امروز پانزدهم اسفند است .صدای پای عید نوروز میاد.آره نوروز تو راهه.ولی چرا خموده تر شده ام؟من و سال نو با هم چه خاطره تلخی داریم؟هر سال با سخت کار کردن سعی میکنم فراموش کنم که...ولی یه جوری با سماجت افکار گیرم می اندازند.من هم آدمی کم رو هستم تو رودربایستی قرار میگیرم حتی در برابر افکار خودم.آره همون قصه همیشگی.سوگ خواهرانم(دو تایی ها).
سال هفتاد و دو آخرین سالی بود که ما میتوانستیم در کنار هم باشیم.روز های آخر اسفند به مدت دو هفته بهترین روز ها را با هم داشتیم.ماه رمضان بود و نمیتوانستیم ناهار و شام با هم باشیم ولیکن همش قربان صدقه همدیگه میرفتیم.گویا یه جورایی به ما الهام شده بود قدر یکدیگر بدانیم که به زودی از هم دیگر میمانیم.هر کس ما سه تا خواهر را میدید متعجب می شد چگونه اینهمه دوست(و رفیق)اند.؟!بعضی ها غبطه میخوردند بعضی حسادت می ورزیدند با هم به پیش !خونه خاله.بعد خونه دایی بعد خونه عمه.همه روز در کنار هم.همدیگر را سفارش به گذشت میکردیم و...و... که ناگاه در صبح روز دوم فروردین...ضربه ای مهلک و... و سفره این همه شادی و صمیمیت برچیده شد و من در سکوتی فرو رفتم که هفت سال طول کشید تا از آن بیرون آیم
سلام دوست عزیز دست به قلم رسا و شیوایی داری متاسفم واسه اتفاقی که واسه ات افتاد میشه دنبالشو بگی
شاد باشی عزیزم
به قول امیر سلام خاله جون
خدا رحمت کند عزیزانت را. با دست سرنوشت و طبیعت نمی شه جنگید. می فهمم که از دست دادن عزیزی برای آدم چه دردی داره. خدا خیلی صبوره .از اون صبوری هم به ما داده.