نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تجدید بیعت

 

سلام 

میدونید که من دو تا پسر دارم 

  

ه یکی شون بیست وچهار ساله و دومی هفده ساله است 

می دونید که من خودم پرستاری دانشگاه اصفهان را در سال شصت و سه تموم کرده ام و بعد از سه سال هم قبول شده ام کارشناسی ارشد پرستاری با گرایش روان پرستاری  

ی دونید که الان هفده هجده سال میشه که مربی دانشکده پرستاری و مامایی دانشگاه اصفهان هستم 

می دونید که با وجود پنجاه سال سن هنوزم خودم را در سن پنج سالگی در حالی که دستم تو دست بابامه تصور می کنم 

میدونید که من عاشق حضور تو اینترنت و به خصوص وبگزدی ام 

میدونید که من دل سوز دل رحم و ساده دل و صادقم 

ولی خیلی چیزاست که نه خودم به شما ها گفته ام نه شما از من میدونید 

با وجود این بازم دوست دارید به دوستی مون ادامه بدیم؟

یادی از بیدل دوستی که اسمش را از بیدل دهلوی به عاریت گرفته بود

سال هشتاد و یک که هنوز وبلاگ تو بلاگ اسکای را افتتاح نکرده بودم یه دوست بنام بیدل نگذاشت غم بخورم.بیدل با سه تا نام گنگ خواب دیده و خر مگس و همین بیدل منو به زندگی امیدوار می کرد یادش به خیر دوست خوب و نازنینی بود که چون نتوانستم حرفای خوب و مفید بزنم از من دور شد و رفت. 

اما بعد از اون دوست دوستان دیگه ای هم پیدا شدند که بعضی شون الان هفت سال هست دوست من باقی مونده اند. 

این روز ها کمتر فرصت وبلاگ نویسی می کنم.ولیکن میخوام بگم من خوشبخت بودم که در دنیای نت چنین دوستانی یافتم 

اگر بیمار مبتلا به  ام اس در جایی سراغ دارید بهش بگین 

؛ فندق و پسته و گردو و بادوم +روغن زیتون+میگو در غذای روزانه اش بگنجانه؛ 

بگین تا میتونه مطلب بنویسه از هرچی رنجش میده می ترساندش غمگینش میکنه دلگیرش میکنه تهدیدش میکنه یا 

بهش بگین کتاب ضرب المثل حفظ کنه تا بتواند بر طبل بی عاری بکوبه و از عالم ....بهره بگیره  

بهش بگین اخبار غزه را گوش نکنه 

بهش بگین سعی کنه در را به روی غصه ببنده مبادا استرس تحمل کنه 

بهش بگین درسته گرما برای ام اس بده و سرما کمتر ولی سرما هم در صورت شدید بودن نوعی استرس تلقی میشه 

بهش بگین ورزش های کششی خستگی را از بین می بره 

بهش بگین فکر کردن به قسمت های سالم جسم او را از غصه خوردن به خاطر ناتوانایی ها مخافظت می کنه 

بهش بگین دوستش دارین و برای خوشحالی اش سعی خودتان را می کنید 

بهش بگین مثبت اندیشی کمک بزرگی بهشان میکنه این روزا دور و بر ما پر است از اطلاعات برای این نوع بیماری

کسب ثواب؟یا درخواست استجابت دعا؟یا حفظ شعائر

سلام.نه مثل همه اونایی که میخوان ثواب جمع کنند.نه مثل همه اونایی که آرزوهایی دارند که دلشان میخواد دست حسین(ع) از آستین در بیاد و کمک شان کند.مثل بچگی هام که مادر دستم را میگرفت میبرد خونه آقای روغنی تو خیابان شهناز(شمس آبادی فعلی)روضه.عاشورا را رفتم خونه خانم زندی.چون گفته بود هفت و نیم آغاز می شود از هفت مصمم شدم برم.چایی را دم کردم سفره صبحانه را آماده کردم لباس پوشیدم و قصد کردم بروم.دم رفتن همسرم میگه بمون با هم صبحانه بخوریم بعد برو.میگم یک روز هزار روز نمیشه اونجا تا ظهر کیک و چایی و بیسکوییت میدن من گرسنه نمی مونم .خودت و پسرا باهم صبحانه بخورین.(جالبه که جناب همسر با من مهربان شده و بدون من صبحانه از گلوش پایین نمیره.من دیر باورم ولی او با رفتاراش منو متقاعد کرده حضور در کنار مرا ترجیح می دهد به تنهایی).با پای پیاده رفتم(و این در حالیست که انگشت شست پای من تحمل پیاده روی را ندارد)تو راه به همه آنچه اطرافم میگذرد فکر میکنم.خیابان ها خلوته و من دوست ندارم تو خیابان خلوت قدم بزنم.هر از چند گاهی ماشینی رد میشه که اونا هم مثل من دارند یه جای مهم میرن.وقتی میرسم تو مراسم می بینم قبل از من تعداد بیست سی نفر آمده اند.و دارند چای و بیسکوییت میخورند و پچ پچ می کنند.به یاد مامان که امسال اینجا نیست و در شهر اوهایو آمریکا بی خبر ازین اوضاع کنار عروس و پسر و نوه هاشه در جایی مناسب از مجلس می نشینم.خانم علوی دوست مامان که به خاطر کمر درد اسیر رختخواب بود اومده.خانم زندی و دو دخترش با محبت و احترام خوشامد میگویند.خانم های سحر خیز و سگوار آمده اند تا حفظ شعائر مذهبی کنند مبادا خون حسین(ع)پایمال شده باشه .من با هیچکسی حرف نمی زنم زن داییم کنارم می آید و احوال مامان و همسر و بچه ها را می ÷رسد. کم کم جلسه آغاز میشود.خانم رازی پیر زن شیک پوشی که تا چندین سال پرستار بوده آغازگر مراسم امروز است.میگه من با پوکی استخوان قلب نیازمند عمل جراحی و کلیه کیستیک رو پاهام راه میروم به برکت خون حسین(ع)تا بتوانم در جلسه شما شرکت کنم همانند عزاداران بنشینید و جز ذکر یا حسین و سلام بر حسین حرفایی دیگر نزنید زیارت عاشورا را با صدای حزین میخواند و از همون ابتدای مجلس دعا کردن به نیازمندانی را که التماس دعا داشته اند آغاز می کند ذکر کند و من نیز به مریم گلی،ماریا،آرام،دنیز جون ،مینو،و بعضی ها که فکر میکنند اگر تو چنین مراسم یادشان کنم در حق شان لطف کرده ام دعا میکنم یادشان میکنم و بیش از همه به اون مردی که از تهران زنگ زد و گفت این روز ها خبر ی میشنوی که خودم و بچه هامو به خاطر بد ...زنم کشته ام. 

سر ساعت دوازده به طرف خانه می آیم تا به اتفاق همسر و بچه ها خونه مادر بزرگه باشم.چون میگه همه ساله نذر داره....

کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود/زنان زینبی کجایید؟

همون جور که عهد کرده بودم تو مراسم تاسوعای منزل خانم زندی شرکت کردم.و همون جور که انتظار داشتم منصوره خانوم خانوم مهندس معماری را مشغول پذیرایی دیدم.صد نفر تا صد و بیست تا در هال آپارتمان که نود متر مربع بود جمع بودند چراغ ها خاموش و حسین جان،کربلا فریاد تکان دهنده این محفل 

