نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

کودکی

سلام بیایید مروری بر کودکی های مان بکنیم.آن روزهایی که لوح سفید مان را در دستان امین و پر مهر مادر نهادند تا این پیامبر اولین، بر روی  آن حک کند.همان روز ها که جز نیاز به خوردن و آرمیدن ،هنوز از دیگر نیاز ها بی خبر بودیم .همان زمان هایی که، اولین ساعتش مهم ترین ساعت و اولین روزش ،مهم ترین روز و اولین هفته اش ،مهم ترین هفته و اولین ماه اش، مهم ترین ماه و اولین سال اش ، مهم ترین سال بود .همان روزها ،که بی اختیار بودیم و دستان نوازشگر مادر، شکل مان می داد .از آن زمانهایی که، کم کم پا گرفتیم و آموختیم و نیروهای بالقوه مان را، به فعلیت رساندیم .ما آمده بودیم با سرمایه ایی از نیاکان، که در شکل گیری و انتخاب اجزا ی آن هیچ انتخابی نداشتیم .و اکنون این کودک ،که حتی موقعیت خانواده و وضعیت اقتصادی اش را رقم نزده ،باید خود تحت تاثیر همه آنچه باشد که بر خانواده اش حاکم است. (.وضعیت تحصیلی اقتصادی اجتماعی ) دوران ۶ ساله اول را در فضای خانواده ایی گذراندیم که.....................و وارد مدرسه شدیم . با چشمان کوچک مان کم کم مناظری از روابط بشری را ناظر بودیم و همچنان مبهوت می نگریستیم و هر از چند گاهی با دستان کوچک خود تغییراتی  اندک در اوضاع حاکم می دادیم .همکلاسی را تجربه کردیم، معلم را تجربه کردیم، ترس و واهمه را تجربه کردیم و ......دوری و جدایی را ...به خود آمدیم .دیدیم اوه چقدر از کودکی ها فاصله گرفته ایم و ....(بله جوجه اردکی که اگر نمی گفتن زشت است ولی از زیبایی اش هم نمی گفتند کم کم شده بود، قوی قشنگ و زیبایی که در آرزوهایش ..........)دوران سخت بلوغ را هم که، بحرانی ترین دوران زندگیش می نامند با هر سختی بود پشت سر گذاشتیم . چه رنجش ها که حاصل نشد .چه چیز ها که ندیدیم. تا در آغاز راه جوانی قرار گرفتیم .حالا برایمان خواسته هایی دیگر شکل گرفته بود .......حالا دیگر محتاج نگاه هایی متفاوت بودیم .................................... خب تا اینجا بس.چون من هم کلام جوانانی هستم که باید بقیه اش را آنها پر کنند . ولی هر کدام از مراحل، خود دارای ریزه کاری هایی هست .که تفاوت انسانها ناشی از تفاوت ها در .....   ......است. همه اینها مقدمه ایی بود تا ،بنویسم اگر کودک در محیط دائما ایرادی زندگی کند یاد می گیرد که تحکم کند و اگر در محیط خصومت زندگی کند .یاد میگیرد ستیزه جو باشد و اگر در محیط تمسخر زندگی ......یاد میگیرد خجول باشد و اگر در محیط شرمندگی .............یاد.......احساس گناه کند و اگردر ......بردباری ...... یاد .......صبور باشد و اگر در محیط امیدوار کننده..............یاد ..........اعتماد به نفس داشته باشد و اگر.در محیط تحسین کننده ........یاد میگیرد که قدردان باشد و اگر در محیط......منصفانه زندگی کند یاد میگیرد عادل باشد و اگر در محیط امن زندگی کند یاد میگیرد که آرامش داشته باشد و اگر در محیط توافق زندگی کند  یاد میگیرد خودش را دوست داشته باشد و اعتماد به نفس داشته باشد و اگر در محیط پذیرفته شده زندگی کند .یاد میگیرد که همه جا عشق و صفا را پیدا کند این متن زیبا را به گرامی دوستان ایران بحث تقدیم می کنم

زن و زندگی

سلام موضوعی که مدتهاست میخواستم بنویسم .مشکل یکی از مراجعین ام بود.از خشم می لرزید ،خانمی جوان .که کارمند بود.می گفت مرتب تو روزنامه ها از فرار زنها از خانه می نویسند .و از قتل مردان به دست زنان به کمک ...و یا ... ویا....(ورقی که برگشته)اما هرگز نمی آیند علت آن را بجویند.همه راهها به روی ما سد است.نه حق داریم فرار کنیم نه حق داریم دفاع کنیم .می گویند باید مشکل گشوده شود .ولی توسط چه کسی؟آیا مراکز مشاوره ایی داریم که .....من از کجا پول بیاورم؟درست است که کار می کنم. ولی همه حقوقم که باید با نظارت همسرم خرج شود و به صلاحدید او .اویی که مشاوره را یک پدیده تجملی می داند نه اجازه می دهد مسجد بروم و آنجا با روحانی مسجد صلاح و مصلحت کنم و یا با زنان مسجد درد و دل کنم نه اجازه شرکت در جلسات مهمانی می دهد .خودش همه در آمد خانواده را صرف تعمیر دندان ها و گذاشتن لنز و خرید کت و شلوار های متعدد می کند آنوقت صرفه جویی هایش شامل حال من و بچه ها می شود .تبعیض قائل می شود خودش با هر زن جوان سلام و احوال می کند .ولی اگر مرا حین صحبت با برادر زاده و یا خواهر زاده ام هم ببیند گوش می ایستد و سوآل می کند چه می گفتید ؟.به خدا قسم جانم به لب رسیده .عن قریب همین روزهاست که یا از خانه فرار کنم یا بلایی به سرش بیاورم .کور خوانده .فکر کرده ضعیفه ایی بیش نیستم در غذایش سم خواهم ریخت .خواب و خوراکش را نا امن خواهم کرد. ....می گفت و می گفت و می گریست. از او سوآل کردم آیا تا به حال اقداماتی این چنین را آزمایش کرده است؟گفت :آری ،چندین بار بدون اینکه متوجه باشد با شی سنگینی از پشت مورد حمله اش قرار داده ام .ولیکن از آنجا که نا موفق بوده ام بعدا کتک مفصلی خورده ام که تا مدتها نمی توانسته ام از جا بلند شوم.یک بار محکم روی گونه ام مشت زد به طوریکه به دلیل سیاه شدن چهره ام نمی توانستم در انظار ظاهر شوم یک بار با مشت روی قلبم کوبید . و مدتها استخوان سینه ام درد می کرد .یک بار هم آنچنان به دیوار ام کوبید که.....همه اینها جلو بچه ها اتفاق می افتد و بچه ها وحشت زده گریه می کنند و به دست و پای پدرشان می افتند که بس و جلو دهان مرا می گیرند تا چیزی نگویم مبادا آتش خشم پدرشان شعله ور تر شود. نه می گذارد از او جدا زندگی کنم نه اجازه می دهد به خانواده ام بگویم. فقط می گوید خودکشی برایت آزاد است .همه فامیل به زندگی ما غبطه می خورند .بیرون زندگیم عده ایی را کشته درون زندگیم خودم و بچه ها و خانواده ام را .به مادرش شکایت می برم .مادرش می گوید: پدرش ازین بدتر بوده من سوخته ام و ساخته ام مگر خون شما ها رنگین تر از ماست .به برادران اش می گویم. می گویند: ما نمی توانیم جانب برادرمان را رها کنیم تو را بچسبیم .به برادرانم می گویم. میگویند: فتنه نکن.چرا می خواهی دست ما را به خون همسرت بیالایی. مادرم میگوید :پاشو بیا خانه ام و خواهرم فقط گریه میکند.پس شما بگویید .من چه کنم .؟ پهنای چهره اش را اشک پوشانده.و هق هق او اتاق های مجاور اتاق کارم را تحت تاثیر قرار داده . به طوریکه معترض اند با این زن چه کرده ایی؟ این چنین می گرید. آرام اش کن .پس تو چه مشاوره ایی میکنی؟(غافل اند که این مشت است نمونه خروار از اشکهای او).برای تخلیه هیجانی بیمار مجبورم همه حرفا را به جان بخرم .حرفها یی می زند ....( که فکر کرده.نشان اش خواهم داد(خط و نشون می کشه )تهمت ام می زند؟ .دهانش را پر خواهم کرد. .............. مدتی می گذرد و من سراپا به گوش متعجب ازین زندگی(که اینجا خانه است یا صحنه ترکتازی و تاخت و تاز!!!)اینها زن و شوهرند یا دو دشمن دیرین؟!.و به حال فرزندان این خانه دلم کباب. سکوت من برای او فرصتی فراهم آورده تا حرف هایش را بزند و دلش خالی شود.می گوید : خانم نمی توانم سفره دلم را همه جا باز کنم. او می گوید و من نگاهش می کنم .تاثر را در نگاهم می خواند.آرام گرفته.می پرسد ناراحت تان کردم؟ببخشید منظوری نداشتم .به خدا داشتم می ترکیدم .از او می پرسم یک سوآل خصوصی.ببخشید میشه از روابط نزدیک تان با همسرتان بگویید.از شرم سرخ می شود.سر به زیر می افکند.ساکت می ماند.به نظر می رسد سوآل اضطراب بر انگیزی پرسیدم.من هم خاموش نگاهش می کنم.مدتی در سکوت می گذرد.سرش را بلند نمی کند.از زنی با دو بچه این شرم و حیا بعید می نماید. برایم کاملا مشخص است مشکل کجاست. حال که آرام شده اجازه می خواهد برود.به او اجازه رفتن می دهم. این پا و اون پا می کند.ببخشید باز هم می توانم شما را ببینم؟جوابش می دهم تا ۱۲ جلسه نهایتا حتما.البته چنانچه حدا اقل ۸ جلسه جلسه داشته باشیم تا حدودی سر نخ حل مشکلات به دستتان خواهد آمد.تشکر می کند.می رود.دوباره باز می گردد.سوآل می پرسد آنچه گفتم همین جا امانت خواهد ماند؟ جوابش می دهم آری.می گوید خانم فکر نکنید همسرم مرد بدیست.خودم اعصابم خورد است.دل و دماغ درست و حسابی ندارم.شما می توانید به فرزندانم کمک کنید؟.این تردید و دو دلی هایش در رفتن و یا ماندن.این احساس گناهش در مورد بچه ها .و این سردی تمایلات اش مرا به حدس هایی رسانده.برویش لبخند می زنم و اطمینانش می دهم....و میگویم:؛ سعی خودمان را می کنیم می رود.و هفته دیگر وقتی به مرکز مشاوره می رسم او را در انتظار خود می بینم.منشی درمانگاه می گوید ایشان از صبح زود پشت در بسته بودند .تا رسیدم هم آمدند تو و منتظر شمایند.پس از ۴ هفته او تصمیم گرفت برای درمان افسردگی خود با پزشک درمانگاه هم ملاقاتی داشته باشد.۱۳ جلسه گفتن آ رام تر ش کرده و داروها که معجزه بوده.

وعده

تو نیکی میکن و در دجله انداز /که ایزد در بیابانت دهدباز.........چه احساسی خواهید داشت? اگر بعد از دو سال کسی را ببینید که برایش کاری ناقابل انجام داده اید با قدر دانی ناشی از معرفت خودش شما را کلی اکرام کند.آری برایم این مورد پیش آمد و توانستم رو سفید و سربلند خدمتی به همسرم بکنم.یکی از دانشجویانی که دو سال قبل در مورد کارشناسی ارشد کمک اش کرده بودم به فریادم رسید و با لباس مخصوص همسرم را به دیدار پدرش برد .می دانید او مسئول اتاق آی سی یو بود.و بیمار(پدر همسرم)چه میزان ازین دیدار شاد گشت.گویا تعلق خود به زمین را دوباره احساس کرد.او پس از ۲ و نیم روز به هوش آمد و اولین چهره ای را که دید شناخت.از پیشرفت سلامتی او پسرش بال و پر در آورده.و من نیز از خشنودی او دل شادم.گرچه نمی توان چندان امیدوار بود که طاقت بیاورد ولی ازین ستون به آن ستون فرج است.این روزا کلی پیام تشکر و قدر دانی برای کاری که زحمتی بابت اش متحمل نشده ام دریافت می کنم .می توانید شما هم تبریک بگویید مانعی ندارد

گل و بلبل

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش*/////* گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

خشم

سلام دیشب پریشانی را در چهره اش دیدم.منقلب بود .از زمین و زمان طلب کار بود.به پسر دایی اش که جراح است زنگ زد .گفت این تو نبودی که گفتی دکتر معالج اش خوبه؟به دلیل خوب بودن اش هست که هنوز به هوش نیامده؟فکر نمی کنم پس ازین راه آشتی را باز گذاشته باشی؟همه احساس محبت اش به او و همه احساس گناه اش از کوتاهی هایی که در حقش روا داشته از او یه دیوانه زنجیری ساخته که نمیشه بهش نزدیک شد.بیقرار است و بی تاب.نمی تواند تصور کند در زیر این ظاهر آرام کوهی از مشکلات نهفته بوده است (همچون آتش زیر خاکستر)با وجودی که ۸۲ ساله است و تازگی ها رفتارش بچه گانه شده ولی برای او بسیار عزیز است .آخر با گردن افراشته همیشه گفته آری دوستش دارم .خودش را و همسر خانم دکترش را و پسرای گل اش را.و هر آنچه بازش داشته اند که نگو اعمال تبعیض است .نگو دشمن برای عزیز ات درست نکن به گوشش نرفته.همانند کودکی گوشه ایی کز می کرد و حالا ده روز است در خانه ایی که همه داشته هاش توش اند نیست .بی هیچ توشه ایی آماده رفتن است به جهان دیگر.ای کاش بتواند تحمل کند.ای کاش رفتنش آسان باشد.ای کاش ......نمی دانم چه بگویم. نمی دانم با کدامین کلمات بگویم.دلداری اش بدهید.من قادر نیستم