نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

ارزشیابی سالیانه از خدمات آموزشی ÷پوهشی من به عمل آوردند تا ببینند مستحق ارتقاء هستم یا خیر.به خودم گفتند هر آنچه زحمت کشیده ای لیست کن ارسال کن تا ببینی نتیجه اش را.ولی من حواسم به جمع آوری نبوده مدرک و سند نداشتم پس نتوانستم گلایه هم بکنم.نمیشه بهشون بگم بیان اینجا و هرچه سعی و تلاش داشته ام را جمع آوری کنندذ به حقوق و مزایایم اضافه کنند

چه قشنگند این روزها

پانزده روزش رفت و بعضی ها خونه تکانی شون هم تمام شد لباس های عید بچه هاشون را خریدند و گندم و عدس هاشون را تو آب ریختند تا سبزه سبز کنند و دارند لوازم سفره هفت سین شون را جور میکنند امسال ما باید برای عروس مون عیدی ببریم .دختر گل مون رفته مشهد زیارت.و من دعا میکنم خوشحال باشه.امسال عید نوروزش را در حالی جشن میگیره که مادر شوهر و پدرشوهری داره که دوستش داشته باشند.و بهش فکر کنند. دانشجوهام هم دیروز بخش روان پزشکی را تموم کردند.در حالی که تو چشای قشنگ شون یه حلقه اشک بود .بیمار یکی شون همسر مرد معتاد مبتلا به ایدز بود و براشون از آرزوهاش گفته بود ازشون پرسیده بود من دیوونه ام؟کاش من غمگین باشم تا شما ها فکر نکنین خنده هام به خاطر دیوونگیه.من و دانشجوهام از مسئولین بخش خداحافظی کردیم برای هم آرزوی سال نو خوبی کردیم و برای سهیلا رهنمایی مسئول کاردرمانی بیمارستان هم آرزوی موفقیت در کار با ارزش مشغولیت درمانی اش کردیم.او از ما خواست برای خواهر بیمارش دعای خیر کنیم سر سفره هفت سین.ما همه با محبت و عشق بیماران را بوسیدیم و خداحافظی قشنگ کردیم.کم کم باید با سال پیر خداحافظی کنیم.آماده شویم برای استقبال از سال نو.من به مدت دوهفته مرخصی میگیرم تا در خانه بمانم و به کارهای عقب افتاده سر و سامان دهم.شما را برای داشتن روزهای پایانی خوب دعا میکنم.و از شما هم کمک فکری میخوام تا بفرمایید چگونه می توان مادر شوهر جالبی بود. 

به عنوان یاد آوری اینو با هم مرور کنیم 

من سحر خیزم و گفتم شاید اینم برای شما مفید باشه

محض اطلاع شما

اول سلام بر دوستان نازنین عسل که آمدند اینجا و دیدند کرکره اش پایینه نگران شدند 

دوم یه کامنت باعث شد که خجل شوم و بنویسم شما هم بخونید تا بعد بگم کجا بودم و چی شد نبودم 

برام نوشته  

ازاین یادداشتت (ماه نو را میگویم )  خاطرم ملول شده و اون وقت این یعنی چه؟میخوای بگی  تولد است ؟و باید خوش بود؟ و باید جشن گرفت ؟و خوشحال بود- پس چرا( حکایت  تلخ) ایام رفته را پیش می کشی؟تو نمی گویی یادآوری درد ها ، روان آدم را آزرده میکند؟.
چرا به نکات بر جسته و مثبت روزگاران پیشین اشاره نکرده ای؟ و چرا آنچه را که با صرف جوانی - به سود عزیزانت بدست آورده ای، تحفه راه (عشق) نمی خوانی؟....
خب زندگی یعنی همین است دیگر -  یعنی تا میآئی دردی را درمان کنی - گیسوانت سپید شده اند!و چهره ات چین و چروک خورده.چرا اینقدر تلخ نوشته ای؟یعنی میخواهی بگویی در دلت امیدی نمانده؟درباره امید هات به آینده چرا نمی نویسی؟فکر کنی میشه ها.تو دوست خوب منی و شادیت و استواریت آرزوی منست
 

 چهل و چهار دقیقه بعد

 در کتابی خوانده بودم که نوشته بود:
<امید ، آهستگی و ملایمت زندگی را روشن و شیرین می کند ، 

بر عکس خشم و تیزی مایه رنج و بلاست . 

 آهسته رو از عیبجوی می گریزد 

 و شرم و آهستگی را دوست می دارد >

خواستم متذکر شرعی بشوم که شما هم انشاءالله باین توصیه عمل خواهید کرد!
به حاج آقا شوی تان  سلام ما را برسانید
و اما 

از اول هفته تو بخش روان پزشکی با ده تا دختر و دو تا پسر دانشجوی ترم هفت کار آموزی بودم یه مدد جوی بسیار جالبی با بچه ها صحبت کرد و فکر و ذهن ماها را مشغول خودش کرد در نوع خودش بی نظیر بود هم دوستش داشتیم و هم غصه اش را میخوردیم و هم راجع بهش مشغول مطالعه بودیم.می آمدم اینجا هم ولی وقت ماندن نبود از طرفی پسر کوچولوم میگفت اگر مامان میتونه پای کامپیوتر بنشینه چرا من نه.خب خونه ما در حال تغییر و تحول به زیباتر شدن و دانشجوها هم نفس گیر و بخش هم سخت و پسر هم الگوش مامان خلاصه چه دردسرتان دهم همش درگیری های شیرین.میدونید که من این روزا باید آشپزی هم بکنم دوازده تا دختر ترم یک را هم راهنمایی بکنم (استاد راهنما ).ترم یک دوازده تا ترم هفت دوازده تا پسرام دو تا و همسر که دیگه از همه بیشتر منو به بیگاری میکشه(به بهانه اینکه دارم خونه تکانی برایت میکنم و دکوراسیون تغییر میدم و اینا همه هدیه به تو هست و تغییر رنگ و نقاشی و ...)هرچه میگم دنیا با بخران اقتصادی مواجه شده پولامون را خرج نکن بذار ببینیم چی میشه گوش نمی ده.شما وقتی عید امسال بیایید خونه مون می بینید به به !چه خوشگل شده خونه.(نکنه نیایید ها دلگیر میشم).خلاصه تا میاد اسفند تموم بشه کارای خونه ما هم تمومه فقط میمونه زیارت گل روی شما که مطمئنم بی نصیبم نمیذارید خیال تان راحت شد؟

ماه نو

ماه ربیع که بیاد باید منتظر تولد حضرت پیامبر و جشن ازدواج ها بود.سال شصت و یک هنوز به ÷ایان خودش نزدیک نشده بود که خواهرم زیر گوش مامانم زمزمه کرد مامان خانوم همسایه منو خیلی دوست داره و خواهش کرده از شما اجازه بگیرم بیاد خواهرم را برای پسرش خواستگاری کنه تا فامیل نزدیک بشیم 

عجب! 

چه ربطی داشت؟ 

خواهر ساده دل من 

حالا کجاست؟ 

که ببینه خانم همسایه که می پسندیدش و تو گوش نغمه های قشنگ خوند تا مرید خودش کند و با خانواده اش پیوندش دهد... 

بگذریم 

از اون سال بیست و شش سال میگذره 

و اگر حسن انتخاب شون(روز تولد پیامبر نبود)تاریخ زندگی من به شکل متفاوتی رقم میخورد 

گذشته هایی بر من گذشت که... 

ولی سعی خودم را کردم مبادا... 

و به لطف خدا و بعضی دوستان و خانواده و به خصوص فضای مجازی نت... 

امیدوارم گذشت ایام بر شما فقط یه جای پا باقی گذاشته باشه و باد فراموشی اومده باشه و با خودش خاطرات آزار دهنده تون را برده باشه 

من حالا خیلی خوبم 

بهتر از سال های میانی زندگیم 

امیدوارم بهتر تر هم بشم

بعد از مدتی کندی و ناسلامتی

سلام 

پر انرژی باشید و پر نشاط.دیروز را با یه ورزش صبحگاهی مفرح شروع کردم با یه کادو رفتم خونه برادر همسرم که بتازگی خونه شو عوض کرده و به اتفاق همسرش یه کیک پختیم ساعت دوازده بود که به خانه بازگشتم و در یک عملیات متهورانه قرمه سبزی و چلو برای نقاش های طبقه بالایی خونه مون پختم و با دوتا پسرام ، گل گفتم و گل شنیدم.ساعت پنج عصر یه خانم شجاع روستایی که در خانه مادرشوهرم تمیز کاری میکنه را، با کلی اثاتیه اضافی منزل خوشحال کردم(تصمیم گرفتم خونه را به مفهوم واقعی بتکانم ).(ایشان بعد از چهارده سال توانسته برای خودش و سه تا بچه اش یه خونه ویلایی بزرگ در روستایشان خریداری کنه که چون اثاثیه لازم داشت من و او به تفاهم رسیدیم من از اثاثیه نجات یابم و ایشان خانه اش پر شود).روز خوبی بود که با خوردن شام و دیدن سریال و خواب من ختم به خیر ترهم شد. 

امروز هم تا الان سه چهار تا اتفاق خوب برام افتاده که منو ملزم میکنه با صدای رسا به خودم و شما ها بگویم خوشحالم. 

از لطف دوستان نازرنینی که نگرانم شدند ممنونم