نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سیزدهم رجب

روز ولادت امیر مومنان بر جامعه انسان ها مبارک باد

عصبانیت بیش از حد

خودش به تنهایی رفت تبریز.به اغوای همکار قدیمی اش.تا برای قرار داد کار در ارمنستان جلسه داشته باشند.دیروز صبح زنگ زد به سلامت رسیده ام.بهش گفتم اشکال نداشت زنگ نمی زدی چون دیگی که برای من نجوشه بهتره توش سر سگ بجوشه.ما که عمری بیست و سه ساله را با بد خلقی هات ساختیم هر روز بهانه آوردیم طرف خسته است کارش سنگینه مسئولیت داره تحملش کن به امید اینکه یه روز برای بزک بهار میشه ولی دریغ که از وقتی بازنشسته شدی دنبال کار جدید رفتی.به بهانه اینکه بچه ها مخارج سنگین دارند برای ارضا حس کنجکاوی خودت دست به هر کار که دوست داشتی زدی امیدم این بود پیر میشه سرش به سنگ میخوره میاد می شینه گوشه خونه سر هر اذان میتونم باهاش برم مسجد دیگه هر وقت کاری داشتم تو بازار و خونه دوستان نمیگه خودت تنهایی برو دنبالم میاد ولی اینم از بازنشستگیش که اول بیمارستان رفتنش شد و بیمار بودن و نق نقو شدنش.بابا خر ما از کره گی دم نداشت.ما شوهر نخواستیم.همدم که نبود همسر که نبود یه آقا بالا سر بود که مرتب امر و نهی میکرد تا ما بدانیم آقای این خونه سرور این خونه کیه هرگاه به مادر بزرگ شکایتش کردیم گفت ننه مرد باید رو کتش دست می زنی گرد و ختاک بلند شه زن نیست بیاد کنارت تو خونه بنشینه که اتفاقا مرد به این میگن که خسته باشه برسه مرد باید زشت باشه کچل و بد اخلاق خوب میشه ننه روزگار رامش میکنه ولی ما هیچگاه از این ابر غرنده جز فریاد آسمان خراش ندیدیم.حالا هم که قرار شد باهاش بریم ارومیه دو سه مرتبه من و من کرد و رفت پسر دایی جونش را هم دعوت کرد باهاش ارومیه بیاد بعد هم تنهایی با دوستش رفتند تبریز و این پسر پانزده ساله معصوم و درس خون را که قولش داده بود می برد مسافرت گذاشت گوشه خونه که نق به جون من بزنه.دلم میخواد گاهی اوقات با تموم وجود فریاد بزنم که این سرنوشت چیه من دارم؟شش سال همه سختی های زندگی را به تنهایی تحمل کردم تا جناب مهندس از دانشگاه فارغ التحصیل بشه گفتم زندگی را سنگ سنگ بناش را من با زحمت روی هم بذارم دوست داشتنی ترینه ولی حالا فیلش یاد هندوستان(نه ببخشید ارمنستان)کرده.میگه تو میخوای من حاصل بیست و پنج سال تجربه ام را که خریدار داره بذارم مضمحل بشه؟میگم پس من کی با تو زندگی کنم؟منکه هر روز از زندگیم در تنهایی و دور از تو گذشته.میگه به زن هایی فکر کن که شوهران شان خارک عسلویه کار میکنند به اونا که کویت و خارج از ایران زندگی میکنند .میگم بابا به من چه دیگران چه اجبار هایی دارند منکه اجبار ندارم میگه اگر همسر شهید بودی اگر بیوه بودی چه میکردی؟.میگم بابا منت شوهر بر سر ماست من هم همانند همسران شهدا و خانم های بیوه تنها زندگی کرده ام مگر اینجا شهر زنان است؟که مردانش به دنبال کار هجرت کرده اند بابا خواسته هات را تقلیل بده .اینقدر حرص نزن بذار زندگی مون را بکنیم.میگه ببین با دوستات مهمونی دوره بذار برو آرایشگاه هر روز یه مدل مو بزن تیپ بساز برو پیش دوستات پز بده خرجش با من میگم لطف می فرمایید.اون روزا که دوستانم مثل پروانه دور شمع وجودم می چرخیدند هی گفتی زن کدبانو نیستی مربا نمی پزی ترشی درست نمی کنی رخت نمی شویی آشپزی نمی کنی حالا که نشستم به خاطر گل روی جناب عالی این کلفتی های مسخره را یاد گرفتم و به آن خو کردم میفرماییبرو پیش دوستات.اصلا چرا پیچ زندگی من باید تو دستای تو باشه که هر روز هر جور دلت خواست بچرخونیش؟میخنده و میگه                                              اینه...............................

سفر و محک زدن خلق و خوی آدما

الان چند سال میشه که من و اون و باباش با هم سفر نرفتیم.باید دسته جمعی یه سفر داشته باشیم.اولین سفر من با باباش باعث شد بفهمم اون تو سفر خیلی بدخلق است .برای شناسایی آدماسفر لازمه.(مردم راا باید تو معامله کردن و سر سفره و تو سفر بشناسی شون).

یه قصه مثل هزارتا دیگه

قصه غصه دختری که پسری را دوست داشته و دیگه این قصه داره خاتمه پیدا میکنه .دختر ناراضی بالا و پایین میره که چرا و پسر بی اعتنا که همش هم از اول یه دوستی معمولی بود وبس.و دختر مث همه دخترا که از یه رابطه دوستانه انتظار یه ازدواج موفق را دارند .قرار شده عده ای راهنمایی کنن که دختر چکار کنه.مریم همون دختر و رضا همون پسر هر دو حرفایی دارند که ممکنه بیان اینجا طرح کنند 

فواره چون بلند شود سرنگون شود

این جبر است که تا موفق نمی شوی در زحمت تلاش باشی و چون موفق شدی در زحمت حفظ آن.تا داری از کوه بالا میری امید داری به قله برسی ولی وقتی اون بالا رسیدی حالا باید همه آنچه را رشته ای پنبه کنی و این بار راه رفته را باز گردی و این تسلسل ادامه دارد .ممکنه فکر کنی کاش آغاز نکرده بودم ولی مگر زندگی جز همین دور و تسلسل چیز دیگریست؟در مسیر رسیدن به قله چگونه بودن ها متفاوته وگرنه ....

.نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند