سه سال پیش در چنین روزی پدرم پس از یک بیماری ۷ ساله و بعد از تحمل ۴۰ روز مراقبت شدید جان شیرین به جان آفرین تسلیم کرد.
در چنین روزی به قبول رسیدم که ماندن پدرم با اینهمه مشکلات مختلف ریوی قلبی کلیوی گوارشی اسکلتی استخوانی جز رنج برای خودش حاصلی ندارد.
آرام بر کناره جویباری قدم میزدم تا به محل کارم برسم و قطرات اشک خود را پاک میکردم مبادا دیده شود.
پدری را که بسیار دوستش میداشتم باید دیگر دعا نکنم که بماند .آه پدرم چه شد؟
میگفتند تو یلی هستی پس چرا ناگهان در غلتیدی؟تصور نبود تو مرا مچاله میکرد لحظه ایی که احساس کردم از تنفس مشکل دارت به زودی خواهی مرد احساس کردم نظام هستی در هم پیچیده شد به ناگهان آسمان را تیره و تار و طاق آسمان را فرو افتاده احساس کردم.احساس کردم نفس در سینه ام حبس شده و تنگی می کند نمیتوانستم تصور نبودتو را بکنم آرزو کردم اگر تو تنفس نکنی من زودتر نفسم بند آید یک لحظه احساس کردم تنفس ات بهبود یافت .خدایا یعنی چه خواهد شد؟مگر میشود من باشم و پدرم نباشد ؟در تمام مدت چهل روز ،کنار بستر پدرم را رها نمیکردم ۷ سال بیماری پدرم را نحیف و لاغر کرده بود ولی تصویر او برای من همان بودکه قدرتمند بود.و از راه می رسید و آغوشش را باز میکرد تابپرم و ببوسمش.مادرم ازین رفتارم خوشش نمی آمد و معتقد بود چه چاپلوس!دختر خوب نیس اینجور بار بیاید.
چقدر دوستت داشتم پدر!!! ولی هرگز نشان ندادم. ولی تو نگاه مرا میخواندی و لذت می بردی و من خوشحال بودم که خواندن میدانی.دیگر از آن دستانی که میتوانست حمایت کند جز پوستی و استخوانی باقی نمانده بود .می گفت دخترم دستان مرا در دستانت بفشار و من میگفتم لطفا به مادرم بگویید .برایتان این کار را بکند مدتها بود از همه مردان بدم آمده بود .و گرچه او برایم از حرمت و عزت خاصی بر خوردار بود ولی از او نیزخود را .............العنت به .......
ساعت ۴ عصر بود که به خانه رسیدم الان سه روز است بیمارم وبرادرانم ملاقات با پدر را که ناراحتی تنفسی دارد برای من ممنوع کرده اند همه تصور می کنند من از بیماری و درد های ناشی از حمل پدر آسیب جدی دیده ام .هر روز حمامش کرده ام و موهای سفیدش را مرتب و منظم آراسته ام .طوری با او رفتار می کنم گویا عروسک بچگی هایم است ابروانش راکه بلند است و روی مژه ها می افتد کوتاه می کنم و شانه می زنم .عمویم لذت می برد و آفرین می گویدولی برادر بزرگم اعتراض می کند و رفتار مرا اهانت به تقدس پدر می داند .خودش خوشش می آید و مادرم متعجب می خندد که بچه تو دیوانه ایی. تصور اینکه روزی بیاید او نباشد و نتوانم ببینمش مرا واداشته هر آنچه می خواهم در سوگ اش بگریم ...تا زنده است .قدرش را بدانم..
ولی از آنجا که کل نفس ذائقه الموت و از آنجا کل نفس فان( همه کس فانی است) لحظه خدا حافظی فرا می رسد.
ساعت ۵ به همسرم تلفن می زنند که خودش نداند ولی بیاورش تا با جسد بیجان پدرش که سه ساعتی است آرام گرفته و .... وداع کند .همسرم زمزمه می کند: چه میشد پدرت رهایی می یافت؟؟ و من بر می آشوبم نه نگو ممکن است بشود. باز می گوید: برای او بهتر است و من می گویم
آه تو را به خدا اینگونه نگو اگر چیزی شده صریح بگو .بگویم که بگویی دروغ است حال می رویم تا ببینیم چرا احضار شده ایم.و................................
آه
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم