نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از هر دری سخنی

از خیابان می گذشتم تا به بانک بروم.در راه ذهن ام بیکار نبود و با دیدن هر منظره کلی تداعی داشت.خانم ها را می دیدم با مانتو های بلند که سعی می کردند همچون موجودی خنثی در ملا عام خود را نشان دهند با خود گفتم اگر دلی بیمار باشد این همه تلاش تان بی فایده است ولی اگر دلی پاک باشد هم نیازی به این گونه بودن نیست ولی خب چه میشه کرد مقررات اجتماع ماست به یادم آمد که در خطبه ایی شنیده شده ........۶۷ ساله حاضر است برای برچیدن بساط این نوع مانتو ها ی کوتاه کمر همت ببندد.با خود گفتم کاش آقایون اصلا به روی مبارک نمی آوردند زیرا از خودشان است که بر خودشان است .بازار گرمی از طرف خودشان است که عرضه ها به وجود می آید.رسیدم به سر چهار راه سوار تاکسی شدم از در و دیوار جدار درهای تاکسی انواع و اقسام عکس از چهره و لباس خانم ها بود گفتم بفرما.ب
ه ایستگاه همیشگی تاکسی سرویس رسیدم راننده با احترام تا کمر خم شد و برای من یک صندلی را که آقایی بر روی آن نشسته بود خالی کرد و گفت بفرمایید جلو آقا .بفرما خانم بریم من مسافر همیشگی این ایستگاه هستم.خدا را شکر حسن برخورد این راننده همه بافته های ضد مرد را در ذهنم پاک کرد.
تو وبلاگ ها هر جایی می رسم اگر ابراز عشق پاک و تقدیم شعری به زنی نباشد از آنچنان ...........
بابا پیله نکن بسه

جمع بندی

امروز که سوم تیر ماه است دومین ماه گرد شروع وبلاگ نویسی این بنده است بنا به پیشنهاد ابی؛از دوستان عزیز
ایران بحث من هم اقدام به وبلا نویسی در بلاگ اسکای کردم ولی خیلی زود پاس ورد ام را فراموش کردم و مدتی نتوانستم بنویسم.
پس از حدود یک ماه به یادم آمد پاس وردم چی بوده و از سرای بی کسی که بلاگ اسکای دیگرم شده بود یه اینجا اسباب کشی کردم.
خدا میدونه چقدر از نوشتن خوشم میاد ولی از آنجا که زن یودن را یه راز به حساب می آورم بسیاری نوشته هایم را در صندوق چه خانه مان پنهان میکنم و هر از چند گاه یه چیزک هایی می نویسم.
خیلی جوان بودم که به نوشتن رو آوردم .اون روزا خواهرم ازدواج کرده بود و برادرانم هم در جمع پسرا شنا می کردند و توپ می زدند و من مونده بودم و کوهی از حرفای ناگفته و تنهایی.کارم شده بود فکر کردن با خودم و نوشتن قطعه های پر سوز و گداز .
نوشتن خصلتیست که هرگز از ۱۴ سالگی به بعد ترک نکردم گرچه با این سابقه ۳۰ ساله هنوز تبحر چندانی در نوشتن ندارم.دوران دبیرستان دوستان ام سخت ابراز علاقه به نوشته هام می کردند و هنوز که گهگاه می بینم شان میگویند هنوز مثل همون روزا هستی.در دانشگاه یه دوست مو دماغ داشتم که مرا عاصی می کرد از بس مزاحم خلوت هایم می شد ولی نوشته های منو تو دفتراش با اندکی دخل..و..تصرف.می نوشت. ولی حالا دیگه دوستان تشویق کننده من این بچه های سایت های و وبلاگ ها شده اند .همسرم همیشه نوشته های مرا به عنوان کاغذ پاره های دردسر آفرین می نامد ولیکن خودش نیز گاهی تحت تاثیر اونها قرار میگیره.ایام عید پارسال وقتی خونه تکانی داشتم رفتم روی یه کاغذ نوشتم چه کار مسخره ایی هر سال تکان دادن اثاثیه کهنه ایی که کلی ازش خاطره داری ولی قدرت بر تغییرش نداری ای کاش می توانستم اطاق پذیرایی ام را با پرده ایی از ....و مبلمانی از ....و ظروفی از ....و به شکل ....تزیین کنم.از اینهمه یکنواختی و .... خسته شدم با کدامین انگیزه بر خیزم به رفت و روب و شستشو در حالی که .....و خلاصه این نوشته های به ظاهر هیچ من باعث شد او خودش به اتفاق دو مستخدم یه خانه زیبا آماده کند و به من تحویل دهد ولی باز هم میگوید اینا چیه می نویسی به جاش میتونی کلی کار با ارزش تر بکنی.
دومین ماه وبلاگ دار شدن ام را به خودم تبریک میگم.اگه شما هم بگین خوشحال میشم

سلام

دوستی عزیز از من خواستند صبح که میایی یه حرف امیدوار کننده بزن
خب بفرما
شاهد از بچه های کیمیا ست داشت سوآل میکرد ازدواج اینترنتی قابل توصیه است یا نه؟
و چه پیشنهاداتی درین باره دارید.
من موضوع را در اتاق چت کیمیا به بحث گذاشتم و نتایج آن را جمع کردم.دوست مان م.ص گفت آنها که با دیدن ازدواج می کنن چی میشه که افراد با چت ازدواج کنند.!دوست دیگری گفت ازدواج فقط تشابه تفکر نیست بلکه.....
من هم چیزهایی نوشتم.که..........
. خب وقت نمی کنم ینویسم شون

وعده

با سلام گرچه خیلی حرفا برای گفتن دارم ولی هر روز میام میگم بزک نمیر بهار میاد ......با خیار میاد
و میرم و دوباره جز جای پایی از من به جا نمی مونه مرا چه شده؟

تعجب

مرا بهت و حیرت فرا گرفته که جماعت وبلاگ نویس را چه شده همه ........و خموش
ما ز یاران چشم یاری داشتیم   خود غلط بود آنچه می انگاشتیم
البته امیدوارم فرزندان خوب این آب و خاک در پی کسبی بهتر تر باشند از وبلاگ نویسی و دلم بر ........    شکیباست در آن صورت