نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

صدای کفش پاش میاد

سال نو در خانه کوچک ما با خرید هایی به انتخاب مامان شروع می شد بابا سعی میکرد در ایام عید هرآنچه را مادر اراده میکند تهیه کند مبادا خم به ابروی مادر بیاید کم کم ما با سنت دیرینه ایرانی عید نوروز درفضایی خوش بینانه آشنا شدیم و همانند والدین خود منتظر قدوم نوروز می شدیم در سالهای آخرین حضورم در خانه والدین نوروز رنگ بویش عوض شد برایم تکلیفی شده بود که از آن فرار میکردم در آخرین سال یعنی شصت و یک پانزده روز بیست و چهارساعته آماده باش بودم(پرستاری بیست و چهارساعته در بیمارستان)و در سال شصت و دو که لباس عروس ام آماده میشد به شکلی متفاوت 

(پانزده فروردین شصت و دو جشن عقد). 

من نیز سعی کردم همانند والدینماولین روز های  سال نو را برای بچه هایم  متفاوت از دیگ روز ها نشان دهم و اینگونه بار آورم که گویی با نو شدن طبیعت باید ما نیز نو شویم. 

امسال به اتفاق دوتا پسرها و عروس جوان بر سر سفره هفت سین دعای حلول سال جدید را زمزمه میکنیم 

سال نو  اومد ها حواست هست؟

مصاحبه تحت فشار

دانشجوی جوانی که وبلاگ منو میخونه می پرسه 

خانوم چطور توانستید کنار همسرتان بیست و شش سال بمانید و زندگی تان از هم نپاشه؟ 

بعد هم گفت البته این یک تحقیق غیر رسمی است از کسانی که بیش از بیست و پنج سال با هم زندگی کرده اند. 

گفتم به تعداد سال هایی که در کنار هم زندگی کرده ایم نگاه نکن به میزان رضامندی بنگر .

سوآل کرد آیا از زندگی خود راضی هم بوده اید؟ 

گفتم :سوآل کن به چه میزان رضایت دارید؟یا داشته اید؟ 

پرسید: اصولا همسر آدم باید خوش خلق و خوش سر و زبون باشه که زندگی دوام بیاره؟ 

گفتم :هر دو طرف باید بتوانند دوام بیاورند .حالا از هر چیز مفید به برقراری و حفظ رابطه که هست هم مجهز باشند.

سوآل کرد :ایشان برای شما احترام قائل بودند؟(یا نسبت به شما محبت داشتند؟). 

جواب دادم : نیازروح و روان  انسان به محبت همانند نیاز تن انسان به اکسیژن است . 

بی محبت مگر می شود دوام آورد؟حالا هر دو نیاز به محبت دارند ولی طریقه ارضا نیاز ها در طرفین کاملا مشابه ممکن است نباشد. 

 نیاز به احترام نیز از نیاز های روانی انسان هاست.هر انسان نیازمند محبت بی قید و شرط و تایید و احترام است .اگر همسر ها به یکدیگر مهر نورزند و همدیگر را تایید نکنند در این دوزخ سرد چگونه میشود احساس گرما کرد؟ 

سوآل کرد :شما با هم صحبت میکردید کارتان به اختلاف کشیده نمی شد؟ 

(همیشه موافق هم حرف میزدید؟) 

گفتم :اختلاف بین زن و شوهر ها،در حالی  که سالهای تاثیر گذار کودکی و نوجوانی و جوانی شان در محیط هایی متفاوت از هر لحاظ رقم خورده  امری طبیعی است . ولیکن به هنگام صحبت باید رعایت قوانینی را کرد که مهارت گوش دادن نام دارد .که نمی تونم بگم این به معنای آن بود که من و او با این قوانین به خوبی آشنا بوده ایم( بخشی از مشکلات شناخت نداشتن(آشنا نبودن با مهارت هاست)و بخشی لجاجت و ب غلط خود پا فشاری کردن چون نظر شخصی منست و اگر کوتاه بیایم به معنی سواری دادن به طرف است و اعتقاد به جنبه نداشتن طرف خود).من او مبرای از عیوب نبوده و نیستیم ولیکن هر دو معتقد بوده ایم باید با علم ارتباط آشنایی داشته باشیم و خود را ملزم به رعایت آنچه تاکید شده بنماییم. حالا تا چه حد موفق بوده ایم بماند. 

