نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

امروز روز با مزه و جالبی بود.شب را راحت خوابیده بودم و برای انجام آزمایشات چک آپ زود از خونه خارج شدم.از پسرای گل خواستم در غیاب من بهم رسیدگی کنند و خودشان صبحانه بخورند و مدرسه بروند.وقتی برگشتم خونه دیدم ای دل غافل گوش شون یکی در است یکی دروازه هنوز کاری نکرده اند .غر و لند کردم و اونا هر دو به سرعت برق و باد سفره را چیدند و نشستیم برای خوردن صبحانه.بدم نیامد که ملاحظه میکنند مبادا ایراد بگیرم.متوجه شدم بازیگوشی شان هنوز هم ادامه دارد.بعد از خوردن صبحانه عازم محل کارم شدم.به خوبی به محل دانشکده رسیدم .عمه خانوم ویدا جون مهندس دانشکده مون در امور رایانه فوت شده  بود تسلیتش گفتم .اون بعد از تعریف از عمه نازنینش که تا سن هفتاد سالگی ازدواج نکرده بود و اونو مثل بچه خودش دوست داشت از من خواهش کرد یه زوج دانشجوی جدیدا متاهل را برای حضور در خانه عمه دومش که حالا تنها شده معرفی کنم.خب قبول کردم در صدد یافتن این چنین کسی باشم تا ضمن داشتن خانه همدم عمه اش هم باشه.بعد پروین اومد کنارم رو صندلی نشست و گفت علی داداشم تازگی همسرش را به جرم ولنگاری زیاد از حد طلاق داده اگه دختری زیبا و ....و....و....سراغ داری برایش به من معرفی کن .در همین حین همکار دانشکده مون اومد از من خواست با تلفن همراه خانم معلم کلاس آی سی دی ال تماس بگیرم و نمره هامون را بپرسم که اونم به خیر گذشت .میخندم میگم جالبه ها من امروز همش باید انرژی مثبت دریافت کنم.بعد با زری دوستم رفتیم بانک تا منو به عنوان ضامن معرفی کنه و وام دومیلیونی خود را از بانک بگیرد .به زری میگم ببین قول بده صد سال زندگی کنی مبادا پس فردا به خاطر سفته های تو مجبور بشم......هه هه میگه قول میدم .میگم ببین زری شنیدی آش نخورده دهن سوخته؟میگه حالا بذار ماشینمو عوض بکنم با هم میریم مسافرت دو به دو.میگم آره .میدونی یه چیزی بگی که شدنی نیست و منو یاد گذشته های دور بندازه که...خوشم میاد زدی و بردی.
بعد معاونت دانشجویی منو دیده میگه خانوم جون میشه یه خواهشی از شما بکنم؟میگم بفرما.میگه دو تا دختر با آرایش های اجق وجغ تو رشته کاردانی اتاق عمل ترم اول را شروع کرده اند یه جوری حالی اینا کنی که اینجا دانشگاهه نه سالن مد .میگم بدون مقدمه برم جلو و بهشون گیر بدم؟نه باید ببینی ترم یک اتاق عمل چه کلاس هایی دارند و کدام اساتید باهاشون کلاس دارند و از روی لیست حضور غیاب دانشجو ها اسمشون را پیدا کنی و بعد بیاری تو معاونت خودت و توجیه شان کنی.من سر پیازم یا ته پیاز؟میگه آهان احتمال دادم شما با اونا کلاس داری تا اینجا که روز کلی موفقیت داشته.(اظهار نظرهایی در فضاهایی با دوستانی، مراجعه به دندان پزشک بعد از مدتها)تا ببینم فردا چه خواهد شد.در ضمن اینجا را دیدم و چه مفید بود خوبه بخوانیدش.
http://www.magiran.com/showpaper.asp?Type=pdf&ID=207028

تو خیابون دارم میام.هوا سرد سرد سرده.سوز سرما چهره ام را سیلی میزنه.این سوز و سرما منو یاد زمستان های دوران مدرسه میندازه.اگر زنی خانه دار بودم صبح به این زودی از خونه خارج نمی شدم شکر خدا میکنم که رانندگی نمی کنم و هنوز دوران نو جوانی در من زنده مونده.از لابلای ماشینها از عرض خیابان میگذرم.پسرک کوچولویی را می بینم که میخواد بره دانشکده دندان پزشکی تا دندوناش اورتودنسی بشه از من آدرس اونجا را میگیره .خوشحال میشم مادرش حاضر شده قبول زحمت کنه و تا دو سال رفت و آمد کنه تا دندونای پسر کوچولوش خوش فرم بشه .یادم میاد من هم در بچگی دندونای بهم ریخته داشتم ولی فکر میکردم چه جالبند چون وجه تمایز من از دیگران بود و این خوشحالم می کرد ولی اگر کله شقی را کنار گذاشته بودم و یک اورتوندنسی رفته بودم حالا لثه های معیوب نداشتم و به این زودی دست به دامن پروتز دندان نشده بودم .به مادر پسرک اطمینان میدم دندونای بچه اش خوب خواهد شد اگر خستگی ناپذیر همراهی اش کنه.بعد به محل کارم می رسم.به یاد روز گذشته ام که در بخش مردان خیلی روز خسته کننده ایی داشتم با دانشجویان پسر.روان شناس بیمارستان ابدا راز نگه داری نکرد که رفتار های بیمارش را نزد دانشجویان و من بازگو کرد.درسته او بیمار شده ولی هنوز میتونه دچار شرم بشه.به همکارم درد دل کردم و گفتم سرم درد میکنه.کاش اون روان شناس به من گفته بود که چه چیز بیمار به نظرش جالب بوده تا منعش میکردم بازگو کنه.رفتار های بی بند و بار بیمار را خیلی راحت مطرح کرد.تو بخش روان طبیعیه .ولی من روان شناس یا روان پزشک دیگری را ندیدم اینقدر برای ارائه اینگونه رفتار های بیمارش راحت باشه.یه چایی میخورم و می رم کتابخونه تا ............شاید امروز روز بهتری باشد

تلفن همراه زنگ میزنه و وقتی جواب تلفن را میدهم متوجه میشوم فرحنازه.بهش شماره تلفن خونه را میدهم تا صدا بهتر شنیده شود.به خونه زنگ میزنه.میگم چی شد یاد من کردی فرحناز؟میگه خانوم دیگه نمیتونم تو زندگی با این مرد دوام بیارم.و هق هق آرام گریه.میگم حتما خیلی ناراحتت کرده .من به تو حق میدم که اشک بریزی.همه دنیای زن خانه اش و هم خانه اش(همسرش)است.اگر اونجا را در تزلزل ببینه دیگه چی داره از دست بده؟سعی میکنه کنترل احساساتش را داشته باشه مبالدا تلفن خونه منو زیادی اشغال کنه ولی من اطمینانش میدم که کسی خبر نداره من امروز در مرخصی هستم پس دوست و آشنا زنگ نمی زنند.ادامه میده :خانوم،دیروز محمد زود اومد خونه.بهش گفتم مشکلی پیش اومده محمد؟چه عجب!معمولا تو همیشه دو ساعت دیر تر می آمدی خونه.میگه:فرحناز حالم خوب نیست.دفترچه بیمه ام را بده برم دکتر .یه چایی داغ واسش میریزم و میارم و دفتر چه اش را هم آماده میکنم.شال و کلاه می کنم تا محمد میره دکتر و برگرده برم یه سبزی آش و مقداری شلغم بخرم بیام واسه اش سوپ سبزی درست کنم.محمد میره و بر میگرده و من با شلغم پخته شده و سوپ و آب لیمو شیرین و پرتقال ازش پذیرایی میکنم.دستگاه بخور روشنه و .........رختخواب سفیدی را با ملافه های تمیز و تازه شسته شده براش پهن میکنم تو هال تا ضمن تماشای تلویزیون استراحت هم داشته باشه که تلفن زنگ می زنه مادر شوهرمه.سلام و احوال پرسی میکنیم و حال حاج آقا را ازشون می پرسم که مییفرماید :به حمید بگو فقط اومدی باباتو بردی دکتر و در رفتی؟پس کی داروهاشو بخره میخواستی داروهاش را هم بخری بیاری.میگم چشم مادر پیغام تون را میرسونم محمد تازه چرتش برده.محمد را مورد خطاب قرار میدم:ببینم من غریبه ام؟چرا از من حاشا کردی که زود اومدی کاری داشته ایی؟من مخالفتی میکردم که تو پدرتو ببری دکتر؟میگه فرحناز کت و شلوار منو بیار برم دارو های بابامو بگیرم و گیر نده.من حالم خوش نیست.همون وقت چشام پر اشک میشه و میگم بشکنه دستم که نمک نداره .من هیشوقت محرم اسرار تو نمیشم.منو بگو که نگران تو شده بودم و خودمو به آب و آتیش زدم تا میایی بر گردی سوپ و شلغم آماده باشه.اگر میدونستم با مردی کلک چون تو مواجهم غلط میکردم با تمام وجود مایه بذارم.......دوباره صدا هق هق گریه اش میاد.
میگه خانوم چرا من باید از دیگران بشنوم که همسرم رفته پدرش را ببره دکتر؟حالا مادر شوهرم متوجه میشه من روحم هم خبر نداشته که محمد رفته باباشو ببره دکتر.این مرد هیچ تصمیمش را با من در میان نمیگذاره و من تحمل ندارم باهاش زندگیمو ادامه بدهم و تباه بشم.میگم حالا همسرت تو خونه است؟میگه بله خانوم تو اتاق دیگه خوابیده آخه دکتر واسش استعلاجی نوشته و دو روز میتونه تو خونه بخوابه.بهش میگم ممکنه صداتو بشنوه که با من حرف میزنی؟میگه ممکنه .ولی برام اهمییت نداره.میگم تو با یه بیمار بد عنق داری بد رفتاری میکنی؟بذار حالش خوب بشه بعد دشمنیت را با راه و روشش ادامه بده امروز وقتش نیست.سعی یه پرستار مهربون و صبور باشی فقط دو روز .من پنهان کاری اونو تایید نمی کنم
 ولی حتما واسه خودش دلیل قابل قبولی داشته.شاید میدونسته تو مواخذه اش میکنی نخواسته با تو در میان بگذاره مبادا منعش کنی.حتی میدونسته ممکنه بعدش به گوشت برسه ولی اونم در تنگنای تصمیم گیری بین تو و خانواده اش گیر کرده به خصوص که همسرت پسر آخر خانواده شون هست و با پدر و مادرش الفت هایی خاص داشته.میگه : خانوم وقتی با مادرش زندگی می کرده و هنوز ازدواج نکرده بوده همش به نحوه برخورد برادرانش بعد از ازدواج خرده میگرفته حالا میخواد اثبات کنه رو حرفش هست و بعد از ازدواج مادر و پدرش را فراموش نکرده ولی من خجالت می کشم که همسر برادرش بهم خبر میده که اگه خبر نداری بدان همسرت چنین و چنان کرده.میگم فرحناز اگه ممکنه کمی بیشتر فکر کن و عصر به من اطلاع بده چه احساسی داری؟اینا را که میگی خودت هم میتونی تجزیه تحلیل کنی که........معلوم نیست دیگرانی که به تو میخندند هدف مقدسی داشته باشند .به احتمال قوی میخوان از میزان محبوبیت همسرت نزد پدر و مادرش ....بسازند تا زندگی خصوصیش را بهم بریزند .بهتر نیست کمکش کنی در هدفی که در پیش گرفته موفق بشه؟و به جای آنکه آب به آسیاب رقیبانش بریزی مورد حمایت عاطفی قرارش بدی؟میگه خانوم به قدری خشمگینم که نمیتونم تصمیم درستی بگیرم .اگر اجازه بدین عصر به شما زنگ میزنم.تشکر و خداحافظی و تلفن را قطع میکنه
 خوب که فکر میکنم می بینم ترتیب تولد هم برای آدما مشکلاتی خاص پدید میاره.فرحناز بچه اول خانواده و مورد احترام خواهران کوچکترشه و محمد آخرین بچه خانواده و مدیون و مرهون محبت های خواهر برادر بزرگترش.گویند بهترین ازدواج ،ازدواج دختر آخری یه خانواده با پسر اولی اون یکی خانواده است.عصر میشه و فرحناز زنگ میزنه .میگه نخواستم چشم به راه تون بذارم ولی هنوز دارم فکر میکنم و به تصمیم قاطعی دست نیافتم ولی انگاری دلم خالی شده و حالم بهتره تشکر که اجازه دادین شماره تلفن تون را داشته باشم و زنگ بزنم

درس ارتباط


ارتباط شیرین مادر و بچه


ارتباط عاطفی دو همسر





رقابت همیشگی خواهر و برادر ها

انسان در جهانی زندگی میکند مملو از ارتباطات تنگاتنگ
شیرین ترین اتفاق زندگی رابطه هاست
همه ما در به در به دنبال رابطه می گردیم
شاید ندانیم که از تنهایی در گریز هستیم
این رابطه میتواند بین دو تا هم گروه بین
یک بالا دست و زیر دست و حتی بین انسان و حیوان باشد
خوش به حال اونا که یک حیوان دست آموز دارند که اگر در جهان انسان ها به دلیل گیر هایی که در شخصیت هاست کسی را نیافتند با حیوان زبان نفهم با احساس شان رابطه بر قرار کنند
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
همیشه تنهایی هامو باید باید با فکر و خیال پر کنم تا کمتر آزار ببینم ولی چرا؟
خدایا اگر با تو رابطه نداشتم اگر با خودم و اجزاءدرونیم رابطه نداشتم اگر با فرزندانم رابطه نداشتم اگر و اگر و اگر میمردم.مطمئنم
آهای دوستای خوب اینترنتی من میشه از شما خواهش کنم به ای میل من عکس هایی بفرستید تا در بحث آموزش ادتباطات انسانی از آن استفاده کنم؟ممنون میشم آدرس جاهایی را بذارین که اگر رجوع کنم عکس بیابم
این عکس ها را از وب شات گیر آوردم
خب یکیش هم که در بحث سوگ ازش استفاده کردم و با اقبال همگان روبرو شد از همین بلاگ اسکای خودمون بود
ممنونم

این روزا کلاس کامپیوتر میرم ICDL

تا مهارت اول را طی شش جلسه بیاموزم و در آزمون آن شرکت کنم.اجباریست .مهارت دوم را هم تا عید باید پاس شده باشم احتمالا موفق می شوم معلم کلاس خانوم مهندس جوانیست (بیست و دو ساله)که خیلی تبحر در آموزاندن داره.حظ میکنم.منو نماینده کلاس کرده تا اسم شیطون های کلاس را که نمیذارن درس دهد بنویسم .آقایون حوصله گوش دادن ندارند و هی کلاس را به شوخی میکشانند که با تذکر تند و تیز من مواجه میشن.خود خانوم معلم میگه آزادشون بذارین مبادا کلاس واسه شون خسته کننده بشه .ولی من وسواس دارم که در کلاس همه شاگردند و باید به درس گوش کنند حتی اگر سن معلم از ماها کمتر باشه.مهم اینه که اون قدرت اداره کلاس را داره.آنقدر نرم و آرام درس میده که من شک نداشتم قبول میشم ولی دیروز وقتی نمونه سوآلاتن را با توضیحاتش میگفتند متوجه شدم نه بابا نباید به خودم زیادی اعتماد کنم و سوآلات را باید با دقت بیشتری بخونم مبادا از بین چهار تا گزینه اشتباه بزنم.