نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

امروز صبح وقتی داشتم آشپز خونه را مرتب میکردم که با خونه خداحافظی کنم و آماده شوم برای حضور در محل کار فکرم هم مشغول بود.داشتم فکر میکردم من از کی با آدمای اطرافم دوست شدم.یعنی چند ساله بودم که احساس کردم برام آدمای اطرافم مهمند.خوب که فکر کردم یادم اومد چهار ساله بودم خودم را صاحب حق میدونستم و با همه ظرافت و نحیفی تن و بدن روانی مصمم داشتم.طفلک خواهر بزرگترم را از میدون به در میکردم.بابام برام دست میزد که زورگو هستم و مامان بر آشفته میشد که این رفتار زشت و ناپسندیه این دختر داره به جای تشویق بهتره تنبیه بشه.من طرفدار بابام بودم که تشویقم میکرد و ذوق زده میشد و از مادرم متنفر می شدم که به تربیت من میاندیشد.این اخلاق را همیشه زندگی باخودم حفظ کرده ام که تنها کسانی را می پسندم که به به و چه چه کنند.بعد ها مامان موفق شد بابا را متقاعد کند تادیبم کند .من همیشه مادرم را مسئول تندی کردن های بابام میدونستم و کینه هر دوی آنها را به دل گرفتم.نتیجه این شد که سکوت کنم و با سکوتم نه تنها آنان که بسیاری دیگر را رنج دهم.تنها زمانی که با دوستانم بودم(همان ها که به به و چه چه میگفتند)لب به سخن میگشودم و از سیر تا پیاز از شرق تا غرب عالم حرف میزدم به قول دوستان آسمون و ریسمون رو به هم گره میزدم تا تو حرف زدن کم نیارم.کم کم یادگرفتم حرفامو بنویسم.دفتر های زیادی را سیاه کردم و نهانی حرفامو توش نوشتم.ظاهرم طوری نشان میداد سر به راه و مودبم ولی خودم بهتر از هرکس میدانستم کینه جو و نامهربانم.کم کم از بس تحویل گرفته شدم باورم شد مهربان و مودب و کمی بیشتر هستم.تا اینکه در عالم نت پایم به وبلاگ ها و سایت هایی باز شد که نوشتنم را بها داد.مینوشتم و میخواندم و مراوده  

امروز اما میدانم اینجا هم به کسانی توجه داشته ام که به به و چه چه کرده اند.مدتی میشه کمتر حرف میزنم. 

دیگه تو دفترام چیزی نمی نویسم.بسیاری حرف هامو تو ورد کامپیوترم مدفون می کنم.همکارانم میدانند من زیاد مینویسم ولی انتشار نمی دهم.میگویند اینقدر که تو مینویسی باید تا به امروز نویسنده شده باشی ولی من خودم و خدایم میدانیم که فقط از آنچه رنجم میدهد مینویسم.پسرم روز گذشته همه آنچه را در کامپیوتر خانگینوشته بودم و سیو کرده بودم پاک کرده.همانند کسی که رنج های خود را بر کاغذ پاره ها نوشته باشد و به آب انداخته باشد یا در آتش سوزانده باشد.غمگین شده ام.به پسرم اعتراضی نکردم ولی دلم سوخت که این چاشنی خشم و پرخاش را چرا هزینه نوشتن یک مطلب قابل انتشار نکردم.به پدرم فکر میکنم و خندیدن هاش از نهایت مصمم بودنم در سن چهار سالگی 

به مادرم فکر میکنم و نگرانی هایش از بد تربیت شدن من 

به خودم فکر میکنم و گذشته ایی که چهل و پنج سالش را به یاد می آورم و به پسرم که همه نوشته هایم را محو کرد

نظرات 1 + ارسال نظر
ماریا چهارشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 09:17 ق.ظ http://negahekhodemani.blogfa.com/

این نوشتن چی داره که ما اینهمه وقت و انرژی می ذاریم پاش...
من خودمو می گم...یعنی به امید یه روز ی هستیم کسی دلتنگی هامونو بخونه!!!:((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد