نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

باز نویسی

چرا ازش دلگیر میشم؟
وقتی بهش میگم ناراحتم میگه تو کی ناراحت نیستی؟وقتی میگم دلم گرفته میگه دفعه اولت نیست مطمئنا دفعه آخر هم نیست.وقتی میگم نگرانم دلهره دارم میگه بی زحمت کنار من نمون از من دور شو سرایت میکنه واگیر داره وقتی میگم.............(در صورتیکه هر کس باید بتواند به طور آزادانه در مورد شادی ها، ناراحتی ها و ملاحظات خود تو خونه صحبت کنه. تو خانواده نباید از صحبت کردن در مورد مشکلات و سختی هایشان شانه خالی کرد )
در همه حال جنبه های مثبت زندگی را نیز باید در نظر گرفت.
(البته می دونم خانواده های موفق هیچ گاه تمام وقت خود را صرف حرف زدن در مورد ناراحتی ها و مشکلات نمی کنند؛ )
اگر گوش میکرد چی میگم (گوش کردن و شنیدن به افراد خانواده کمک می کند تا بتوانند رابطه خود را از طریق احترام به نظرات شخصی طرف مقابل، قوی تر کنند.)متوجه می شدم درکش از من بالا تر از اوایل زندگی مون شده اگر او یک شنونده خوب بود علاوه بر اینکه به صحبت های من گوش میداد، متوجه تغییرات چهره و تن صدا، و حرکات بدن ام نیز می شد. او می بایست سرش را به منزله تایید تکان می داد و مثلا " بله" و یا "خب ادامه بده" یا چیزی شبیه به این ها می گفت که میزان توجه او به من را برساند،


تجربه بیماری

تا حالا برایت پیش آمده سرت درد بگیره؟حالت تهوع داشته باشی؟حال عمومی خوبی نداشته باشی؟تو هم مثل من از خودت بدت میاد؟احساس میکنی زشته؟هزار تا فکر به سرت خطور میکنه که آیا چیم شده؟فکر کنم صبوری نشان دادن با انواع حالات بیماری هم جسمانی و هم روانی هم صبر و حوصله می طلبد.شنیده بودم کسی که بیقراری و جزع و فزع کنه خودش مشکلش را دو برابر کرده.انتظار اینکه همیشه رو فرم باشیم انتظار عبثی هست.اونا که قوی بنیه اند گاهی خدا را هم بنده نیستند.با تبختر سر افراز رو زمین گام بر میدارند یه عده هم که مثل روباه شل همواره بر زمین افتاده و منتظر gainگرفتن هستند(بیمار بودن واسه شون عواید دارد و تر جیح میدهند بیمار بمانند)دانستن همین ها منو دچار بیقراری روانی کرده.نکنه کسی فکر کنه چیزیم نیست و میخوام بهر برداری کنم؟نکنه راستی راستی بیماری مهمی پیدا کرده ام؟نکنه ذهنیاتم بیمار گونه شده و جسمم را به دنبال خودش به قعر تباهی فرو میکشد؟سرم درد میکنه برای رفتارهایی که هیجان توشه و همین برای سن و سال من کمی تا قسمتی خطر ناکه.هر آدمی بعد از چهل سالگی کلی عاقل و آدم میشه و منو گذر زمان هم تعدیل نکرده.تو زندگی همیشه ترجیح داده ام قبراق و سرحال و آماده باش باشم تا در کمک رسانی به دیگران فرصتی داشته باشم.دوستم میگه اینجوری احساس وجود میکنی که مفید فایده به حال دیگران باشی؟خود را دریاب.گاهی اوقات مثل اون الاغه (همون که بار سنگ نمک داشت و چون معترض به حمل آن بود وسط رودخانه سر راهش می نشست تا همه شون آب بشن و به صاحبش ضرر بخوره )میشم.زیادی فکر کردن تو این هوای گرم واسه سلامت روان ضرر داره.به عوض اینکه این روزا بزنم به کوه و صحرا و یا استخر های شنا و تماشای زیبایی های طبیعت تا با خودم تنها شده ام هزار تا فکر و خیال را مرور می کنم.میخوام ببینم خداوند این زیبایی ها را اگر برای من و امثال من نیافریده واسه کی در طبیعت به ودیعه گذاشته؟یه دوست میگه منشین به دعا کردن که خدایا سرنوشتم را بهبود ببخش شو خطر کن بپا خیز و حرکتی کن تا ببینی برکت او را بعد از حرکت خویش.
دیشب به خواب دیدم پدر متوفی خویش را که با هم مشغول تخریب خانه ای قدیمی بودیم تا بنایی نو بر آن تجدید کنیم.یادم رفت تو خواب در آغوشش بگیرم سخت و ببوسمش و بگویم در دوریت دلتنگم.گویی از یاد برده بودم مدت پنج وشش سال است در کنار خود ندارمش.بابای خوبم کجایی؟دلم واست تنگ شده.واسه لمیدنت رو به پنجره حیاط وقتی سرم تو کتابم است و تو یواشکی تماشایم میکنی و به مادرم میگویی این حالتش را دوست دارم.دلم برای حضور شیرینت تنگ شده.به آرزویم رسیده بودم که تحسینم کنی.وقتی دفتر مشق کلاس دوم دبستانم را ورق زدی و گفتی این چه خطیست مینویسی؟تعویضش کن و خواناتر و ریزتر بنویس برای مقابله با تو آنقدر ریز نوشتم ولی زیبا دوباره ایراد گرفتی زیادی ریز است بر آشفتم و دیگه مشق ننوشتم تا بدانی اجازه ات نمی دهم در کارهای شخصی ام مداخله کنی و تو آموختی که با این دختر سرتق و کله شق خودت را درگیر نکنی مبادا حرمت و قداستت را بشکند و همواره فقط آرام در کنارم حضور داشته باشی و محتاطانه و ملایم گاه گاهی تذکری بدهی غیر مستقیم.کم کم مرا به عشق خود گرفتار کردی به طوریکه رضایتت را میجستم و هرگونه دوست داشتی باشم می شدم با تمامی قوا و بعد ها تحسینت را بر انگیختم در حالیکه متوجه بودم گرچه برای تو با ارزش هستم ولی فاقد هر گونه ارزشم چون در اجتماعی زنگی میکنم که تلاشگر های فروانی را می بینم که به گرد پایشان نیز نمی رسم.کم کم تشویق معلمان و همکارانم روحیه ام را تغییر داد و الان گاهی زیادی از خودم خوشم میاد به طوریکه فکر میکنم حقم است طبقی باشد و من بر آن حلوا حلوا شوم.
اگر نوشته امروزم از حال و هوایی پیروی میکند که.....احتمالا به دلیل....است.

گدا به گدا رحمت به خدا

زری جوون اومده پیش من میگه به خدا قسم اگر به داد زندگی من نرسی این روزا بهت خبر می رسه که با شوهرم بهم زدیم.اونوقت خودت را نخواهی بخشید.الان میرم بلیط آنتالیا میخرم تنهایی میرم سفر.این شوهرم لیاقت منو نداره.جلوی چشمای من لقمه تو دهن مامان هشتاد ساله اش میذاره.یه لبخند رو لبام نقش می بنده.میگه حرف خنده داری زدم دوست؟میگم زری جون این رفتار همسرت caring است.و این رفتاریست که برازنده توست که پرستار هستی ولی همسرت انجام میده.حالا تو میخوای اون واسه ات رفتار مراقبتی انجام دهد؟تو میدونی که باید کودک باشی تا مراقبتت کنند؟تو میخوای در حد یه کودک تنزلت دهد؟تو میدونی ما پرستاران تا زمانی حق داریم بیمار را مراقبت کنیم که او سخت محتاج باشد؟در حد یک کودک؟و اگر ادامه به مراقبت سخت بدهیم در واقع به مقام انسانی و شخصیت او اهانت شده؟تو گلایه داری چرا همسرت تو را محترم می شمرد؟او جرات ندارد تو را در حد یک کودک تنزل دهد.تحصیلات تو از همسرت هم بیش تر است.اگر تو هر خونه شوهر رئیس باشه تو خونه شما تو رئیسی.منظره ای را تصور کن که تو مادر باشی و لقمه دهن بچه ات بگذاری و شوهرت بیاد بگه منم لقمه.همش بچه ات؟

نوع برخورد با مسائل روز

این روزا اخبار لحظه به لحظه جنگ در اسرائیل و لبنان نقل همه محافل خبری است.بعضی آِدما مث من ضعیف تر برخورد میکنند و مثل یه آدم منفعل می نشینند گوش میکنند و بیمار می شوند بعضی تحلیل میگذارند و در اشاعه اخبار میکوشند بعضی ها پیچ تلویزیون و رادیو را می بندند و آهنگ های شاد گوش میکنند گویی خبری نیست یا اگر هست به ما چه.بعضی جوانان هم دارند دنبال راه هایی میگردند که سهیم باشند.شما را به خدا دعا کنید این مردم دست بردارند از اینهمه اخبار ناگوار پخش کردن.در هر گوشه ای از دنیا جنگی و قربانیانی از جمله کودکان و زنان و آوارگی و بی خانمانی و بیماری.وای خدا