نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ازدواج اینترنتی

سلام در روزنامه ایران(حوادث) دوشنبه بیست و هفتم آبانماه ص چهاردهم مطلبی نوشته راجع به ازدواج اینترنتی.(ازدواج از نوع اینترنتی ...میزگرد متخصصان) که در آن یک نفر جامعه شناس یک نفر حقوق دان و یک نفر روان پزشک نظر داده اند. بخوانید. که مطلب بسیار جالبی است.شاید من هم روزی چیزی بنویسم.کما اینکه بارها تو اتاق های چت فارسی نوشته ام و با مخالفت کاربران جوان مواجه شده ام .ولی آنچه برایم جالب بود نظر دکتر فدایی بود که از ازدواج های همدلانه نوشته بود .و ابعاد زندگی را به جامعه شناختی زیست شناختی و روان شناختی تقسیم کرده بود.اگر دختران ما نگران این نبودند که همسر آینده محبت و عشق نثارشان کند هرگز خود را در دام ازدواج های اینترنتی گرفتار نمی کردند.البته که اگر دو نفر با تفکر ها نزدیک با هم ازدواج کنند خوب است ولی نقش نگرش را هم باید مورد توجه قرار داد. البته توضیح داده که همه در اینترنت دارای نیات پلید نیستند.چرا که همه جوامع اعم از حقیقی و مجازی همه جور فردی داره . .اگر دوست خوب مان مجید درباره این موضوع از دید جامعه شناختی صحبت بفرمایند باعث زهی خوشوقتی است

لاشخورها آمدند

سلام
سبویی بشکند ماستی بریزد جهان گردد به کام کاسه لیسان
چه مناظری که آدم را متاثر می کند!! هنوز کفن طرف خشک نشده کرکس ها آمده اند که خانه ایی داریم سه طبقه در فلان نقطه شهر با محل تجاری خانه تان عوض می کنیم .باغ پدر بزرگ را با فلان زمین تجاری عوض می کنیم .وای خدای من.حالا میتونم هق هق گریه کنم.حالا برام آسون شد زار بزنم.تحمل دیدن این صحنه ها را ندارم.حالا میتونم آرزوی مرگ کنم.عن قریب برای مادر بزرگ زیبا هم خواستگارانی پیدا خواهند شد ........خدای من تو به این مخلوقاتت میگی آدم؟

عواطف بشری

سلام برایم منظره قشنگیه.اشکهای چشاش عین مروارید رو گونه هاش می ریزه.از رقت عواطف اش خوشم میاد.البته هرگز در زندگی عواطف اش را کتمان نمیکنه.ولی هیچ وقت چشماش را این قدر اشکبار ندیده بودم.چشای سبز و قشنگش سرخ و متورم شده.از ریزش اشک بر گونه هاش جلوگیری نمیکنه .شانه هاش تکان می خورند تا نزدیکش می رم تا دستی بر شانه اش بگذارم رو می گرداند.اجازه نمیده.ولی در سه کنج دیوار سرش را بر سر دو تا خواهرش میذاره و سه تایی هق هق گریه می کنند.هیچکدام به دیگری دلداری نمیدن .اتحاد اولیه شون که همه شون بچه دبیرستانی بودند دوباره شکل گرفته .از آنجا که دیگر برادرانش هم همین حالت را دارند زیاد احساس بدی ندارم.می خواد تنها باشه تا با مرور خاطراتش از او یادش را زنده نگه داره.با وجودیکه خودش هم به این نتیجه رسیده بود که موندن بیشترش به جز رنج نیست ولی برای مظلومیت اش گریه میکنه که هرگز کلمه آخ را در تمام مدت این ۱۴ روز و حتی سالهای گذشته از او نشنیده.این روزا مذهبی تر شده و با طمانینه بیشتری نماز می خونه دیگه برای انجام کار های روزمره عجله به خرج نمیده .فقط به این فکر میکنه عمه ها و خواهراش را چطور آروم کنه.من دورا دور تماشایش می کنم و از اینکه قلب مهربان و رئوفی دارد حظ می کنم.با خودم می اندیشم اگر هر کس دیگری جز او همسرم بود اینهمه تحمل ام نمی کرد و این قدر در برابرم انعطاف به خرج نمی داد .تو جامعه مردان اطراف خودم کمتر کسی را چون او دیده ام.شاید به واقع مرز و بوم بر شخصیت آدما تاثیر داره و او همانگونه که زاده شهر گرم آبادان است رفتار صمیمانه و گرم و مهربان دارد.قدر زندگی را میدونه هرگز نسنجیده دست به کاری نمی زنه به جز مزاح و شوخی (که گهگاه ایجاد رنجش میکنه ) ندیدم کسی را عصبانی کند .مبارزه منفی را نمی شناسد و کمتر لج می کنه .اصولا نگاتیو و منفی نیس.همه دوستش دارند و این گاهی باعث می شود احساس خطر کنم.گرچه می دانم اشتباه بزرگی می کنم ولی دست خودم نیس.بدم می آید کسی از ظاهر زیبا و برازنده و اخلاق نیکویش تعریف کند .و خودم نیز کمتر اینکار را میکنم و گاهی وانمود می کنم چندان اهمییتی هم ندارد.از آنجا که نمی توانم مطمئن باشم همیشه با من خواهد بود سعی می کنم امکان نبودن اش را در کنار خودم بپذیرم ولی هرگز موفق نبوده ام.رفتن اش به یک سفر کوتاه مدت می تواند بی حوصله ام کند .گرچه ساعات زیادی از روز را به کار کردن اختصاص می دهد و در تفریحات هم فقط ایراد می گیرد و نق میزند به طرز بیمارگونه ایی بهش عادت کرده ام.وقتی با خود می اندیشم می بینم بیش از هر کسی دیگر تو زندگی دوستش دارم ولی نمی دانم چرا نمی توانم بهش بگویم شاید تربیت خاص خودم بوده که هرگز عشق و محبت ام را برای سوژه هدف رو نکنم .به همه کس می توانم ابراز محبت کنم ولی به او نه.شاید چون به پدرم هم نمی توانستم شاید احترام بیش از حد باعث می شود رنج تنهایی را تحمل کنم ولی .....این عادات خوبی نبوده که در من پرورش داده اند روزی به من گفت برایش بسیار سخت است که محبتم را نشان نمی دهم .ولی حالا که عواطف بشری را در او رقیق می بینم آرزو دارم دست محبتم را بپذیرد ولی او ابا دارد شاید نمی خواهد همانند بیمارانم یا کوچولوهای زندگی و بچه هایم دوستش داشته باشم شاید دوست ندارد به او ترحم کنم شاید مرا عامل جدایی از پدرش می داندو شاید نمی خواهد ابهت و شکوه اش از نظرم بیفتد.در عین اینکه دوست دارد دوستش بدارم دلش می خواهد برایم قابل افتخار باشد .کلا این روز ها روزهای نرم و آرامیست برایم.و با جمعی هم درد .....روز ها سپری می شود.به نظرم می رسد اگر مادرشان را بیشتر محبت کنیم بتوانند این غم را فراموش کنند.

آخربن لحظات

همه می گویند دلش از سنگ است.شاید هم راست می گویند .ولی من به کار می نگرم.و این است شاید اشکال من.مدت ۳ ساعت در کنار تخت اش بودم .سعی میکرد به من چیزی بگوید و از این همه تجهیزاتی که به او وصل بود خشمگین بود.تا دستگاه تنفس را از او جدا میکردم شاید بتواند حرفش را بزند نفس اش یاری اش نمی داد . مجبور بودم دوباره لوله تنفسی اش را وصل کنم .حیف که متوجه بود.و به سوآلاتم با سر پاسخ می داد.من هنوز نتوانسته ام گریه کنم.در حالی که پسرش (همسرم)چشمانش از اشک .........
آنچه که درباره اش می شنوم که چنین بوده و چنان باورم نمیشه چرا؟چون با من که فقط مهربان بوده.
ای وای از قضاوت ها آدمها.این راه را همه خواهیم رفت
.تاسف من ازین قضاوتهاست که
خدا را شکر که روزی ما به دست آدما نیس.

غیبت

سلام.گرچه مطمئن نیستم غیبت ام در مدت حدود ۷ روز چندان اهمیتی داشته باشه ولی برای یاران همیشگی این وبلاگ می نویسم.که به دلیل درگیر شدن در مراسم خاص .....مدتی نخواهم آمد.میتوانید پیام تسلیت بگذارید همین و بس