نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

اینم آنچه منتظرش بودم

امروز صبح در حالی از خواب بیدار شده ام که شش ساعت تمام در خوابی عمیق  بوده ام.دیروز از ساعت هشت و نیم بعد از خوردن صبحانه مادر جناب همسر زنگ زدند که :؛عزیزم سلام،یه خانوم جوان، امین، زرنگ، دست پاک ،زبل، توانا و با پشتکار که قبلا میرفته خونه خواهر همسرت(دخترم)کمک < را خبر کرده ام بیاد دور و برت بپلکه ،کمکت کنه ،خونه تکانی شب عیدت نیمه کاره نمونه «به پسرم بگو بیاد خونه من بیاردش خونه تون. 

تا تلفن را گذاشتم روش ،جناب همسر طبق معمول همیشه ،فرمودند: دوباره شما با مادرم نشستید برای روز تعطیل من برنامه ریزی کردید؟و منو سر عمل انجام شده قرار دادید؟قرار بود خودم و خودت بکمک هم کارای خونه را تموم کنیم. 

گفتم ببینید جناب ،حضرت والا،به  من ربطی نداره.حالا هم که  مادر جنابعالی محبت شون قلمبه شده و بیاد عروس خانوم دست تنهاشون افتاده اند و میل کرده اند زن جوانی را به نوایی برسونند و کمکی هم برای ما فراهم آورده باشند شما مخالفت میفرمایید؟ بفرما یید بروید  دنبال خانم. 

ا و نجا با مادرتان  هر آنچه میخواهید  بگویید .{متاسفانه جناب همسر همیشه فکر میکنه ما طبق برنامه و با نقشه قبلی سعی در سوء استفاده ازش را داریم و کلا دیدش نسبت به نیت های خانوما(از جمله من و مامانش )همراه با شک و تردیه}. 

البته کهایشان  حاضر نشدند  به فرمان(یا تقاضای)مادرشان تن دهند و مادر بزرگ (حاج خانوم) اون خانوم را(که بعدا به من گفت اسمش گل نازه)به همراه فریده خانوم پرستار شبانه روزی خودش فرستادند  آمد خانه ما. 

به خاطر اینکه خانه ما رابیابند ربع ساعت درب خانه منتظرشان ماندم که درین فاصله خانم همسایه که زنی شصت و یکساله هستند به من برخوردند و گفتند از خوش یمنی امروز دیدن شما به عنوان اولین فرد خارج از خونه است(ایشان که دارای عروس ها و نوه های ماشا الله جوان و نوجوانند همیشه نسبت به من احساس اینگونه دارند و جالبه که بیان هم میکنند و من هر چه فکر میکنم ذهنم قد نمیده بفهمم چرا باید چنین موقعیتی نزد ایشان داشته باشم). 

 وقتی فریده خانوم را همراه گل ناز خانوم دیدم سخت متعجب  شدم.فریده خانم خداحافظی کرد و برگشت خونه مادر همسر  

و گل ناز که تعجب و نمیدونم چی چی منو دیده بود با من وارد خانه شد.لباساشو عوض کرد مثل یه کارگر ساختمانی یا بهتره بگم کشاورزی اختیار و عنان کار ها را بدست گرفت. 

گفت شما برایم  دستکش و جوهر نمک و سطل و اسکاچ و پارچه نم و شوینده و دستمال خشک بیاور تا من از آشپزخونه شروع کنم. 

از همون اول شیر آب آشپزخونه را باز کرد و سینک آشپزخونه را پر از آب کرد و تا اون وقتی که میخواست برود خانه .دردسرتان ندهم هرچه از اول سال در آب صرفه جویی کرده بودم همه را هدر داد.ولی عین شیر ژیان که به قلب دسته شکار حمله میبره در قلب سیاهی ها و بهم ریختگی ها و پاشیدگی های خونه حمله برد و در چشم بهم زدنی (هشت ساعت)خونه ایی تمیز و مرتب و براق تحویل من داد. 

البته فکر نکنید من بیکار بودم ها. 

خیر امر میفرمود برو جارو برقی را بیار حالا بگو کدام پریز برق است دستمال ها کمه بیشتر بیار این سطل کوچیکه بزرگتر لازم دارم جاروی دسته دارم میخوام حالا بیا بگو اینا را میخوای چکار کنی ؟این لازم نیست دور بریز و ...و...و.. و در این فاصله از جاهایی که تا به حال رفته و آدمایی که تا به حال دیده و مشکلاتی که تو زندگی داره و علت این بدریختی خودش(سوختگی هاش)گفت و گفت و گفت .و من مثل یه پادوی بیچاره و مستاصل که حق نشستن نداره.خلاصه از بس گفت بچه هام لباس عید هنوز ندارند و کرایه خونه نداریم و همسرم شغلش کم در آمده و نیاز بچه هام چی چی ها هست دلم کباب شد عصر که میخواست خداحافظی کنه بره از همسرم خواهش کردم برای پسرش بلوز و برای دخترش کفش سرپایی و برای همسرش شلوار بخره. وقتی رسیده بود خونه مادرشوهرم کلی تعریف کرده بود که خوش و حلالش باشه عروس تون و اصلا امروز خسته نشدم و راضی بوده ام و خیر زندگیشو ببینه و بازم اگر خواست خبرم کنید و ... 

ولی از من چی موند؟ 

دو تا دست که از ساعد تا مچ دردناکه  دو پا که از بس بیست و چهارتا پله را رفته و بازگشته دیگه تا و راست نمیشه و پوست دستها،  که کاملا رطوبت و چربی اش را از دست داده و ناخن هایی که شکسته و هیکلی که عین باربی نی قلیون شده.بعد از رفتن گل ناز متوجه شدم مدیریت یک زن کم سواد و کارایی اش از من بهتره در امور منزل.و در سن سی و چهار سالگی دیگه پوستی برای دستای زحمت کشیده اش نمونده.زبر و زمخت و ...ولی چقدر با انگیزه و امیدوار به زندگی و مصمم و ... 

گفت خانوم تو این محله هر روز جایی میروم یک روز درمیان کار میکنم مبادا از مراقبت دو تا فرزندم باز بمونم(پسر پانزده ساله و دختر ده ساله)و هر جا هم بروم میگویم ساعتی سه هزارتومان حقوقمه ولی اگر خواستید چانه بزنید کمتر از دوهزار و پانصد بدید رضایت ندارم.رب انار و مربا و ترشی و جعبه و ظروفی را از خونه بیرون ریخت که من فکر میکردم هنوز به درد میخوره یه خونه خای و آماده دریافت لوازم نو.و الان من فکر میکنم اینا وابستگی هاشون چقدر کمه.گفت مستاجر هستم در یک روستای نزدیک کوه آتشگاه(آثار به جا مانده از هخامنشی ها)و از زندگی راضیم همسرم را که دوسال از خودم جوانتره دوست دارم و از اینکه فرزندان سالم دارم خوشحالم و حاضرم برای رشد و تعالی فرزندانم همه عمر سخت کار کنم. 

شما ببینید روز جشن تولد پیامبر و سالگرد آشنایی من با خانواده همسر چگونه گذشت

نظرات 1 + ارسال نظر
ماریا دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:43 ب.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

حسابی خسته شدی ها...
چه مادر شوهر با شعوری داری...
خوش به حالت...
سال نو مبارک خانومی...
شاد باشین همیشه انشااله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد