزه

 میگه و اشک میریزه

انگار درباره خودشه این تصنیفا

میگه:" کودک بودم ،(دوم دبستان سال 45)بابام میگفت من پول ندارم مخارج چهارتا بچه را بپردازم که میرن مدرسه( اون دوتا پسر دبیرستانی را و این دوتا دختر دبستانی را ).

میگه:" کلاس دوم دبستان بودم ؛هیچ مشکل درسی نداشتم ،یه روز بابام( نمیدونم به چه دلیل) هوس کرد دفتر مشق شب ام را ببینه.

گفت"دفترت را بیار  ببینم مشقاتو چطور می نویسی ؟

خوشحال و خندان ،که بابام درس خوندن من براش اهمیت داره؛ دفتر مشقم را آوردم نشونش دادم (باعث شرمندگی منه این روزا که یه دفترچه داشتم از نوع فقیرانه ).

وقتی ایشان نظارت فرمودند؛ گفتند :"خرچنگ قورباغه است این نوشته هات که. (حالا خوبه خودش خط چندان دلچسبی هم نداشت)

برو مرتب و تمیز بنویس ،بیار ببینم(مگه من چقدر پول دارم که دفتر سفید بخرم ؛بدم تا تو با خرچنگ قورباغه هات ،سیاهش کنی؟)(حالا دقیقا نه با این کلمات ولی مضمون اش همین بود و یا اثری که روی من در اون سن گذاشت؛ همین بود).

رفتم؛ با دقت همونا را روی خط نوشتم وبسیار نزدیک بهم به طوریکه روی( فقط )یه صفحه همه آنچه را روی چندین برگ دفترچه نوشته بودم ؛ جا دادم با خوشحالی و احساس پیروزی با کلی امید به پدرم نشونش دادم؛ ولی در عین ناباوری، ایشان فرمودند "حالا گفتم برو مورچه راه بنداز؟

ومن متعجب که ،پس چی شمای  پدر ،را راضی میکنه؟

فقط یه تصمیم گرفتم ؛که اساسا دیگه مشق ننویسم.نوشتن را ببوسم و کنار بگذارم.این تصمیم را پس از اجرا به ایشان نشلن دادم.

شبهای دیگه ای که خونه بودم مشق نمی نوشتم رو دفترم خوابم میبرد و مادرم بود که التماس میکرد مدرسه برو و من میگفتم بدون مشق چگونه؟معلم وادارم میکنه گوشه کلاس بایستم در حالی که دوتا دستم بالای سرم است و یه پام بالا و خسته که می شدم حق نداشتم پاهامو عوض کنم.

مادر دفترهای گران قیمت برادرم را که خودش براش پولش را تهیه کرده بود به دستم میداد تا من سیاه شون کنم خرچنگ قورباقه های قبلی را بنویسم ولی باز هم مدرسه برم و من قبول نمی کردم.

و این نادره رجایی پور بود که با مهربانی هاش به زندگی امیدوارم کرد.

صبح که می رسیدم مدرسه ازم سوآل میکرد امروز مشق نوشته ای؟میگفتم نه.(یه نه قاطع)

بدون بحث و کلنجار با من، دفترم را میگرفت و برام مشقامو مینوشت تا خانم معلم خط شون بزنه.تا من تنبیه نشم.تا دل خودش آتش نگیره از تنبیه شدنم.

آن سال من و نادره ،عصرها با هم پیاده میرفتیم تا به خونه برسیم.

خونه شون اتفاقا در نزدیکی خانه ما بود .ولی او و زندگی اشرافی شان کجا و من و زندگی....ام کجا؟

سال سوم دبستان مدرسه ام را عوض کردند و من دیگه نادره را کمتر دیدم تا اینکه مدتها از او بی خبر ماندم.

بعدها در دانشگاه او را دیدم او که رشته زبان انگلیسی دانشگاه قبول شده بود و من رشته پرستاری.

و بعد تر فهمیدم او به علت سکته مغزی در گذشته است.

کاش میشد خواهرش الهه یا خواهر دیگرش فرشته را ببینم و سوآل کنم چه بر سر نادره آمده است3

نظرات 1 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 10:28 ق.ظ http://eshqh.blogsky.com/

سلام
این بخشی از زندگی واقعی خودتون بود؟ آیا
چی جالب؟ بود که نادره این قدر مهربون بوده.
لطفا جواب را تو وبلاگم بدهید اگه ممکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد