نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

از چهارشنبه گفته بود به قزوین و تاکستان ماموریت داره.با همکاران کارخانه شان.روز پنج شنبه با خودم می اندیشیدم چه راحت قبول میکنه!.چون تو خونه هیچ دغدغه ایی نداره.خیلی لجم گرفت.و به این همه احساس آزاد بودنش غبطه خوردم.خیلی دلم میخواست یه جوری احساس بد مثل من داشته باشه.ولی نمی دونستم چگونه میشه حرصش داد.از اینکه تو زندگی همیشه سنگ زیرین آسیا بوده ام لجم میگیره.جالب بود  که داشت با دمش گردو میشکست.حالا که دو روزه ندیدمش احساس میکنم زندگی بدون اون چه جالبه!.عین دوران تجرد که راحت بودم.گرچه دلم نمیخواد ازش طلاق بگیرم و یا زبونم لال  بمیره ولی کاش می شد بدون او باشم.ولی پسراش از دوریش دلتنگند.خوبه به روی مبارک نمیارن.کاش می شد گاهی هم یک تنهایی بزرگ یک ماهه می داشتم تا ببینم واقعا تحمل میشه کرد؟خدایا چقدر تنها بودن و بی توجه به اطراف زندگی کردن(نداشتن مسئولیت) خوش میگذره!.کاش مسافرتت یک هفته طول بکشد تا من یک هفته تو هوای آزاد تنفس کنم.

میخوام غذا درست کنم.دست و دلم به کار نمیره.از بس از کانال های مختلف اخبار زلزله نه ریشتری اقیانوس را پیگیری کردم پسر کوچولویم را نیز افسرده کردم.رفته روزنامه جام جم را هم آورده گذاشته کنارم میگه اینم بخون و اشک بریز.یادم افتاد به اجساد زلزله بم که برای خاک سپاریشان دچار مشکل بودیم.و الان اینهمه جسد.دلم می سوزه برای ساحل نشینان.برای مسافران اون قطار که هزار نفر بودند و برای اونها که هنوز رو آب به تخته پاره ایی چنگ انداخته اند و گرسنه و تشنه اند.
چگونه به یک لحظه همه چیز کن فیکون میشه ها!

پس در سالروز زلزله پارسال زلزله ایی دیگر به وقوع پیوست.ضرب المثل سال به سال دریغ از پارسال را بیاد می آورد.هر دم ازین باغ بری می رسد تازه تر از تازه تری می رسد عجب

پارسال چند بار از بم نوشتم.
مثل این:
(((((((به همسرم گفتم طاقت ماندن در اینجا ندارم .می خواهم به بم بروم.گفت تو خودت حال خوشی نداری بر تو واجب نیست .آنجا ممکن است باعث دردسر کمک رسانان بشوی .عصبانی شدم گفتم: نمی خواهم به حال من رقت آوری.اینگونه شاید می خواهی بگویی که  از تو برای رفتن باید اجازه  بگیرم .از همه این اجازه گرفتن ها درین مواقع  اضطراری متنفرم .آرام گفت :میدانی؟ چه بسیارند کسانی که آنها نیز چون تو ناراحت و غمگین اند؟.اگر تو امید داری که کاری می دانی آنان این امید را نیز ندارند. بیا به فکر دل دردمند آنان نیز باش و بنویس که درین مواقع آن باز ماندگان چه کنند؟ که احساس گناه باز مانده نداشته باشند؟. بیا بر دل همه ایرانیان که نه ،جهانیان مرهم باش. که چگونه براین غم فائق آیند .بیا تا با هم و در کنار هم ،همگی، همدیگر را دریابیم .بیا با هم یک صدا بگرییم .و دست در دستان هم نهیم . برای آبادی بم بکوشیم)))))))
و دوستانی جواب دادند.پارسال به واسطه زلزله بم آدمایی را شناختم و به مهربانی شان پی بردم.پارسال اگر بچه های وبلاگ نویس را نداشتم که با هام اشک بریزند قطعا دیوانه شده بودم.ما وبلاگ نویس ها با هم گریستیم ولی با هم بم نرفتیم.با هم از بم مینوشتیم بدون اینکه با هم برنامه ریزی کرده باشیم و قرار گذاشته باشیم هر کدام از چه چیز بم بنویسیم.ما می ترسیم با هم ملاقات کنیم و جلسه بگذاریم و یه سازمان غیر رسمی تشکیل بدیم.ما نگران قضاوت مردم اسارت خودمان و شناخته شدنیم.ولی با همین وجود مرهمی بودیم بر دلهای ریش یکدیگر .اینجا میخواهم بگویم فقط کسانی در بم نمردند بلکه مردم سراسر ایران نه دنیا در غمی سوختند .غم ندانم کاری برای کمک به زلزله زدگان.اگر نبود ترس و هراس زلزله تهران شاید سوگواری ها طولانی تر شده بود همه منتظر بودند ببینند در تهران فاجعه چگونه خودش را نشان خواهد داد .میگم نکنه بمی های بیچاره بلا گردون تهرانی ها شدند؟خدایا اگر در تهران زلزله شود ما ایرانی ها چه خواهیم کرد؟آیا همان گونه که سالی بر بم گذشت و ویرالنی همچنان ماند ایران دیگر کمر راست نخواهد کرد؟خدایا کاش تو قبول کنی فریاد یا رباه ما را بشنوی.خدایا مصیبت بر ما بس است.تو خود میدانی ما در زندگی مختصر خود همچنان خر به گل مانده ایم هر دم ازین باغ بری می رسد.ما را دریاب.تو خودت از بی طاقتی ما آگاهی.چگونه می پسندی که.......؟
چه فایده گفتن اینها؟

داره برف میاد.رو زمین سفیده از برف.دخترای دانشکده آدم برفی درست کردن تو حیاط و با شاخه های درخت سرو واسه اش کلاه سر خپوستی درست کرده اند.کمی هم با هم برف بازی کردند.صدای خنده شان منو به کنار پنجره کشاند.نگاهشون می کنم.می بینم نمایشی از بازیست.احساس آزادی چندانی ندارند ولی خب خوبه که سعی خودشان را می کنند.ساعت ده میشه.دوباره کلاس و دوباره صحن دانشکده خلوت میشه.مطمئنم از ساعت یازده و نیم دوباره با تعطیلی کلاس ها فریاد شادی دخترای جوون حیاط را به سرور و شادمانی دعوت میکند.پس منتظر میمونم.آدم برفی شون را برای دعوت دیگران به بازی تو برفا دم راه رو صندلی سنگ نصب کرده اند. بم هم امروز سرد است. و به یاد سالی که در اندوه و درد گذشت همه به قبرستان می روند. سال پیش شنبه ششم دی ماه وقتی به بخش رسیدم به دانشجویان گفتم بریم اورژانس کمک. دیدم مدیر پرستاری بیمارستان به تمام پرسنل بیمارستان آماده باش داده.همه پرستاران می گفتند مادرمان خواهرمان خواهر شوهر و مادر شوهرمان و خانم همسایه مان از ما خواسته اند از جانب آنان در بیمارستان بمانیم و قول داده اند برای کمک به زندگی و خانواده مان وارد عمل شوند. بیرون در بیمارستان مردم کمر بسته ایستاده بودند و تمنا میکردند از ما کمک مالی بخواهید از ما کار بدنی بخواهید ما حاضریم به عنوان همراه کنار مجروحان بی پناه و غریب باشیم.جالبه که اسامی مجروحان خیلی زود آماده گردید. روز عجیبی بود.میدیدم بیمارستان آماده استفاده از نیروهاست.اما آیا توانستند؟آیا کمک ها تداوم یافت؟آیا شور مردم به شعور چگونه کمک کردن و یا چ چگونه کمک ها را سامان دهی کردن تبدیل شد؟ ما مردمی که همیشه زمزمه می کنیم بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی فقط تا همین جا کافیه؟ آیا فکری هم برای روز بعد احساس گناه مان کردیم؟ آیا متوجه هستیم که شایعات میتونه ما را دلسرد کنه؟آیا متوجه هستیم که میتونند با گفتن اینکه آب را به آسیاب دشمنت ریختی تموم احساسات انسان دوستانه مان را به خاموشی سوق دهند؟ اعتماد کردن توکل کردن کی به کار مان می آید؟ آیا حاضریم تیری در تاریکی بیندازیم و با امید اینکه ایشالله خوب عمل خواهد شد به محبت نمودن خود ادامه دهیم؟ چرا باید باشند کسانی که.............. چرا نباید بتوانیم از حقوق مظلومین بم دفاع کنیم و امانت داران خوبی باشیم؟کجای کار ایراد دارد؟