نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گرسنه نشدی تا عاشقی از یادت بره

اینو اون خانمی میگه که ازش می پرسم از کودکی هات بگو ببینم چقدر یادت میاد.

ولی خانوم پنجاه و دوساله زیبایی کنار دستش نشسته و لب به سخن وا میکنه.

میگه پنج سالم بود مادرم با سوزن می زد رو دستام چرا که دوست نداشتم لباس به تن کنم.همش تو بغل این و اون ولو بودم.مامانم تو انباری تاریک و کثیف زندونی ام میکرد .ولی بابام عروسک و اسباب بازی های رنگ وارنگ برام کادو میخرید.مامانم به بهونه اینکه داری لوسش میکنی و ننر بار اومده گوشت تنم را با نیشگون هاش سیاه می کرد.نمیدونستم چرا همش مادر م و پدرم دعواشون بود.بابام جلوی چشای من و دو تا برادرم مادرم را کتک می زد و مادرم دست ماها را میگرفت می برد خونه مادرش.اونجا هم با خاله ام دعواشون می شد و تا که قصد میکرد یه جایی دیگه ببرد مون داداشش دخالت میکرد و به خونه شون بر میگردوند.یه دو سه روزی خونه مادر بزرگه میموندیم و دست از پا دراز تر به خونه خودمون بر می گشتیم .بابام منو تو بغلش غرق بوسه میکرد و دوباره زندگی از نو شروع میشد .دوباره شوهر عمه و عمه و مادربزرگ میومدند خونه مون و جنگ مادر و پدرم از نو شروع می شد.تو این بگو مگو ها هم من و دو تا داداشم از بابا و مامان فریاد و هوار می شنیدیم و ترس ور می داشتیم.استخر خونه محل بازی پسر عمو ها و داداش هام بود و زندگی با همه سختی هاش می گذشت.هیچ نمیدونستم من هم یه روز ممکنه شوهری داشته باشم و ازش کتک مفصل نوش جان کنم.ولیکن حالا که می بینی اینجام و میخواد طلاقم بده.

دفترش را نشونم میده.پر است از نقاشی و شعر و دست نوشته.

ازش می پرسم چند ساله بودی ازدواج کردی؟

میگه یه بار تو چهارده سالگی عاشق پسر عمو شدم و خانواده به نامزدی مون رضایت دادند ولی وقتی رفت سربازی پسر همسایه اومد و از مامان خواستگاریم کرد .اونم که دل خوشی از فامیل های شوهرش نداشت منو تو سن پونزده سالگی به عقد ازدواجش در آورد و داد دست خونواده فقیر بیچاره اش بردند و تا به امروز که می بینی ستم کشیدم.

بهش میگم نگفتند تو کوچولویی و برای زندگی مستقل خیلی ناشی هستی؟

میگه نه.گفتند ما هم همین سن و سال زندگی مون شروع شده و میتونی.ولی واقعا هم میتونستم ها.شوهر منو عینهو یه عروسک می برد خونه فامیلش نشون می داد و همه شون سفارش می کردند باهام مهربونی کنه.ولی وقتی سه بار سقط جنین داشتم و از بر و رو افتادم شدم کتک خور خونه مادر شوهر.هر اتفاقی می افتاد این من بودم که تقصیر کار بودم.مادرم شب و روز کارش گریه شده بود.به پدرم میگفت به خونه بر گردونش دیگه طاقت ندارم ولی پدرم می اومد خونه ام و هدیه میداد که به حالت قهر بر نگردم مبادا برادرش و پسرش متوجه بشن چه روز های سختی را تحمل می کنم.پسر عمویی که اینهمه دوستش داشتم با دختر عمه ام ازدواج کرد و خوشبخت شدند و من موندم و جوانی از دست رفته.کم کم شوهرم به دختر خاله اش علاقه نشون داد و من به تنهایی هام پناه بردم.دیگه سعی میکردم کاری کنم که کتک بخورم ولی اجازه ندم زندگیم بپاشه.روز به روز چاق تر و بی ریخت تر شدم.شوهرم وضع مالی بهتری پیدا کرده بود ولی دوست نداشت خونه مستقل داشته باشه و از مادرش جدابشه.دو تا خواهر برادرش ازدواج کردند و رفتند خونه بخت و من موندم تو همون خونه با مهمان هایی که هر دم از راه می رسیدند و من باید پذیرایی کنم برای مادر شوهر.

یه روز که از شوهرم کتک مفصلی خوردم به خونه همسایه پناه بردم و با کفش و لباسی که ازشون گرفته بودم فرار کردم.تو خونه دوست خانواده گی مون به شوهرم تلفن زدم بیاد و تکلیفم را مشخص کنه.اونم اومد و گفت دیگه نمیخواد به خونه اش بر گردم.حالا دوست خانوادگی مون بود که می گفت باید ببخشی نمیتونم پناهت بدم زندگی خودم با تهدید فامیل شوهرات مواجه میشه.نمیدونستم چکار کنم.رفتم خونه مادرم ولی دلم پیش دو تا بچه کوچیکم بود که با خودم نیاورده بودم یکی چهار ماهه یکیش دوساله.به شوهرم یه بار دیگه زنگ زدم گفتم حاضرم بر گردم روی پای پدر و مادرش بیفتم تا مرا حلال کنند چون نمیتونم بدون بچه هام زندگی کنم.اونم قبول کرد به شرطی مرا ببره خونه اش که دیگه به کسی اطلاع ندهم کتک خورده ام.

ببینم مگر آدمی با اینهمه زیبایی میتونه این سختی ها را کشیده باشه؟

دستای تپل مپلش را زیر چانه گوشتالوش میذاره و میگه:

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم خودم و بچه هامو سر به نیست کنم و از ذلت این زندگی رها بشم.

ولی وقتی فهمید منو آورد اینجا گذاشت و رفت.و حالا من موندم و اون دوتا بچه ام که ننگ شان میاد من مادرشان باشم.؛.

------------------------------------------------------------------------------------------------------

به خودم لعنت می فرستم که حاضر شده ام پرستار بخش بیماران روانی باشم.

از اینکه در موقع انتخاب رشته به اینجای قضیه کمتر فکر کرده ام خودم را نمی بخشم

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:53 ب.ظ http://ladan.persianblog.com

اولشو که خوندم بقیه اش را دیگه نخوندم! ببخشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد