نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

یه مشاوره در سکوت

تو درمانگاه نشسته بودم.منتظر که روز کاری خود را آغاز کنم.منشی آمد تو اتاقم گفت این زن از صبح این پا اون پا کرده اینجا کارش رو آغاز کنه،خیلی مستاصله،اجازه میدین بفرستمش تو اتاق تون؟گفتم :بله بفرستید.منم مشتاقم بدونم چی شده ماه رمضونی خواب صبح گاهی را رها کرده اومده. 

زن وارد اتاق میشه.می نشینه.به من نگاه میکنه.منتظره ازش سوآلی کنم.نگاش می کنم.اونم نگام میکنه و ساکته.میگم حال تون چطوره؟میگه :تعریفی نداره،خوب نیستم.میگم:خدا بد نده.چی شده؟میگه :نمیدونم از کجا شروع کنم.میگم فرصت داری ذهنت را جمع کنی ببینی از کجا شروع کنی بگی بهتره. 

رو زمینو نگاه میکنه.بازم ساکته.منم ساکت میمونم.کاری ندارم جز همین مراجع.فرصت داره .من ساکت،اونم ساکت.خب پس چرا اینجاست.ده دقیقه سکوت کردن کار راحتی نیست.ولی انگار نمی تونه حرفی بزنه.چی شده؟اصلا برام مهم نیست.اگر برام مهم باشه بیقرار میشم عجول میشم و امر میکنم بگه.ولی خب باید او و من هر دو با هم صحبت کنیم.باید ی در کار نیست. 

به کار دیگری مشغول نمی شوم تا بداند هنوز هم منتظرم دهان باز کنه.آدما تا حرف نزنند معلوم نمیشه از کجا باید شروع کنند.هر از گاه یه لبخند هم می زنم.اون زنی که در پشت در اینهمه پا به پا میکرد و بیقرار بود چرا حرف نمی زنه؟مگر نه آنکه منتظر بود اجازه دهم بیاد کنارم؟نکنه من آدم غیر قابل اعتمادیم؟نه ،این خلاف مدیریت اعتماد به نفسه که به توانایی های خود شک کنم.عنصر اعتماد باید به وجود آید تا گفتگوی دو نفر سر بگیرد.آیا نتوانسته ام ملایمت و نرم خویی خود را نشان داده باشم؟اصولا من آدم ملایم و نرمخویی نیستم.چگونه نشان داده باشم.شور و نشاط از نگاه من می باره و او هرچه نگام میکنه بیشتر متوجه میشه که راه را اشتباهی اومده.بعد از ربع ساعت سوآلی میکنه.می بینم بالاخره طلسم شکسته شده.سوآل او اینه میشه برم و فردا بیام؟خودم هم هنوز نمی دانم از کجا میخوام شروع کنم.می خندم به ملایمت.و میگم :البته،شما میتونید برید و فردا بیایید.ولی فردا من اینجا نیستم.همکار دیگه ایی هستند.تشکر می کنه و از اتاق خارج میشه.کتاب سودای عشق را که از کتابخانه دانشکده گرفته ام باز می کنم و شروع به خواندن می کنم.

نظرات 5 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:28 ق.ظ http://Www.Love.Blogsky.Com

عالیه. عالی.....!

رضا یکشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:20 ق.ظ

من هم همیشه حرفهایم را خورده ام، بحث اطمینان نیست ، بحث این است که بعضی مسائل را نمی شود بیان کرد، شاید هم من اینگونه ام، علاقه زیادی هست که دیگری را در جریان بگذاری ولی درست در لحظه اخر به نظر می رسد که اینکار درست نمی باشد پس باید سکوت کرد و من به خود و به آن خانم محترمه حق سکوت می دهم!

از شاگردان بانو ، در ؛ دوستانه ؛ دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 01:13 ق.ظ


۱-عجول میشم و امر میکنم

۲-من آدم ملایم و نرمخویی نیستم

۳- ،این خلاف مدیریت اعتماد به نفسه که به توانایی های خود شک کنم.عنصر اعتماد باید به وجود آید تا گفتگوی دو نفر سر بگیرد

* اشارات ۲و۱ ۰ نشانه های خوبی برای یک پرستار - یا مربی پرستاری نیست...
* اشاره ۳ - مدیریت اعتماد به نفس، در دنیای( سانسور و واهمه )، بیشتر شعار مینماید تا عمل
موفق باشی*


گلپر سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ http://s

گلپر سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 08:56 ق.ظ http://sokhan.persianblog.ir

چقدر مهربون و صبور بودید در برابر این خانم /

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد