نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

role(نقش)

نقش های متعدد تان چقدر در یک راستاست؟هر کدام از شما دارای نقش های متعدد هستید.مخلوقات پروردگاراید.فرزند والدین تان هستید .خواهر یا برادراید. عضو دانشجو های یک کلاس اید.عضو آدمای یه شهراید. جز ءمعتقدان یک مذهب اید .جز ءیک ملیت اید. جزء آدمای دنیا..اید. جزءکاربرای اینترنتید جزء وبلاگ نویسا.اید .جز ءشاغلین یک کارید .جز ء......اید.جزء ....... خب که چه؟ ممکن است دچار تعارض در نقش های متعدد خود شویم.؟؟ چه کنیم؟ بیایید........هر کدام از رل های مان را کوچک تر کنیم و در دل دیگر رل های مان بگنجانیم .به طوریکه با ایفای هر رل در چندین رل ایفای نقش کرده باشیم .چّه شاد می شویم وقتی موفق به ایفای نقش می شویم!

هیچ

سلام مدتیست کم می نویسم.گویا قلمم نوشتن را فراموش کرده.امروز با خود می اندیشیدم چگونه می شود بسیار حرفا داشت و آرام بود و با تانی بر کاغذ سرازیر ساخت؟.به یاد دارم روزی با خود می اندیشیدم چنانچه ممکن بود به ذهن همواره مشغول من پرینتری وصل می نمودند که آنچه را در جریان است ثبت می نمود چه می شد .بحثی در تولید فکر وجود دارد به نام تداعی ها ی سریع که در مبتلایان به جنون دوره ایی اتفاق می افتد .اگر اینگونه پرینتر ها اختراع می شد محتویات ذهنی این مبتلایان را پرینت می کردند و برای درمان آنان جز ءبه جز ءمشکلات شان را مورد مراقبت قرار می دادند . همانگونه که با خود قدم می زنم تا به دانشکده محل کارم برسم مروری بر چند روز گذشته می کنم. سر راه خود چیزهایی هم چشمم می بیند و اهداف آموزشی امروز هم مرا به نوشتن چیزهایی فرا می خواند .می بینم خب گروه هدف کیست؟برای خودم بنویسم؟خب چرا تو وبلاگ ؟برای دیگران بنویسم؟خب چگونه چیزهایی بیابم که برای آنان هم مفید باشد؟این است که انتخاب کردن مشکل می نماید.به خصوص وقتی وبلاگ دوستان را می خوانم وسوسه هایی به سراغم می آید که همانند آنان بنویسم شاید القا می شود.از زیبایی های نوشتن بعضی انگشت به دهان می شوم . نهایتا به این نتیجه می رسم بنویسم حتی اگر هیچ هم عاید کسی نشود .حرفای یاوه گفتن ام هم خوبست.شاید بهتر از سکوت . اعلام نظرات دوستان مرا مصمم به نوشتن هایی می کند که ......خود داری می کنم .سکوت بعضی دوستان مرا به فکر هایی وا می دارد که .....می خواهم از آن بنویسم خود داری می کنم .خلاصه به بی تصمیمی می رسم مبهوت بر صفحه مانیتور می نگرم و هیچ حرفی برایم باقی نمی ماند.خاطرات سالهای نسبتا طولانی گذشته زندگیم در هر زمینه وسوسه ام می کند بنویسم . ولی .....نمی نویسم .حس نوع دوستی ام ...خودی می نماید که از نتایج شکست هایم بنویسم..... خود داری می کنم و نمی نویسم خلاصه وسواس عجیبی است.

سالگرد وفات پدر

سه سال پیش در چنین روزی پدرم پس از یک بیماری ۷ ساله و بعد از تحمل ۴۰ روز مراقبت شدید جان شیرین به جان آفرین تسلیم کرد.
در چنین روزی به قبول رسیدم که ماندن پدرم با اینهمه مشکلات مختلف ریوی قلبی کلیوی گوارشی اسکلتی استخوانی جز رنج برای خودش حاصلی ندارد.
آرام بر کناره جویباری قدم میزدم تا به محل کارم برسم و قطرات اشک خود را پاک میکردم مبادا دیده شود.
پدری را که بسیار دوستش میداشتم باید دیگر دعا نکنم که بماند .آه پدرم چه شد؟
میگفتند تو یلی هستی پس چرا ناگهان در غلتیدی؟تصور نبود تو مرا مچاله میکرد لحظه ایی که احساس کردم از تنفس مشکل دارت به زودی خواهی مرد احساس کردم نظام هستی در هم پیچیده شد به ناگهان آسمان را تیره و تار و طاق آسمان را فرو افتاده احساس کردم.احساس کردم نفس در سینه ام حبس شده و تنگی می کند نمیتوانستم تصور نبودتو را بکنم آرزو کردم اگر تو تنفس نکنی من زودتر نفسم بند آید یک لحظه احساس کردم تنفس ات بهبود یافت .خدایا یعنی چه خواهد شد؟مگر میشود من باشم و پدرم نباشد ؟در تمام مدت چهل روز ،کنار بستر پدرم را رها نمیکردم ۷ سال بیماری پدرم را نحیف و لاغر کرده بود ولی تصویر  او برای من همان بودکه قدرتمند بود.و از راه می رسید و آغوشش را باز میکرد تابپرم و ببوسمش.مادرم ازین رفتارم خوشش نمی آمد و معتقد بود چه چاپلوس!دختر خوب نیس اینجور بار بیاید.
چقدر دوستت داشتم پدر!!! ولی هرگز نشان ندادم. ولی تو نگاه مرا میخواندی و لذت می بردی و من خوشحال بودم که خواندن میدانی.دیگر از آن دستانی که میتوانست حمایت کند جز پوستی و استخوانی باقی نمانده بود .می گفت دخترم دستان مرا در دستانت بفشار و من میگفتم لطفا به مادرم بگویید .برایتان این کار را بکند مدتها بود از همه مردان بدم آمده بود .و گرچه او برایم از حرمت و عزت خاصی بر خوردار بود ولی   از او نیزخود را .............العنت به .......
ساعت ۴ عصر بود که به خانه رسیدم الان سه روز است بیمارم وبرادرانم  ملاقات با پدر را که ناراحتی تنفسی دارد  برای من ممنوع کرده اند همه تصور می کنند من از بیماری و درد های ناشی از حمل پدر آسیب جدی دیده ام  .هر روز حمامش کرده ام و موهای سفیدش را مرتب و منظم آراسته ام .طوری با او رفتار می کنم گویا عروسک بچگی هایم است ابروانش راکه  بلند است و روی مژه ها می افتد کوتاه می کنم و شانه می زنم .عمویم لذت می برد و آفرین می گویدولی برادر بزرگم اعتراض می کند و رفتار مرا اهانت به تقدس پدر می داند .خودش خوشش می آید و مادرم متعجب می خندد که بچه تو دیوانه ایی. تصور اینکه روزی بیاید او نباشد و نتوانم ببینمش مرا واداشته هر آنچه می خواهم در سوگ اش بگریم ...تا زنده است .قدرش را بدانم..
ولی از آنجا که کل نفس ذائقه الموت و از آنجا کل نفس فان( همه کس فانی است) لحظه خدا حافظی فرا می رسد.
ساعت ۵ به همسرم تلفن می زنند که خودش نداند ولی بیاورش تا با جسد بیجان پدرش که سه ساعتی است آرام گرفته و .... وداع کند .همسرم زمزمه می کند: چه میشد پدرت رهایی می یافت؟؟ و من بر می آشوبم نه نگو ممکن است بشود. باز می گوید: برای او بهتر است و من می گویم
آه تو را به خدا اینگونه نگو اگر چیزی شده صریح بگو .بگویم که بگویی دروغ است حال می رویم تا ببینیم چرا احضار شده ایم.و................................
آه
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

وام

درین ایران ما صندوق های وام اسلامی(قرض الحسنه )ها سعی کردند مزه شیرین اسلام را به همه بچشانند. پس تصمیم گرفتند که با سپرده های اندک وام هایی در خور به افراد با هر بضاعتی بدهند.خب از آنجا که کارمزد چشمگیری نمی گرفتند و وعده و وعید هایی می دادند و یه جوری سعی می کردند با بانک های به اعتقاد خودشون کمتر اسلامی رقابت کنند مردم ساده دل هم به آنها دلخوش شدند و به سوی شان هجوم آوردند ولی از آنجا که مردان خدا در آنجا معصوم نبودند و مبرای از گناه و می شد که وسوسه های شیطان قلقلک شان دهد و از آنجا که ضرورتی نمی دیدند علمی هم درباره ....و....داشته باشند مواردی پیش آمد که به اعتماد مردم و اعتقادات اسلامی شان خدشه هایی وارد کردند که باعث نهایت تاسف من است. واقعا وقتی می بینم که این نخونده ملا ها و انگور نشده مویز شده ها صلاحیت نداشتند و توان رقابت هم نداشتند و مسئولیت را دست کم می گرفتند فریاد .....مردم را به آسمان بلند کردند. منکه به جای بعضی از آنان احساس شرمندگی می کنم گرچه اسلام به ذات خود ندارد عیبی هر عیب که هست از مسلمانی ماست ولی......

وبلاگ نویسی

این روز ها مطالبی که درباره بلاگر ها خوانده ام برایم جالب بوده است . گویند ایرانیان حتی اگر بلاگر باشند سعی میکنند به نحوی در اطلاع رسانی به دیگران احساس خوشنودی از مفید بودن را تجربه کنند. گرچه ممکن است در بلاگ ها نقطه نظرات شخصی و مطالب خصوصی بنویسند ولی ادعا می کنند جهت خدمت رسانی به دیگران این کار را انجام می دهند مبادا وجدان سختگیر و مواخذه کننده مورد توبیخ شان قرار دهد. درست همانگونه که بر جامعه جوی از مسئولیت پذیری و .... حاکم است اینجا نیز مستثنی نیست.بلاگر ها تلاش می کنند ارتباط برقرارکنند ،مخاطبین خویش را بیابند و اطلاعات خود را به آنان انتقال دهند و .......... در روزنامه ایران یکشنبه ۴ آبان صفحه ۱۳ مطلبی از سید احمد لواسانی درباره وبلاگ است ..........با عنوان؛وبلاگ ،تب تندی که سریع عرق میکند و در آنجا ترجمه ای قرار داده شده که ماه پیش درباره وبلاگ های انگلیسی زبان تحقیق شده است . آنچه برای من جالب بود اینکه وبلاگ ها بسیار کمتر از آنچه تصور می شود به روز می شوند....... حتی وبلاگ های فعال به طور متوسط هر ۱۴ روز یک بار به روز می شود...... یا........... سپس تاثیر جنسیت و سن را در وبلاگ نویسی مورد مطالعه قرار داده است. زنان در راه اندازی وبلاگ ها سهم بیشتری دارند و ۹۲ وچهار دهم در صد وبلاگ ها متعلق به افراد زیر ۳۰ سال است. و ........ احتمال رها شدن وبلاگ توسط مردان بیش تر است تا زنان