یه خانوم عراقی(گربلایی)شیعه با حزن میخواند که از بس تا حالا خوانده بود صداش دو گره و مردونه شده بود.خانم رازی و خانم کدخدایی با مطالعات تاریخی و شور حسینی و میان پرده ها را خانومای معلم و بازنشسته ایی که سالها در آموزش و پرورش خدمت کرده بود.سیل شیرینی و شربت حال دعا را از آدم میگرفت.هرکس نذر کرده بود از زوار امام حسین به طریقی پذیرایی کند شاید عطش درونش خنک شود.در جمع برای فقرا پول جمع شد که من متعجب دیدم تراول های صد و پنجاه هزاری از جانب خانم های متمول همسر پزشک و تحصیل کرده های دانشگاهی سرازیر صندوق اهدایی یه دختر پشت کنکوری سرازیر میشه.من بخیل اونجا چشام چهارتا شده بود و میگفتم مالیات این پولا و خمس اش را کسی میتونه بگیره؟ ادعای خانم مجلس این بود برای فلان جوان که داره عروس میشه برای فلان جوان که پایش  زیر دستگاه محل کارش  پر س شده و ....و.....دیدم مردم ما خودگردانی هم می کنند.مدیریت هایی بر این پول ها اعمال می شود یا نه؟عجب مردمی و عجب ایرانیانی و عجب ....خلاصه چشام رو درویش کردم و حواسم را دادم به حال خودم

کربلا ،کربلا من کجا ؟،...

امروز روز تاسوعاست و خانم زندی تو خونه اش مراسم نوحه سرایی داره.مامان که امسال دیگه ایران نیست تا بتونه تو مراسم شرکت داشته باشه از اون ور مرز ها با تلفن از من خواسته از جانب خودم و خودش تو مراسم عزاداری حسین (ع)شرکت کنم.و البته من بنا به سفارش مادرم در مراسم سوگواری خونه دوستش شرکت میکنم.خانم زندی زنی مدیر و مدبر است .سالهاست همسرش را از دست داده ولی با دوختن لباس های فیت بدن خانوما توانسته چرخ زندگی را به بهترین شکل ممکن بگرداند پسرش کانادا زندگی میکند و دو دخترش که هنوز همسر دلخواه خود را نیافته اند با مادرشان زندگی آبرومندانه ایی دارند.دختر کوچکترش مینا وقتی هشت ساله بوده بی پدر شده همین باعث گردیده غم یتیمی را بشناسد و با مسئولیت شخصی دختر بچه بمی را که از زیر آوار نجات یافته به فرزند خواندگی بپذیرد.امسال عسل دختر کوچولویی از بم که مهمان عزیز خانواده زندی است شاگرد کلاس اول دبستان است.آنها همه ساله مراسم سوگواری حسین (ع)را با شکوه بسیار برای خانم های محله برگزار می کنند .این مراسم که ده روز طول می کشد باعث جذب خانم ها یی می شود که ترجیح می دهند اجرای مراسم را خانوم مشابه خودشان به عهده داشته باشد .خانم کدخدایی که غرا سخنرانی می کند همه ساله میزبان زنان فهیم و با شعور  محله  است.منصوره خانوم که یک مهندس  ساختمان است و به دلیل شروع انقلاب اسلامی شغلش را به دلایل ...از دست داده در این مراسم خدمت می کند و ابراز میدارد تا به حال هرچه آرزو کرده برآورده شده و خود را مدیون دوست خود خانوم زندی و امام حسین و یاران میداند.جالبه که اهالی ساختمانی که آ÷ارتمان خانم زندی اونجاست همه در برگزاری مراسم همکاری می کنند. 

اینجا به مادرم قول میدهم در مراسم سوگواری عزیز کربلا شرکت کرده برایش از خداوند طلب حضور در سال های بعد را بکنم. 

پسرم میگه مامان تو مجله همشهری جوان من نوشته یک زن وبلگنویس فلسطینی هم داره مث تو وبلاگ خود را به روز میکنه اسم وبلاگش هست یک مادر از غزه.برو وبلاگش را بخون چون تو و او مث هم هستید 

به گوگل سرک می کشم تا آدرسش را پیدا کنم 

ولی... 

اینو  پیدا می کنم و میخونم 

شاید او به زبان انگلیسی می نویسد یا عربی