نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نگام میکنه.

نگاش می کنم.

میگه  : دوستم داری؟

میگم: ؛ خودت چی فکر می کنی؛؟

میگه  : فکر کنم داری.

 میگم :  خب

میگه : خب حالا خودت بگو داری؟ یا نه؟

میگم  :پس شک داری .

میگه: میخوام مطمئن بشم که داری.

 میگم : خب که چی؟ اگر داشته باشم باید چه کنم؟میخوای اینو از من بگیری؟

میگه  : چی را؟

میگم  : دلخوشی مو اگر دوستت داشته باشم .

میگه  : ولی تو دروغ میگی دوستم نداری.

 میگم :  خودتو لوس نکن من و تو همدیگر را دوست داریم شاید به یک اندازه وباید سعی کنیم این دوستی بمونه همین جوری آرام و ملایم.شاید تو دنبال هیجاناتی بیشتر بخوای خرابش کنی من اینکارو نمی کنم.

میگه  : خب میمیری بگی دوستت دارم؟اونم به طور شفاف؟

میگم :  که چی بشه؟

میگه  : آخه میدونم تو به من شک داری که حرفاتو شفاف نمی زنی

و بازم دعوامون میشه.

چرا باید شفاف و با صدای بلند بهش بگم دوستت دارم؟که چی بشه؟.

میگه  : چرا در کنار منی ولی احساس امنیت نداری؟منکه گفتم در کنار من برای تو امن ترین جای دنیاست.تو میخوای بگی به من و توانایی هام شک داری و من نمی تونم با آدمی که به من اعتماد نداره رو راست باشم.

او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان.

 

قاسم آقا همسر شیرین خدا بیامرز پس از هجده سال بدون شیرین بودن(البته همسر دوم اختیار کرد)فوت شد.

شیرین وقتی زنده بود میگفت : به قاسم گفته ام اگر من مردم تو حق نداری نامادری رو سر بچه های من بیاری.

شیرین در اثر سرطان سینه فوت شد پنج سال مبارزه با بیماری( شیمی درمانی و رنج). و الان همسرش قاسم از روستای فیلستان ورامین و ساکن تهران به رحمت ایزدی پیوست.با بهانه سرطان پانکراس.

همسر ، مادر و برادرانم در مراسم شب اول منزل گزیدنش در خاک ،  ورامین بودند.

دوست نازنین خانواده ما بود.گرچه سالها پیش داماد دایی من بود .ولی در مدت هجده سالی که از مرگ دختر دایی من میگذشت همچنان مورد احترام و محبت ما بود.به نظرم مرد بزرگوار و جالبی بود. سنش از پنجاه و پنج بیشتر بود ولی دقیقا نمی دانم در چند سالگی صحنه را به دیگران واگذاشت و رفت(زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست).

از خاطرم نمی رود محبت هایی را که بعد از مرگ خواهرانم به ما داشت.شیرین دختر دایی من همکار اداری  اش بود که با هم ازدواج کردند هر دو در ثبت احوال تهران کار می کردند.دو فرزندی را که از خود به جای گذاشته اند مهندس اند( یکی مهندس ساختمان از دانشگاه شریف که فعلا با همسر و فرزندش در کانادا ساکن است و دومی مهندس کامپیوتر که در شهرک اکباتان (منزل پدری) است و احتمالا من ،بعد با منصوره خانوم مادر نا تنی اش(همسر پدرش نامادری) به زندگی ادامه خواهد داد.

دایی ما، در سنین جوانی و کمتر ، اصفهان را ترک کرده بود و با دختری مهربان از خانواده ای خوب و محترم در تهران ازدواج کرده بود فرزندان این دایی برای ما عزیز بودند و ما هر چند سال یک بار پذیرای آنان در اصفهان بودیم.بعد ها این ما بودیم که می رفتیم تهران خانه آنها هرگاه زحمتی داشتیم.

دورانی که امتحان فوق لیسانس تربیت مدرس داشتم میرفتم خونه دایی .و زن دایی با محبت مرا تشویق به ادامه تحصیل میکرد.

همسرم از اونا خوشش می آمد .الان که سه روز از مرگ قاسم آقا گذشته من همچنان غمگینم.نمیخوام بگم نگران امیر پسر بیست و پنج ساله اویم.میدونم خاله اش(دختر دایی کوچکترم)بهتر از من میتواند نگرانش باشد.اگر کمکی از من بخواهند کوتاهی نمی کنم.ولی باید از تهرانی های دوست بخواهم (درخواست یاری)یاورش باشند اگر طلب کمک کرد.شما نیز برای شادی روح او دعا کنید

همسرم در وصف او میگوید :

 مردی با معرفت و باشعور

و من میگویم :

یک دنیا افتادگی و صداقت

وبلاگ نویسی را که شروع کردم دیگه نتونستم خشم هامو بیان کنم چون رودربایستی داشتم دنبال کانال قابل قبولی می گشتم که در آن کانال بیان خشم کنم بدون آنکه مواخذه بشم حالا بازم معتقدید وبلاگ نویسی برای خانومی چون من لازم نیست؟

میگه خوشبختی نسبی است.

و شاید من خوشبختم و خودم نمی دونم.

واقعا کی خوشبخت تره؟شما یا من یا او؟

به من میگه نگرانی مالی که نداری.از سر تا پا هم که سالمی(تندرستی).

از آب و گل هم که دراومدی.

هرچی از خدا هم خواستی که به منتهی به تو داده.

دیگه چی کم داری؟

و من فکر میکنم چگونه به اوضاع من واقف تر از خودمه؟

این انعکاس بیرونی زندگی من و اوضاع احوالم همون شکلیه که من استنباط می کنم؟

تازه بعضی چیزای خصوصی را نمی دونه.چطوره اونا را هم بهش بگم.

واقعا فرق یه آدم خوشبخت با یه آدم بدبخت در چیه؟

این یه احساسه؟یا یه واقعیت؟

دیروز از همه دوستانم خواستم دعا کنند برای داماد عزیز دایی جان فقیدم.گرچه دختر داییم هم از بین ما رفته ولی همسر مهربون و انسان با وفا بین ما کلی صفا داره.

این پسرش آدم خوشبختیه یا......؟

با سلام حضور همه دوستانی که  :

چه محض گردش (وبگردی )سری به اینجا می زنند و تاملی کوتاه میکنند

و چه به آنان که چندمین بار است (که هر چند وقت یک بار سری هم به اینجا می زننند )

وچه  به همه کسانی که بیشتر قدم رنجه کرده مفتخر می فرمایند.

۱- جوتی عزیزم(نوه دایی جونم)در تهران این روز ها با مشکل

کانسر  پانکراس(سرطان لوز المعده) پدر مواجه است و با وجودیکه گردن را شق نگه داشته و از ریزش اشک هاش جلو گیری میکنه ولیکن مطمئنم به حضور ما احترام میگذارد و اجازه میده باهاش همدلی کنیم.

۲- برای ما کلاس مهارت های ازدواج گذاشته اند .جالبه درسی که سالهاست دارم برای دیگران میگم را باید بنشینم امتحان بدم.

دیدم این مطلب هم در راستای آن است اینجا آوردم شما هم بخوانید که جالب خواهید یافت آن را.

۳- با  بلاگی روان شناسی آشنا شده ام که بدون آنکه بخواهم زحمت بکشم و توضیح دهم شما را با مطلبی آشنا می کند که معضلی است در ایران.

جالب است ، مطالعه فرمایید.

الان موقع اذان ظهر شهر ماست و چشمان من مملو از اشک است.نگران امیر(جوتی)نیستم چون بیست و پنج ساله است و مادرش (دختر داییم)را در سن هفت یا هشت سالگی اش از دست داده و با مراقبت و توجه داییم و پدرش سختی های زندگی را از سر گذرانده است . دلسوزی هم نمی کنم چون او در خانواده و فامیلی بزرگ شده که مهر و محبت فراوان افراد متمدن و واقع بینی ها ی شان مسائل را قابل حل جلوه میدهد بلکه به آینده او فکر می کنم اگر لبخند لبان همیشه خندانش، بخواهد محو شود.

