نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

به من زنگ زده میگه  : مبارک.میگم : چی چی؟میگه : تولدتان.میگم  : آهان اصلا یادم نبود تولدم بوده.از بس برام مهم نبوده.میگم : ولی عجب سورپریزی بودا!میگم: تو از کجا میدونی پارسال هم برام ای میل زده بودی میگه از خودتون پرسیدم اون روز هم گفتی مگه اهمیتی داره.میگم راست میگی عجب جالبی ها!دیشب داشتیم با همسرم از خونه مادرش بر می گشتیم گفتم خلاصه اگه بخوای از حالا کادو را بخری همین الان حاضرم بریم بپسندم ها.میخنده میگه نه نشد قرار نیس تو به یادم بیاری الان بریم سوگواری ایام شهادت امام حسین(ع)بعد فردا وقتی اومدم خونه اونوقت می بینی که لازم نبود یاد آوری کنی.میخندم میگم مثل همیشه.خوبه من خیلی اهمییت نمیدم و برام بازیگوشیه وگرنه.........
خدا بیامرزد معصومه خانوم پیرزن همسایه مون را که در عین غربت پریشب مرده و تا امروز صبح کسی مطلع نشده امروز همه پیرزن و پیر مردای کوچه مون به خاطر غربت پیر ها گریه میکردند

دانشجوی دختر از جذابیت خاصی برخورداره.یه جورایی هم کلاس پسرش بهش دلبستگی پیدا کرده.ولی در کشمکش روحی به سر می بره بهش ابراز کنه یا نه.من نمیخوام تو امور خصوصی دانشجویان مداخله کنم.کم درد سر ندارم که واسه خودم دردسری جدید تدارک ببینم.متوجه بر خورد ها شون میشم ولی خودم را به نافهمی میزنم.می شنوم که داره به دوستش میگه:اون باید حد خودش را بشناسه.نمیدونم چی باعث شده به خودش جسارت بده و خودشو در حد من بدونه که در مخیله اش عبور کنه میتونه به من پیشنهاد بده.فکرم را مشغول میکنه.که آدما چطور باید حد خودشان را بشناسند جز با تجربه کردن.وقتی به شما میگن پاتو اندازه گلیمت دراز کن هی با خودت فکر میکنی گلیمم چقدر حدشه؟اگر کم ببینیش میگن اعتماد به نفست کمه.اگه زیاد ببینیش میگن حدت را نشناختی.اگر کم ببینی و بهت بگن میتونستی بیشتر ازین ببینی پشیمون میشی چرا نتونستی حدس بزنی.به نظر من آدما خوبه به هم فید بک هایی صحیح بدهند.ولی به شرطی که آدما مقیاس هایی دقیق داشته باشند.کاش با سواد تر بودیم.کاش دلبستگی هامون وابستگی هامون کمتر بود کاش سنگ محک مون گرد و غبار نگرفته بود.منکه همیشه زندگیم از بس مراقبت کردم مبادا خطا کنم از انجام هر عملی بازماندم.وقتی سلامت ام را می بینند میگن خوش به حالت.ولی قیمتی را که انسان می پردازه تا......کسی نمیتونه متوجه بشه

تو دانشکده ما همه سخت مشغول پژوهش اند.کسی فرصت سر خاراندن نداره.ممکنه کسی به سوآلاتت پاسخی ندهد.همه ترجمه میکنند گزارش مینویسند ارسال میکنند . فرصتی نیست به چیزی فکر کرد.اینکه کسانی هم هستند که نمیتوانند تحمل بعضی چیزا را کنند به کسی ربطی نداره.همه معتقدند باید بجنبی تا حذف نشی.و اینکه کسی یا کسانی حذف شده اند و فریاد وا مصیبتا سر داده همه بی اعتنا از کنارش میگذرند.یه جورایی احساس میکنم سختم است.یه جورایی احساس میکنم سردم هست.تنهام.زبانم را نمیفهمند سلامم را.....وای از آفت هایی که ....