سوآل کرد : آیا شما با هم شوخی هم میکردید؟یا همیشه در خانه شما فضایی جدی حاکم بوده؟ 

جواب میدهم: درسته که ما آدمایی جدی در جامعه داریم (مثل پلیس های وظیفه شناس، معلم ها، مربی ها و مدیران .)ولی اگر گاهی اوقات به شوخی برگزار نکنیم که فضا خشک و عبوس میشود .انعطاف به خرج دادن ،تو شوخی انداختن و   سر به سر گذاشتن وظیفه یکی از طرفین نیست . هر دو گاهی لازم است تغییراتی در رفتار هاشون بدهند. 

سوآل میکند:  خانم همسر  شما خشمگین نمی شدند؟طفره نمی رفتند؟عکس العمل شما چی بود؟هیچوقت باهاشون قهر نمی کردید؟وقتی دعوای تان میشد کی اول کوتاه می آمد ؟ اگر شما کوتاه می آمدید پشیمان تان نمی کرد؟خودتان میتوانستید کوتاه بیایید؟ایشان کوتاه می آمد شما سریعا می بخشیدید؟ 

بهش میگم : پس اینا دغدغه های ذهنی هر جوان است که از ازدواج وحشت دارد؟هان؟ 

بهش میگم « محبتی که انسان به همسرش دارد باعث میشود نتواند رنج او را تحمل کند .پس سعی میکند اولا برای او همسری باشد که مقبول او باشد. دوم اینکه وقتی بینشان شکر آب شد دنبال راه حل باشد .نه اینکه تازه اگر او رجوع کرد از آشتی سر باز زند .ولی خب هیچ آدمی نباید خودش را مسخره کند. تا میتوانیم باید مراقبت کنیم شکر آب نشود و وقتی بحث مان شد تمام پل های پشت سر را خراب نکنیم. کلمات نیشدار و طعنه های تلخ نزنیم و به قلب لطیف طرف مقابل که با نیش زبان جراحت بر میدارد توجه کنیم. ولیکن گل بی خار کجاست؟همه ما کم و بیش مواقعی میل داریم حرفی بزنیم تا خودمان را از نظر عاطفی تخلیه کنیم و نیشی هم در جگر طرف مقابل که حالا دشمن تصورش کرده ایم فرو ببریم.من و او هم مبرای ازین رفتار ها نبوده ایم ولی هردو قبول داریم انسان ظریف و لطیف و شکننده است و خیلی زود جراحت بر میدارد و ممکن است مرغ دلش از بام ما بپرد و دیگر به سختی برگردد و بر این بام بنشیند.

اینم آنچه منتظرش بودم

امروز صبح در حالی از خواب بیدار شده ام که شش ساعت تمام در خوابی عمیق  بوده ام.دیروز از ساعت هشت و نیم بعد از خوردن صبحانه مادر جناب همسر زنگ زدند که :؛عزیزم سلام،یه خانوم جوان، امین، زرنگ، دست پاک ،زبل، توانا و با پشتکار که قبلا میرفته خونه خواهر همسرت(دخترم)کمک < را خبر کرده ام بیاد دور و برت بپلکه ،کمکت کنه ،خونه تکانی شب عیدت نیمه کاره نمونه «به پسرم بگو بیاد خونه من بیاردش خونه تون. 

تا تلفن را گذاشتم روش ،جناب همسر طبق معمول همیشه ،فرمودند: دوباره شما با مادرم نشستید برای روز تعطیل من برنامه ریزی کردید؟و منو سر عمل انجام شده قرار دادید؟قرار بود خودم و خودت بکمک هم کارای خونه را تموم کنیم. 

گفتم ببینید جناب ،حضرت والا،به  من ربطی نداره.حالا هم که  مادر جنابعالی محبت شون قلمبه شده و بیاد عروس خانوم دست تنهاشون افتاده اند و میل کرده اند زن جوانی را به نوایی برسونند و کمکی هم برای ما فراهم آورده باشند شما مخالفت میفرمایید؟ بفرما یید بروید  دنبال خانم. 

ا و نجا با مادرتان  هر آنچه میخواهید  بگویید .{متاسفانه جناب همسر همیشه فکر میکنه ما طبق برنامه و با نقشه قبلی سعی در سوء استفاده ازش را داریم و کلا دیدش نسبت به نیت های خانوما(از جمله من و مامانش )همراه با شک و تردیه}. 

البته کهایشان  حاضر نشدند  به فرمان(یا تقاضای)مادرشان تن دهند و مادر بزرگ (حاج خانوم) اون خانوم را(که بعدا به من گفت اسمش گل نازه)به همراه فریده خانوم پرستار شبانه روزی خودش فرستادند  آمد خانه ما. 

به خاطر اینکه خانه ما رابیابند ربع ساعت درب خانه منتظرشان ماندم که درین فاصله خانم همسایه که زنی شصت و یکساله هستند به من برخوردند و گفتند از خوش یمنی امروز دیدن شما به عنوان اولین فرد خارج از خونه است(ایشان که دارای عروس ها و نوه های ماشا الله جوان و نوجوانند همیشه نسبت به من احساس اینگونه دارند و جالبه که بیان هم میکنند و من هر چه فکر میکنم ذهنم قد نمیده بفهمم چرا باید چنین موقعیتی نزد ایشان داشته باشم). 

 وقتی فریده خانوم را همراه گل ناز خانوم دیدم سخت متعجب  شدم.فریده خانم خداحافظی کرد و برگشت خونه مادر همسر  

و گل ناز که تعجب و نمیدونم چی چی منو دیده بود با من وارد خانه شد.لباساشو عوض کرد مثل یه کارگر ساختمانی یا بهتره بگم کشاورزی اختیار و عنان کار ها را بدست گرفت. 

گفت شما برایم  دستکش و جوهر نمک و سطل و اسکاچ و پارچه نم و شوینده و دستمال خشک بیاور تا من از آشپزخونه شروع کنم. 

از همون اول شیر آب آشپزخونه را باز کرد و سینک آشپزخونه را پر از آب کرد و تا اون وقتی که میخواست برود خانه .دردسرتان ندهم هرچه از اول سال در آب صرفه جویی کرده بودم همه را هدر داد.ولی عین شیر ژیان که به قلب دسته شکار حمله میبره در قلب سیاهی ها و بهم ریختگی ها و پاشیدگی های خونه حمله برد و در چشم بهم زدنی (هشت ساعت)خونه ایی تمیز و مرتب و براق تحویل من داد. 

البته فکر نکنید من بیکار بودم ها. 

خیر امر میفرمود برو جارو برقی را بیار حالا بگو کدام پریز برق است دستمال ها کمه بیشتر بیار این سطل کوچیکه بزرگتر لازم دارم جاروی دسته دارم میخوام حالا بیا بگو اینا را میخوای چکار کنی ؟این لازم نیست دور بریز و ...و...و.. و در این فاصله از جاهایی که تا به حال رفته و آدمایی که تا به حال دیده و مشکلاتی که تو زندگی داره و علت این بدریختی خودش(سوختگی هاش)گفت و گفت و گفت .و من مثل یه پادوی بیچاره و مستاصل که حق نشستن نداره.خلاصه از بس گفت بچه هام لباس عید هنوز ندارند و کرایه خونه نداریم و همسرم شغلش کم در آمده و نیاز بچه هام چی چی ها هست دلم کباب شد عصر که میخواست خداحافظی کنه بره از همسرم خواهش کردم برای پسرش بلوز و برای دخترش کفش سرپایی و برای همسرش شلوار بخره. وقتی رسیده بود خونه مادرشوهرم کلی تعریف کرده بود که خوش و حلالش باشه عروس تون و اصلا امروز خسته نشدم و راضی بوده ام و خیر زندگیشو ببینه و بازم اگر خواست خبرم کنید و ... 

ولی از من چی موند؟ 

دو تا دست که از ساعد تا مچ دردناکه  دو پا که از بس بیست و چهارتا پله را رفته و بازگشته دیگه تا و راست نمیشه و پوست دستها،  که کاملا رطوبت و چربی اش را از دست داده و ناخن هایی که شکسته و هیکلی که عین باربی نی قلیون شده.بعد از رفتن گل ناز متوجه شدم مدیریت یک زن کم سواد و کارایی اش از من بهتره در امور منزل.و در سن سی و چهار سالگی دیگه پوستی برای دستای زحمت کشیده اش نمونده.زبر و زمخت و ...ولی چقدر با انگیزه و امیدوار به زندگی و مصمم و ... 

گفت خانوم تو این محله هر روز جایی میروم یک روز درمیان کار میکنم مبادا از مراقبت دو تا فرزندم باز بمونم(پسر پانزده ساله و دختر ده ساله)و هر جا هم بروم میگویم ساعتی سه هزارتومان حقوقمه ولی اگر خواستید چانه بزنید کمتر از دوهزار و پانصد بدید رضایت ندارم.رب انار و مربا و ترشی و جعبه و ظروفی را از خونه بیرون ریخت که من فکر میکردم هنوز به درد میخوره یه خونه خای و آماده دریافت لوازم نو.و الان من فکر میکنم اینا وابستگی هاشون چقدر کمه.گفت مستاجر هستم در یک روستای نزدیک کوه آتشگاه(آثار به جا مانده از هخامنشی ها)و از زندگی راضیم همسرم را که دوسال از خودم جوانتره دوست دارم و از اینکه فرزندان سالم دارم خوشحالم و حاضرم برای رشد و تعالی فرزندانم همه عمر سخت کار کنم. 

شما ببینید روز جشن تولد پیامبر و سالگرد آشنایی من با خانواده همسر چگونه گذشت

هفده روز است منتظرم بگویم:

از روز اول ماه ربیع الاول میخواستم بگویم که مادر بزرگ پسرام در چنین روزی قدم رنجه فرمودند تشریف آوردند خانه ما تا با ب بابا مامان راحع به ازدواج من و پسرشان مذاکره بفرمایند.آن روز در کمال خونسردی رفتم مزار شهدا تا در روز جشن تولد پیامبر و حضرت امام جعفر صادق(ع) با شهیدان مان جشن بگیریم و اعتنایی به جلسه خواستگاری نداشتم بعد از دیدار حاج خانوم با مامان توافق شدند جناب همسر را هم بیاورند .این قصه برای من بسی با مزه است که چه شد بعد از یازده ماه من و او همسرانی متناسب تشخیص داده شدیم و به مدت بیست و شش سال در کنار هم ماندیم و فرزندان مان را با روش جالبی تربیت کردیم.

هر گاه خواسته ام از زندگی شکایت کنم خود داری کرده ام مبادا دیگرانی که میخواهند پا جای  

پای ما بگذارند منصرف کنم  

امروز از همون صبح (ساعت نه ) تا به حال، به عوض مهمونی رفتنو جشن گرفتن  مشغول تغییر دکوراسیونو گرد گیری و سابیدن و پاک کردن و لکه گیری خونه نیم وجبی مون بودم.  

(البته به اتفاق گلناز خانوم)

فردا سر صبر مفصل خواهم نوشت .الان عازم منزل مادر بزرگ  حاج خانوم (مادر جناب همسر)هستیم. 

روز تولد پیامبر نور و امام و رهبر مذهب (حضرت امام صادق )بر شما مسلمان معتقد مبارک باد

اصلا حواسم نبود که همین فردا میلاد با سعادت پیامبر است وگرنه امروز را مرخصی میگرفتم و برای روز تولد حضرت پیامبر شمع و چراغا را روشن میکردم.حواس پرتی این روزای من میتونه ناشی از فشار ناشی از عملیات بنایی در خانه و هم دانشکده نیز هم باشد.هر دو جا تا زانو خاک می رسد و من خیلی خوب توانستم بر اینهمه خاکی شدن صبوری کنم.