نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

مدتیه مشکل ارسال پست دارم.نمیدانم چرا با تاخیر میاد.

صبح از خواب بیدار میشی.می بینی پسر کوچولوت به سختی نفس میکشه.دستگاه بخور را روشن میکنی ویذاری بالای سرش مگر تنفس از راه بینی میسر بشه.اونم انحراف بینی داره.لوزه هاش هم اذیتش میکنه.و تو به مادرایی فکر میکنی که از تو ناتوان ترند در مراقبت از بچه ها شون.و به احساس شون فکر میکنی.و احساس گناهی که همیشه به هنگام بیماری بچه هات به سراغت میاد که حتما مقصر بوده ایی.و اینکه طاقت نداری شاهد بیماری شون باشی و بعد یادت میاد به اون زنی که پس از تولد و یا کمی با تاخیر متوجه شده بچه ای را که دنیا آورده عقب مانده ذهنیه( والدین کودکان استثنایی در چنین شرایطی دچار احساس گیجی، آشفتگی فکری و درماندگی می شوند و قادر به درک توضیحات نیستند. بعد از آن مرحله انکار و خشم از راه می رسد که نقطه آغاز کشمکش های خانوادگی نیز می باشد. والدین احساس بی علاقگی نموده و زندگی معنای خود را از دست می دهد).
چماتمبه میزنی بالای سر پسرت و نشخوار فکرات با سماجت ادامه می یابد.
همین دیروز بوده که مقاله سوگ مادران دارای فرزندان عقب مانده را خونده بودی
روابط زناشویی، شبکه ارتباطی و مسائل مراقبت از فرزند در این خانواده ها دچار تغییرات دوگانه ای می گردد. نقاط گذار و انتقال نیز مشکلات خاص خود را به همراه دارند. به این معنی که والدین یک کودک معلول در هر دوره زندگی او از نو تفاوتهایش را با سایرین لمس می کنند و دچار استرس زیادی می شوند.
واقعا سخته و تو حالا بهتر متوجه شده ایی.به گونه پسرت بوسه می زنی و قطره اشکی از چشمت بر گونه ات سرازیر میشه.دعا میکنی برای همه مادرانی که به نوعی دچار مشکلات مربوط به جگر گوشه شان هستند.ولیکن این فکر از ذهنت عبور میکنه اگر خدا دعات را قبول نکنه.به یادت میاد همه مادران به فرزندان بی لباس گرسنه بی سر پناه و به خودت دلداری میدی تو کجا و اونا کجا؟یه جورایی مرض خود آزاری داری که با این تفکر خودت را بیازاری که
تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی
اینو از خیلی قدیما یاد گرفتی که ژست انسان دوستانه قشنگه حتی اگر تو را خودکشی ناشی از احساس گناه سوق دهد.به همه افکار مزاحم لعنت می فرستی.اشکاتو پاک می کنی.به یاد حرفای مادرت می افتی .
مادر فرزند را به خواب ناز هم نمیتونه ببینه
ازش می پرسی یعنی چی؟جوابت میده:مادرا این جوری اند که حتی فرزندشان در رختخوابی از پر قو به خواب ناز فرو رفته باشد با نگرانی بیدارش میکنند ببینند بیدار میشه یا زبانم لال........
یادت میآد که مادرت  همیشه تو زندگی بهت الگو داده که خودشو واسه بچه هاش به آب و آتیش زده.واسه هر حادثه زندگی بچه اش نه هر بچه ایش متحمل رنج و پریشانی شده و الان از او چیزی باقی نمانده جز تنی رنجور و انواع بیماری ها و تو مصمم بودی همانند او عمل نکنی ولی نقش الگو نافذه و رهایی از اون برایت مستلزم وقت زیادیه.
احساس میکنی با مرطوب شدن هوا تنفس پسر کوچولو بهبود پیدا کرد.قربان صدقه اش می ری و خدا را شکر میکنی که مشکل فقط در راهای عبور هوا بوده .به یادت میاد پدر هفتاد و پنج ساله ات را در بیمارستان که بستری بود و خر و خرش تو را از خواب نشسته بیدار کرد و سراسیمه شدی.کاری نمی شد برایش انجام داد ریه اش پر آب بود و باید تا صبح صبر میکردی تا پزشکان جراح بیایند سوند بگذارند و آب ریه را خارج کنند تا تبادلات گازی در حبابچه های ریوی میسر شود.
باز هم خدا را شکر میکنی و متعجب که چگونه انسان هفتاد سال دوام می آورد و هر گاه از این سرماخوردگی ها نجات می یابد و ریه اش محفوظ می ماند.
دیگه خواب به چشات نمیاد مثل همیشه بیداری از ساعت سه تا صبح.می ری کنار اینترنت می نشینی تا بازش میکنی پیام هایی که رسیده فراموشی ات میدهد انگار نه انگار که تو همون مادر دلسوزی صفحه اون خانوم مبتلا به ام.اس را میخونی و خوشحال میشی که برای بیان احساساتش از اینترنت کمک گرفته و ترغیب شده ادامه دهد .تازه متوجه میشی که از چهار سال پیش تا کنون که کمی بهتر زندگی کرده ای به دلیل وجود اینترنت بوده که تو را و احساساتت را تعدیل کرده.خدا را شکر می کنی که در عصر ارتباطات وسیع هستی و برای سرچ علل لارنژیت به سراغ گوگل می روی

داشتم می رفتم خونه که همکارم صدام زد.بیا ببین تو روزنامه حادثه مدرسه سقیلان را بخون .بچه هایی که در آتش سوخته اند را ببین چهارم و پنجم دبستان.تازه امتحان جغرافی را داده بودند.ایرادات بر حادثه فراوانه
حادثه غم انگیز به یادم آورد که در روستا های لردگان با خانوم دکتر همکارم بیمار میدیدیم.از نزدیک فقر و فلاکت روستاییا ن را دیده بودم.
طفلکی بچه های کلاس چهارم و پنجم از معلم شان جرات نداشته اند بی اجازه از کلاس خارج شوند منتظر مانده بودند معلم به کلاس باز گردد و اجازه خروج بگیرند.تنها پنج تا پسرا که رفته بودند کمک بیاورند نجات یافته اند.آنها که خلاق ترند
در هر حادثه این چنین پانزده در صد دست و پایشان را گم می کنند و فقط میتوانند جیغ بزنند و گریه کنند و اقدام نسنجیده کنند.هفتاد در صد می دانند چه کنند و نمی دانند. و فقط پانزده در صد که همان پنج تا پسر کوچولو که نجات یافته اند میدانند چه کار صحیح تر است.احتمالا از کلاس هیجده نفره تعدادی از دخترا هم فقط جیغ میزده اند و پسرا و دخترای دیگه نمیدونستند بیان بیرون یا بمانند تا با آنها باشند
خدای بزرگ.تصورش واقعا سخته.بیادم میاد که بخاری نفتی ها در مدارس ابتدایی محل تجمع ما بود وقتی هوا سرد بود و به ناگهان می افتادیم رو بخاری و بخاری می افتاد و کلاس دود زده می شد.اون روز سرما پوست مان را می کند.
روز هایی بود که بخاری آتش می گرفت و ما از کلاس به بیرون راهنمایی می شدیم.
کوچولو های طفل معصوم.شما که رفتید ولی آنان که باز ماندگان شمایند چه سوگ وار خواهند بود تا مدتها.
چه روستای غم گرفته ایی !

جالبه که نمیتونم.ولی نمیدونم چرا نمی تونم.شاید اسمش ادبه.شاید ترس.شایدم نگرانی.هر چه هست از من بر نمیاد که اینگونه عمل کنم.شما اسمش را چی میذارین؟

آقای کاظمی آمده بود درب آلومینیومی حمام  و پنجره آلومینیوم آشپزخانه را عوض کنه.من احمق واسش چای درست کردم و با بیسکوییت جلوش گذاشتم.عینهو بز منو نگاه کرد و لب نزد و همچنان به کارش ادامه داد تا جناب همسر اومد.اونوقت قبول کرد بخوره حالا دیگه چایی سرد شده بود.من نمیدونم چرا اینقدر دوستش داره و هر چی کار هر جا سراغ داره ایشون را خبرش میکنه.ازش می پرسه خب آقای کاظمی چند تا بچه داری؟ میگه : سه تا خدا حفظ شون کنه.ازش می پرسه دخترند یا پسر ؟میگه :خدا را شکر سه تا پسر.من آدم خوش شانسی بوده ام که تو این دور و زمونه دختر ندارم.چشام از تعجب باز موند.می پرسم : چرا؟میگه نگه داری دختر تو این دور و زمونه سخته.میگم این چه حرفیه؟دختر و پسر فرقی ندارند.والدین باید بتونند بچه تربیت کنند.میگه نه دختر یه جور دیگه سخته.عصبانی میشم و نمی تونم عصبانیتم را کنترل کنم پس اونجا را ترک میکنم.میرم تو بالکن تا سوزش هوای سرد آرومم کنه.با خودم می اندیشم گامبوی بی خاصیت با او چهره پشمالوت که عینهو خرس میمونی.اون همسر ظریف تو ،چگونه تحملت میکنه ؟نه ریختت قابل تحمله نه افکارت.متوجه نمیشم این وسعت عصبانیت به خاطر چیه.شاید فکر میکنم خوب بود پدر من درباره دختراش اینگونه می بود؟اونوقت من چکار می کردم؟.متعجبم .دخترکان که با دستای کوچولوشان صورت گنده شما ها را با همه زبری لمس کرده بر گونه هاتون بوسه می زنند اگر بدند پس پسراتون خوبند ؟که به خرج برتان نمی دارند؟و همیشه از تون طلب کارند؟به یادم میاد دو شب گذشته با صبا نوه دایی همسرم داشتیم بحث میکردیم که گفتم پسرا خیلی هم خوبند و صبا میگفت : آره اون همه آزادی که دارند و یهویی به خودتان می آیید می بینید کجا ها که سرک نکشیده اند ؟با ما سه تا خواهر قابل قیاسه؟و من میگفتم بچه خوب و بدش به جنسیت بستگی نداره.وقتی آقای کاظمی میره میام تو آشپزخونه و به همسرم میگم : این چه طرز تفکریه این دیوونه داره.؟ همسرم میگه :آدما برای حرفاشون دلایلی دارند حالا دلایلش را نخواستی بشنوی بهتره قضاوت نکنی اون فقط قراره پنجره های ما را درست کنه قرار نیست که مثل من و تو فکر کنه.اون تو روستا زندگی میکنه حتما اونجا یه چشمه ایی هستی و دختران کوزه به دوش و عصر هنگام و .............ولمون کن بابا .به خاطر طرز تفکر دیگران هم من باید حساب پس بدم؟تو دنبال دردسر می گردی؟که به هر چیز کوچیکی گیر میدی؟می بینم احتمالا حساسیت زیاد به خرج داده ام .شاید فکر میکنم با عوض شدن تفکر او دنیا عوض میشه .سکوت می کنم و از فکر حرفاش بیرون نمی رم و با خودم میگم همش تقصیر این آقای همسره که هر چی پول هر جا سراغ داره به جیب این چنین آدما سرازیر میکنه.هر کی ازش سراغ یه درو پنجره ساز آلومینیومی خوب را میگیره شماره تلفن آقای کاظمی را بهش میده.میگه کارش حرف نداره و.................
آره ...جون خودش