این روزا همه جا عزاداری حسین(ع) و یارانش داره ..........میشه.آن حسین (.)که گفت:مرگ با عزت را به زندگی با ذلت ترجیح میدهد.شما چی؟شما نیز تابع اویید؟فکر میکنید زندگی با ذلت ارزشی ندارد؟خب کدام زندگی با ذلت است؟هیچ فکر کرده اید؟به ما خواری و خفت نمی دهند؟وادارمان نمیکنند زمین را گاز بگیریم؟کاری کرده ایم؟توانسته ایم بکنیم؟دانسته ایم؟یا توانسته ایم؟او میدانست ؟میتوانست؟یا.......؟
جالبه.عمری را با این طرز تفکر بزرگ شده باشید و ......جالب است.بار ها شاخ من شکسته شده چون فکر کرده ام پیرو حسینم و نباید زیر بار ستم زندگی کنم.و بعد شنیده ام گفته اند این طرف نمی داند........جالب است که تو در کشوری تنها باشی که .....عجبا!
بسیارند کسانی که اگر حسین(ع)و سفیرش مسلم را می یافتند.......جالب استمن نمی دانم اینان برای کدامین آدما سخن میگویند.من یک بام و دو هوا دیده ام.من ضرب و زور دیده ام و من طعم تلخ آزار هایی را دیده ام در کشوری که...
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین
روزی نامه ای سر گشاده به خدا نوشتم و در آن از آزار هایی که دیده بودم نوشتم ولیکن تا خوب خدا را قسم دادم به عزیزترین های درگاهش و به حسین (ع) و یارانش رسیدم و یاد صحرای کربلا و آزار های امام حسین و یارانش افتادم تازه آرام گرفتم که .........
فرازی از نوشته شریعتی برایم جالب بوده همیشه اگر حسینی نیستید زینبی باشید وگرنه یزیدی اید.مطمئنم نه حسینی بوده ام و نه زینبی و وای بر من که یزیدی باشم
خسر الدنیا و العقبی
اگر سختی های زندگی را خوب تحمل کرده ام چون همیشه یاد حسین(ع) با من بوده است .

بهمن

بهمن بود و من آماده می شدم تا آخرین روزهای بیست سالگی را هم طی کنم و اولین روزهای بیست و یک سالگیم را شروع کنم.تقریبا یک سال بود که متوجه تحرکاتی در مملکت شده بودم.و در اولین اقدام مستقل خود درس های ترم دوم  را در دانشگاه حذف کرده بودم تا همگام با دانشجویان اخراجی باشم شاید به دانشگاه باز گردانده شوند .
در این یک سال (بیستمین سال زندگی)سختی های زیادی را کشیده بودم.و شنیده بودم کاین از نتایج سحر است.آری زندگی من در اجتماع آغاز شده بود.خانواده اجازه نمیداد زندگی را تجربه کنم ولی من دیگر نمیخواستم ناز پرورده باشم.اجتماعی که در آن قدم گذاشته بودم سلامت داشت .ولی واقعیت واقعا تلخ و سخت بود.من میخواستم سختی هایی را که دیگران از آن میگفتند و روح من از وجودشان بی خبر بود، لمس کنم.چه بیست و شش سال سختی بود این سال های اخیر! و من چه مصمم!.که میخواستم حسرت شنیدن یک آخ را هم به دل روزگار بگذارم.غروری در خود حس میکردم و مقاومتی داشتم که اکنون آرزو دارم فرزندانم نیز همانند خودم و به مراتب بهتر باشند.تظاهرات، مقاومت، خلاف میل دیگران گفتن، خود بودن. آه که چقدر سخت بود!.ولی چه شیرین!کاش.........آرزو های دوران کودکی را جامه عمل می پوشاندم( که میخواهم به کشورم خدمت کنم).کاش قدر خدماتم را میدانستند.کاش وجدان بیداری بود تا........من پشیمان نشدم هرگز.چون نفس کار برایم جالب بود شاید قدرم شناخته نشد شاید کسی ندانست در اندرونم چه میگذرد و نیت های خوبم بر کسی آشکار نگردید شاید آنجور که انتظارم میرفت نبود ولی مطمئنم که اشتباه نبود.گاهی اوقات جای پای خود را در جاهایی می بینم که صاحب جای پا را ناشناس است  ولی بر او آفرین میگویند و این میتواند  مرا راضی کند .وقتی دانشجویانم از من سوآلی میکنند و من میتوانم پاسخی دهم شان که اقناع شوند
متوجه میشوم اگر زندگی را تجربه نکرده بودم امکان نداشت........
خدایا جوان مان را یاور باش تا قدر دوران جوانی خویش بدانند .هشیار باشند تا آنچه را بر آنان میگذرد ناظر باشند
توصیه میکنم از اینجا استفاده کنید