نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گله یک زن

میگه : همسرم گفته : راضیم هفت قلم آرایش داشته باشی ، ولی هرگز مردی را همشان خودت ندانی که باهاش حرف بزنی.می پرسه : آخه چرا او اینگونه است؟خب اگر من با مردی حرف بزنم ، فقط حرف چی میشه؟خب من خیلی تنهام و نیاز به هم زبون دارم.از حرفای خاله زنکی هم بدم میاد.انصافا شما فکر نمی کنید حرفای آقایون با ما ها منطقی تر و قشنگ تره ؟ بهش می خندم.میگم : من نمیدونم.شاید طبیعی تره که آدم دنبال هم زبونش تو جمعیت مردا بگرده . میگم : خب مگه همسرت خوب حرف نمی زنه ؟ میگه : نه همش حرفای ما ا ینکارو بکن اون کارو نکن ، شده . اینجوری باش ، اونجوری نباش .چرا اینو گفتی؟ چرا اون کارو کردی؟بابا خسته شدم . پس کو اون حرفای عاشقانه اش که زیر گوشم زمزمه می کرد ؟ .بهش گفتم : ببین عزیزم ،این آقایون حرف را می زنند تا به هدف برسند . خب همسر تو حالا به هدفش رسیده ،دیگه چه حرفی بزنه ؟ هان ؟اونا که حرف واسه شون نشخوار کردن نیست ؟ حالا هم لب کلام را میگه و خلاص.حالا اگر به امر و نهی هاش اعتراض داری یه چیزی.میتونی بلوغ عاطفی خودت را بهش اثبات کنی تا فکر نکنه لازمه بهت امر کنه چکار بکن چه کار نکن.البته اگر بخواهی بدانی، در ایران ما وارث فرهنگی هستیم که مرد را قیم زن می دونه و اونها خودشون را مسئول رفتار های ما میدونند . نشنیدی؟ میگن از غیرت همسرته که تو اینگونه می کنی ؟و ساکت مونده ؟ .گویا باید با تحریض او به اینکه پس غیرتت کجا رفته ؟ وادارش کنند که مرتب گوشزد مان کند فلان کار غلط بود فلان کار صحیح .

زنی مهربان اما بدبین و بی اعتماد

موضوع مورد نظر امروز من قصه اون دخترک فقیری است که پدر پیری داشت.دومین فرزند مادرش ولی سومین فرزند پدرش بود.بعد از خودش دو خواهر و دو برادر دیگر هم داشت.در شبی متولد شد که مادربزرگش(مادر پدرش )از دنیا رفته بود.می خواستند نام مریم بر او بگذارند تا خاطره مادر بزرگ همواره زنده بماند ولیکن از آنجا که مادرش از مادر شوهر دل خوشی نداشت مخالفت کرده بود.از آنجا که اولین دختر خانواده بود نزد مادر و پدرش عزیز بود.کم کم رشد می کرد و موهای فنر فنر و چشمان عسلیش بر زیباییش می افزود.مادرش مجبور بود در خانه های مردم ثروتمند نان بپزد و با چند قرص نان به خانه باز گرددو پدرش هر از چند گاه که مردم برای ذبح گوسفندی خبرش می کردند گوشت را با مذاق شان آشنا می کرد .اگر نبود مغازه بقالی پدر در دالان خانه قدیمی شان ممکن نبود بتوانند غذایی برای خوردن پیدا کنند.او در سن دوازده سالگی به عقد ازدواج مردی بلند بالا و و بیست ساله دهاتی در آمد و از آنجا که عروس شهری یه خانواده دهاتی می تواند محبوبیت پیدا کند در نتیجه پس از آن خانواده اش هم با تجارت محصولات ده و فروش در مغازه بقالی پدرش توانستند احساس کنند مشکلات رو به تمامی گذاشته .او در سه زایمان خود سه پسر برای خانواده همسرش به دنیا آورد ولی در زایمان چهارم که دختری پریرو بود به بیماری روانی مبتلا شد.هرگز کسی ندانست چرا او به بیماری روانی مبتلا گشت و ....... آیا مهاجرت او از شهر به روستا؟یا ازدواج زود هنگام اش در سن دوازده سالگی؟یا پیدا کردن چهار فرزند ظرف مدت ۶ سال ؟یا فقر اقتصادیشان در دوران کودکی؟یا مسئولیت نگهداری از خواهر برادر های کوچکش به خاطر کار بیرون از خانه مادرش؟یا تفاوت نوع برخورد های قبل و بعد از ازدواج؟کدامیک او را در بستر بیماری افکند به طوریکه اکنون در سن ۶۹ سالگی بدبین پر صحبت بیقرار بی اعتماد و ناتوان از حفظ زبانش از زخم زبان زدن و ایجاد آشوب در بین همسر های جوان فرزندانش ........... به همسرش می گویم: این همه زخم زبان تان می زند ناراحت نمی شوید؟میگوید:نه.هر جور او راحت باشد من هم راحتم.به قدری ندانسته در جوانی ظلمش کرده ام که حالا حالا ها جبران می شود شاید اگر آنچه می خواهد دل تنگش بگوید خداوند از کوتاهی هایم در حق او بگذرد.فرزندان مان از من اجازه گفتن بالاتر از گل به او ندارند .اگر گله دارند می توانند تنهایمان بگذارند و یادی از ما نکنند.هر آنچه داشته به پای بچه ها ریخته ولی علی مونده و حوضش.فقط این منم که برایش باقی مانده ام .گرچه با من نیز تندی و بد زبانی می کند ولی دوستش دارم.او جوانیش را در خانه ام از دست داد.و آن روز که همانند عروسکی زیبا بود و پا به ده مان گذاشت همه از شادی موفقیت من در ازدواج با او هلهله و پایکوبی می کردند.همه آنچه از مال دنیا جمع کرده بودم را صرف کرایه دو تا ماشین سفید کردم تا خانواده اش را با احترام به ده مان ببیرم و آنجا جمعیت فامیل و همسایگان سر راهش گوسفند سفیدی کشتند.خاطرات شیرین پسرکی یتیم که حتی در ده به او زنی نمی دادند هرگز از صفحه ذهنم پاک نمی شود.هر دو بیمارند.پیرمرد مبتلا به پارکینسون (بیماری جسمانی) و پیر زن مبتلا به بیماری روانی(.جنون دوره ایی). وقتی می بینم شان برای بهبود اوضاع زندگیشان دعا می کنم.ای کاش فرزندانش را می دیم تا سفارشات لازم را به آنان نیز می کردم.

آیا........

اگر شما به جای من بودید از چی می نوشتید؟از چیز هایی که لطیفه و روح را نوازش میکنه؟از وقایعی که شاهدش بودین؟یا از آنچه آرزوی رسیدن به آن را دارید؟آیا انسان با نوشتن به دیگران زاویه دید به مسائل پیرامون را به شکل خاص می دهد؟آیا هر کس بسته به توان خود سعی در بهبود اوضاع دارد ؟یا .....؟ اینکه ما علاقه مند نوشتن باشم به خودی خود دارای ارزش است؟یا باید هدفی را دنبال کنم؟آیا نوشتن هم مسئولیت پذیری لازم دارد؟ آیا ما آدمایی را دوست داریم که به نوشتن هامون به به چه چه بگویند یا آدمایی که با هامون رو آنچه گفتیم بحث کنند؟آیا دنبال هم عقیده هامون می گردیم؟آیا نوشتن هم میتونه زخم هایی را التیام بخشد؟ آیا اگر همه مجهز به کی بورد باشند و املا و انشا ء شون هم خوب باشه میتونند بنویسند؟ آیا اگر من نوشتن نمی دانستم دق می کردم؟آیا نوشتن هایی که سفره دل وا کردنه واسه آدم دردسر ساز میشه؟آیا همه آدما میتونند اونقدر اعتماد کنند که بدون حاشیه رفتن از مشکل اصلی خود سخن بگویند؟آیا خانم ها بیشتر از آقایان نوشتن را دوست دارند؟آیا این درست است که فرمایشی در رد آموختن نوشتن به زنان در کتابی آمده است؟ آیا اگر زنی بتواند نامه ایی به بزرگی بنویسد از شدت اندوه اش کاسته می شود؟اگر شما در مکانی قرار بگیرید که از شما امکان نوشتن را دریغ دارند چه می کنید؟آیا اگر ننویسیم کم کم نوشتن از یاد ما خواهد رفت؟آیا باید منتظر بمانیم که انشا>نوشتن مان سلیس و روان شود بعد دست به قلم ببریم؟آیا ما با نوشتن چند صفحه وبلاگ تبدیل به نویسنده می شویم؟آیا کم کم با نوشتن ها گفتن هایمان هم بهبود می یابد؟آیا آنچه امروز برایمان با اهمیت جلوه می کند و می نویسیم بعد از مدتی اهمیتش را از دست می دهد؟آیا همه آن کسان که کاری را انجام می دهند شرح آن را می نویسند تا دیگران هم بیاموزند چگونه عمل کنند؟ آیا من این همه سوآل را طرح کردم چون نمی دانستم چه موضوعی را طرح کنم؟آیا شما هم مانند من اگر حرفی برای گفتن پیدا نکنید دیگران را سوآل پیچ می کنید؟آیا من چون وراجی را دوست دارم این مطالب را نوشتم؟آیا همانگونه که حرف نزدن حکایت از فقر فکری می کند حرف های صنار یه غاز زدن هم حاکی از تولید فکر بیمارگونه است؟آیا ترس از همین قضاوت ها نیست که ما نوشتن و صحبت کردن اجتناب می کنیم؟آیا شده برایتان پیش بیاید که آرزو کنید کاش یه گوش کر بود که شما خبر از کر بودن آن نداشتید و ساعتها حرف برایش می زدید و او تظاهر به گوش کردن می کرد؟آیا اگر شما دچار نقص تکلم شوید دیگران را مورد ضرب و شتم قرار می دهید؟ آیا میتوانید از ورای جملات من به اهمیت حرف زدن و نوشتن پی ببرید؟آیا شما فکر می کنید من انتظار دریافت پاسخی از شما داشتم که این همه سوآل پرسیدم؟آیا فکر نمی کنید بسیاری از سوآلاتم تکراری بود و فقط شکل ظاهری آن را تغییر دادم تا بهتر تفهیم شود؟آیا شما فکر می کنید من بتوانم برای جمع آوری اطلاعات سوآلاتی را در یک پرسشنامه طرح کنم؟.آیا شما از خواندن این چرا ها خنده تان گرفت؟آیا با خود درباره سلامت فکر من و یا توانایی دیگرم فکری کردید؟ آیا باز هم منتظر ادامه سو آلاتم هستید؟