نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

خیلی شاد به نظر می رسد.ازش می پرسم قرص ضد افسردگی میخوری؟(از عوارض قرص های سه حلقه ای ضد افسردگی خلق زیادی شاد است)میگه :نه .میگم خب بگو.تو که داری با دمت گردو می شکنی چطوری به ذهنت رسید یه سری هم به این طرفا بزنی.میگه واسه دیدن تو اومدم(چه زود پسر خاله میشه)تعجبم را پنهان می کنم چون همه کسانی که خلق شاد دارند احساس صمیمیت شان هم زیاده.میگم:خب منتظر شنیدن صحبت ها تون هستم.میگه میخوام به شما که زنای زیادی را ملاقات میکنین یاد بدم چیطوری از افسردگی درشون بیاری(طبیعی می دانم کسی با خلق شاد اعتماد به نفسش هم بالا باشه)میگم خب راه حل پیشنهادی تون را بفرمایین میگه خانوم منو که می بینید اینجوریا که نبودم.چادر و حجاب داشتم(موهاشو رنگ طلایی زده و از روسری صورتیش بیرون گذاشته).یه مدتی هر جور که اسلام بهمون دستور داده بود رعایت حجاب رو کردم ولی هی دیدم سر و گوش شوهرم می جنبه و دنبال زن های این و اونه و هر روز ازم یه بهونه میگیره و از قد و بالا و سر و پز شان تعریف میکنه.دیدم نخیر نمیشه.نمیشه هر روز یه کتک کاری داشته باشم و زد و خورد کنیم و بچه هامونو زابرا کنیم.این بود که کم کمک پامو جای پای خودش گذاشتم و روزی یه خورده از موضع خودم عقب نشینی کردم و کاری کردم که حالا اونه که باید به دست و پای من بیفته که بابا قباحت داره زشته خوب نیس.میگم خب.شما فکر نمی کنید که ایشون درست میگه؟میگه اون بهتره بره بمیره.میخواست اون روزی که هنوز پام رو بیل نرفته بود فکر اینجاشو بکنه.آنقدر پشت سر هم و بافشار حرف می زنه که از خاطرم می ره چه چیزایی میگه.

خانوم جوان میگه :دیشب با خودم گفتم سه تا کار میکنم خانوم .یا میرم پیش اون پزشکه که آرزو داشت با هام ازدواج کنه و هنوز پس از سه سال ازدواج نکرده و بهش میگم تو زندگی با این مرد چه می کشم تا برای نجاتم اقدام کنه .یا می رم دادگاه تا تکلیفم را با مردی که کتکم می زنه مشخص کنند .یا می رم پیش مشاور تا بهم بگه این چه مرگشه که اینقدر با من لجبازی میکنه.و اینقدر راحت کتکم می زنه .می بینید که آخرین تصمیم را گرفتم و اومدم پیش شما.ای لعنت به سیاه کاری های ......وقتی سی دقیقه باهام حرفاشو زد تازه شانه هایش را که از سنگینی دستای شوهرش سیاه شده بود نشانم داد و گفت : نه خانوم، اون به من میگه من تو زندگی با تو دلخوشی ندارم و دلیلی نداره من با او بمانم

ماه رمضان شده.بعضی ها نفس شان بوی بهشت گرفته.ملایمت و نرم خوبی دیدن برام جالبه.یه جوری شهر هم سکوت داره.رفت و اومد ها نگاه ها صحبت ها همه و همه ملایم شده.خانومه فقط ۳۳ ساله شه.میخواد همسرش رو ببخشه.میگه نمی خوام به اشتباهش گرفتار بشه.محبت های برادرش را قبول نکردم.شاید بین شون رقابت هایی بوده باشه و همسرم تنها بمونه.مهم نیس که سه ماه تابستان واسم یخچال نخرید و گفت دارم کارخونه را راه اندازی می کنم.مهم نیس که اومد جلوی مادر و خواهرش و دایی و عموش گفت این زن مخارجش سر سام آوره و دیگه غیر قابل تحمله.گرچه تکدر خاطرم از بین نخواهد رفت ولی این بار هم می گذرم.دختر شانزده ساله ام روزه است شاگرد ممتازه و فعلا وقت بحث و کلنجار نیس.اگه او(همسرم)نمی فهمه من باید بفهمم.مهم نیس که ده سال از من بزرگتره و مهم نیس که لیسانس امور تربیتیه.مهم اینه که من همیشه گذشت کردم و اگر بخوام حالا دیگه ادعای حق و حقوق کنم بد وقته.جریان قطرات اشک رو چهرهاش با لبهایی خشکیده ناشی از روزه.وقتی با چشمان زیباش اشک می ریزه فقط نگاش میکنم.چی بگم؟حق که باهاش هست.فقط انتظاراتش غلطه .همین.او فکر میکنه همیشه جواب خوبی باید خوبی باشه.نمی دونه واقعیت های تلخ تو جامعه هست.همون قدر که خودش منطقی و درستکاره دنیا را هم می بینه. وقتی گفت خانوم اگه اونو ببخشم یک احمقم.؟گفتم نتیجه ایی هست که تو بهش رسیدی و چون تو به این نتیجه رسیدی جالبه ؛خوشحال شد. گفت میخوام راضیش کنم یه روز همراهم بیاد با شما صحبت کنه.به خوش خیالیش خنده ام گرفت.چه بسیار معضلاتی در زندگی با این مرد پیدا کرده ولی چرا؟

اگه بخواهید به عزیزی که در هفتمین سالگرد مرگ پدرش مرثیه سرایی میکند تسلیت بگویید از کدامین کلمات استفاده می کنید؟ دوست و همکارم میگه برادرم در مراسم سوگ پدرم میگفت و میگریست تا که بودیم نبودیم کسی کشت ما را غم بی همنفسی تا که رفتیم همه یار شدند خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانید چو هست نه در آن وقت که افتاد و شکست به دوستم میگم وقتی این شعر تو را در خانه خواندم همسرم که در مرگ پدر بود قطره قطره اشک می ریخت گویا رقیق شدن آدمی........ من هم تو وبلاگ خودم به همه دلهای رقیق و لطیف که در عزا نشسته اند تسلیت میگم

حیف شد اون سفر کوتاه را نرفتم.نشد.سرگیجه و تهوع داشتم.ترسیدم حالم بدتر بشه.موندم.و اونا(میزبان ها)تنها رفتند.خوب هم شد که نشد برم.چون بعدا متوجه شدم ماه رمضان در راه بوده و من فقط واسه اینکه حضور در کنار خانواده داداش را دوست داشته ام فراموش کرده بوده ام.و بعد هم خبری به گوشم رسید که خانم همسر برادر چندان رغبتی به همسفر بودن با من نداشته شاید چون همسرش بدون مشورت با او دعوت کرده شاید هم چون خانوما پنهانی با هم کنتاکت هایی دارند که نمیشه رو کنند .به هر حال حال خوب شد . حالا باید شرح سفر را از اونا بپرسم.
هنوز نرفتم دکتر ببینم این تهوع و سر گیجه چه علتی میتونه داشته باشه.شاید کم خونی شاید ناراحتی معده.مبارکه حلول ماه رمضان.من که امسال را با عشق آغاز کرده ام .کاش دعا های من مقبول واقع می شد .البته من فقط بر زبان می رانم و اصراری ندارم خدا ..........