درسته در سال شصت و هشت دختر داییم به رحمت خدا رفت ولیکن رفتار خوب و پسندیده پدر امیر مانع از گسستن رابطه فامیلی ما شده بود.عید پارسال آقای احسانی مهمان مامان در اصفهان بودند و چند ماه پیش وقتی مادرم به ایران بازگشتند ،ایشان بودند که در فرودگاه در انتظار فرود هواپیمای ایشان بودند.آنوقت الان، این مرد نازنین در بستر آرمیده تا پسر ارشدش از کانادا  با عجله به سویش بشتابد مبادا نتواند سیر تماشایش کند .اندوه من به خاطر آن نیست که  احتمال دارد  او این جهان را ترک کند(  زیرا دختر داییم را که بسیار دوست داشت با اطمینان به خاک سپرد تا با فاصله ای چندین ساله همراهیش کند.وقتی شیرین داشت چشم ها را بر هم میگذاشت و جان شیرینش را به پروردگار خالق خود باز پس میداد شجاعت ایشان بود که در باز پس دهی جان شهامتش میداد.اکنون یک بار دیگر شدت مهر و محبت و علاقه شان به یادم آمده)بلکه به خاطر  رنج ها و سختی هایی است که  در مدت شش سال به تنهایی تحمل کرد!تا امیر جان از نو نهالی شکننده  بودن به رشد کافی (و اکنون* ) برسد

* که فوق(کارشناسی ارشد هوش مصنوعی)مهندسی کامپیوتر است

خوشحالم که امیر نمی تواند قطرات جاری اشکم بر پهنه صورت را ناظر باشد.

نقش بیماری روان بر جسم(یک مورد زن مبتلا به...)

میدونی به من چی میگه؟

میگه از خودم بدم میاد.از زن بودنم.از اینکه باید عادت ماهیانه داشته باشم.از اینکه باید در برابر خواسته های سکسوآل همسرم مطیع باشم.از اینکه باید حیا داشته باشم.از اینکه باید به خاطر یه لحظه خوشی حامله شوم.از اینکه باید نه ماه تقاص اون لحظه خوش بودنم را پس بدم.از اینکه هر جا میرم زن ها باهام دشمنی کنند چرا برای شوهراشون جلوه دارم و مردها دنبال یه جای دنج بگردند تا باهام خلوت کنند. از اینکه از بچگی بابام و داییم و و داداشام و پسر عموهام انگولکم می کردند و الان برادر شوهرام و شوهر خواهرشوهرام و..

به علت داشتن درد های زیر شکمش به مرکز آورده شده.همراهانش میگن هر روز تو مطب این دکتر اون دکتر ایم.یه روز یبوست داره و خون ریزی از مقعد. و باید کولون اسکوپی بشه .یه روز خون ریزی از واژن داره و آندو سگوپی داخل واژن.یه روز تکرر ادرار داره و سیستوسکپی اش باید کنند. یه روز اورتوپد ستون مهره ها و کمر درد. خلاصه این منطقه حادثه خیز او همواره وقت زندگی و خانواده را گرفته.از خودش و از جنس خودش منزجره.به هنگام ارتباط سکسوآل دچار دیس پارونی می شه. و فریاد می زنه اغلب اوقات بی میلی به سکس(سرد مزاجی)داره. همسرش متهمش میکنه به هرزگی و هرجایی بودن ولی واقعیت امر اینه که او از اینکه زن آفریده شده ناراحته.نقش جنسی خودش را نپذیرفته.با نقش جنسی خودش کنار نمیاد.دیدن فیلم های... و خواندن رمان های ... هم او را هرچه بیشتر در این جهت سوق میده.به هرحال باید راه جلی برای این بیماریش یافته شود وگرنه... و برای خانواده پنج نفره اش دیگر آبرویی باقی نمانده است.

این رازی است که او نمیخواهد به کسی بگوید.

ولی همین فرد دارای مهر و محبتی است که بسیاری را شیفته خود می کند.به حدی که قریبا (فریبنده)خوانده می شود.رفتار هایی صمیمانه و گرم دارد.گویی تو را از سالها می شناسد.در کنارش احساس غربت نمی کنی.واقعا او دارای چه تشخیص روان پزشکی است؟