نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

عواطف بشری

سلام برایم منظره قشنگیه.اشکهای چشاش عین مروارید رو گونه هاش می ریزه.از رقت عواطف اش خوشم میاد.البته هرگز در زندگی عواطف اش را کتمان نمیکنه.ولی هیچ وقت چشماش را این قدر اشکبار ندیده بودم.چشای سبز و قشنگش سرخ و متورم شده.از ریزش اشک بر گونه هاش جلوگیری نمیکنه .شانه هاش تکان می خورند تا نزدیکش می رم تا دستی بر شانه اش بگذارم رو می گرداند.اجازه نمیده.ولی در سه کنج دیوار سرش را بر سر دو تا خواهرش میذاره و سه تایی هق هق گریه می کنند.هیچکدام به دیگری دلداری نمیدن .اتحاد اولیه شون که همه شون بچه دبیرستانی بودند دوباره شکل گرفته .از آنجا که دیگر برادرانش هم همین حالت را دارند زیاد احساس بدی ندارم.می خواد تنها باشه تا با مرور خاطراتش از او یادش را زنده نگه داره.با وجودیکه خودش هم به این نتیجه رسیده بود که موندن بیشترش به جز رنج نیست ولی برای مظلومیت اش گریه میکنه که هرگز کلمه آخ را در تمام مدت این ۱۴ روز و حتی سالهای گذشته از او نشنیده.این روزا مذهبی تر شده و با طمانینه بیشتری نماز می خونه دیگه برای انجام کار های روزمره عجله به خرج نمیده .فقط به این فکر میکنه عمه ها و خواهراش را چطور آروم کنه.من دورا دور تماشایش می کنم و از اینکه قلب مهربان و رئوفی دارد حظ می کنم.با خودم می اندیشم اگر هر کس دیگری جز او همسرم بود اینهمه تحمل ام نمی کرد و این قدر در برابرم انعطاف به خرج نمی داد .تو جامعه مردان اطراف خودم کمتر کسی را چون او دیده ام.شاید به واقع مرز و بوم بر شخصیت آدما تاثیر داره و او همانگونه که زاده شهر گرم آبادان است رفتار صمیمانه و گرم و مهربان دارد.قدر زندگی را میدونه هرگز نسنجیده دست به کاری نمی زنه به جز مزاح و شوخی (که گهگاه ایجاد رنجش میکنه ) ندیدم کسی را عصبانی کند .مبارزه منفی را نمی شناسد و کمتر لج می کنه .اصولا نگاتیو و منفی نیس.همه دوستش دارند و این گاهی باعث می شود احساس خطر کنم.گرچه می دانم اشتباه بزرگی می کنم ولی دست خودم نیس.بدم می آید کسی از ظاهر زیبا و برازنده و اخلاق نیکویش تعریف کند .و خودم نیز کمتر اینکار را میکنم و گاهی وانمود می کنم چندان اهمییتی هم ندارد.از آنجا که نمی توانم مطمئن باشم همیشه با من خواهد بود سعی می کنم امکان نبودن اش را در کنار خودم بپذیرم ولی هرگز موفق نبوده ام.رفتن اش به یک سفر کوتاه مدت می تواند بی حوصله ام کند .گرچه ساعات زیادی از روز را به کار کردن اختصاص می دهد و در تفریحات هم فقط ایراد می گیرد و نق میزند به طرز بیمارگونه ایی بهش عادت کرده ام.وقتی با خود می اندیشم می بینم بیش از هر کسی دیگر تو زندگی دوستش دارم ولی نمی دانم چرا نمی توانم بهش بگویم شاید تربیت خاص خودم بوده که هرگز عشق و محبت ام را برای سوژه هدف رو نکنم .به همه کس می توانم ابراز محبت کنم ولی به او نه.شاید چون به پدرم هم نمی توانستم شاید احترام بیش از حد باعث می شود رنج تنهایی را تحمل کنم ولی .....این عادات خوبی نبوده که در من پرورش داده اند روزی به من گفت برایش بسیار سخت است که محبتم را نشان نمی دهم .ولی حالا که عواطف بشری را در او رقیق می بینم آرزو دارم دست محبتم را بپذیرد ولی او ابا دارد شاید نمی خواهد همانند بیمارانم یا کوچولوهای زندگی و بچه هایم دوستش داشته باشم شاید دوست ندارد به او ترحم کنم شاید مرا عامل جدایی از پدرش می داندو شاید نمی خواهد ابهت و شکوه اش از نظرم بیفتد.در عین اینکه دوست دارد دوستش بدارم دلش می خواهد برایم قابل افتخار باشد .کلا این روز ها روزهای نرم و آرامیست برایم.و با جمعی هم درد .....روز ها سپری می شود.به نظرم می رسد اگر مادرشان را بیشتر محبت کنیم بتوانند این غم را فراموش کنند.
نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:43 ب.ظ http://www.dangerkids.persianblog.com

سلام وبلاگه باحالی داری بما هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد