نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

صبح سر صبحانه بودیم که اخبار گفت : در اروپا سالانه....نفر خودکشی میکنند.من گفتم اروپا با آن همه زیبایی!؟چرا خودکشی.؟اونوقت تو عربستان که کویر هست هیشکی خودکشی نمی کنه.پسر بزرگم گفت : فکر کنم عرب ها هر گاه هوس خودکشی میکنند یه زن جدید میگیرند تا خودش نوعی خودکشی محسوب بشه.گفتم :نه احتمالا میخوان زن جدید به زندگیشان نور امید بتاباند.خلاصه دو تا پسرا سر صبحانه اتخاذ زن دوم را در ایران و اعراب مورد بحث قرار داده بودند که با اعلام خاتمه بحث (کافیه دیرتان میشه )از جانب من از ترس اینکه دیرشان بشه موضوع بحث نیمه کاره ماند

چقدر خوبه که آدما وقت پول و حوصله داشته باشند.چقدر خوبه اعتماد به نفس و ارداه داشته باشند چه بهتر تره که اختیار و آزادی داشته باشند.و چه عالیه امنیت خاطر داشتن .چقدر دیروز به من خوش گذشت!از آزادی و اختیار ی که داشتم استفاده کردم با اعتماد به نفس و ارداه ایی محکم تغییراتی در فضای اطراف خودم دادم و از آنجا که امنیت خاطر داشتم احساس میکردم خسته که نشدم هیچ غرق لذت هستم با همه خستگی هام.از اول عمرم هرگز چیزی را دور نمی اندازم و همه چیز را برای روز مبادا نگه میدارم این از علایم وسواس شخصیت است و فردی که احساس عدم امنیت کند این چنین رفتار میکند .دیروز قرار دادی بستم که یک سازمان خیریه بیاید هر آنچه برایم عزیز و خاطره انگیز بوده را ببرد و برای کسانی که به آنها نیاز دارد صرف کند .دیگر از کلکسیون داری خسته شده بودم.حالا احساس فراغت بال دارم

روز جعه خوبی بود چرا؟شاید چون صدای مامان را شنیدم.شاید چون آف لاین مسیج هایی قشنگ خوندم شاید چون خونه داداش کوچولوم صبحانه خوردم و شاید چون ناهار درست نکردم و مهمان ...شدیم

وبلاگ ها باید قبل از چهارده روز دستی به سر و رو شون کشیده بشه.وگرنه دیگه......بعضی ها هر وقت حرفی داشته باشن مینویسن.بعضی ها هر یک هفته یه بار .بعضی هم هر دو سه روز.چه خوبه که هر لحظه هر رزو هر هفته هر ماه و یا هر سال نوشته شود.
من هم مدتی ننوشتم ولی به اندازه دیگران طاقت نمیارم.
-------------------------------------------
عمه خانوم هفتاد دو ساله ام را که سال پیش از دست داده بودم در خواب دیدم.
طفلکی عمه ام را در طول زندگیم خیلی کم شاید سی بار ملاقات کرده بودم.چرا؟به گناه آنکه سه بار ازدواج کرده بود.کی اونو گناه کار میدونست؟بابام؟نخیر مامان خانوم که خودش یه بار بیشتر شوهر نکرده بود و اینگونه رفتار ها را بوالهوسی زنان میدونه.شایدم اعتقاد خواهرش را تایید میکنه که من به عمه ام رفته ام و مثل اون و خواهرش نیستم.متاسفم واسه طرز تفکر شان.به اذعان خودش از عمه ام هیچ بدی که ندیده(شاید بدی ها چشمگیر نبوده و قابل بخشش بوده)بلکه او پس از بیماری کلیه ایی که در نو عروسی گرفتارش شده بوده برده بوده خونه خودش و مراقبت پرستاری ازش کرده بود(خوبی هم دیده و جانش را مدیون او میدونه).مامان می گفت بخت و اقبال آدم که تغییر نمی کنه آدم نباید شوهر عوض کنه.خدایش بیامرزد عمه جان را.وقتی همسر فعلی را قبول کردم فرمود :عمه، عزیزم، حالا این همونه که میخواستی؟ گفتم : نه عمه جون .ولی اگه خوشم نیامد عینهو شما عوضش می کنم.ایشون فرمود : خدا اون روز را نیاره که بخت و اقبالت به عمه ات ببره عزیزم.من هووو نمیخواستم که از شوهر اولم جدا شدم ولی انگار بخت و اقبالم را اینگونه رقم زده بودند چون یه روز فهمیدم همین آخری هم بعد از خودم با همکارم عقد ازدواج بسته و وقتی مطلع شدم مثل آیینه دق آوردش تو همون خونه که من هم بودم و واسش حق و حقوقی تعیین کرد که من حق تخطی نداشته باشم ولی یه لطف فرمود که به زبان همیشه گفت سوگلی این خانه نرگس خانومه و بس .و من به بخت نامرادم رضایت دادم و بچه او را همچون فرزند آخرین خودم تر و خشک کردم.خدایا عمه خانوم با گذشت و دریا دل مرا در جوار رحمت خویش قرار ده.او که زنی بلند بالا و زیبا رو و با اعتماد به نفس بود از ناداری به بالاترین حد دارایی که میشود در زندگی خواهر برادراش تصور کرد رسید.باغ و خانه ای در مرکز شهر و همیشه زندگیش مرکب راهوار و همسری که به جان عزیزش قسم میخورد ولی از زندگی چه با خود برد.اون هیکل درشت و زیبا به استخوانی تبدیل شد و چشمانی کم سو .هرگز به مادرم گلایه نکرد و هرگز مادرم نتوانست عشق این خواهر و برادر را نسبت به هم کم کند .در سومین سالگرد پدرم بیمار بود و دو ماه بعد به سرای باقی شتافت تا باز هم در کنار برادر و مادر و پدرش باشد

دختریست جوان(بیست ساله) .مثل بسیاری از اونای دیگه  زیبا.میگه دوست پسرای زیادی دارم
که هر شب گزارش با اونا بودن را  با مو بایلم به مادرم خبر میدم .پدرم روحش هم خبر نداره که من با .......البته حدود دوستی من با پسرا رسمیه.در حدی که اونا اذعان کنند من زیبایم و ارزشش را دارم معطلم بشن واسه ام ولخرجی کنند و ...............دیگه میتونم بگم مشکلی نیست.ناخن های دستش را تا ته جویده به طوریکه انگشتاش میسوزه.بهش میگم کم اضطرابی نیست که خودت را حفظ کنی.سرت درد نمیکنه دستمال می بندی؟دوست شدن با پسرا فقط واسه اینکه تعداد شون را بشماری و خاصیت دیگه نداشته باشه واسه ات اضطراب آوره.تو دوستی ای را به وجود میاری که ظاهر دارد و باطن ندارد.یه جور کینه ورزی که میخوای پوزه پسرایی را که زیبا پسندند به خاک بمالی.میخوای ببری شون تا سر چشمه و تشنه بر گردونی تا ببینی کیه که میگه جنس مذکر جنس اوله.چرا باید اینهمه زحمت قبول کنی و مبارز باشی؟میگه خانوم شما فقط بگو چرا ناخن هامو می جوم میگم از شدت اضطراب.میگه خب چطوری اضطرابم را پایین بیارم .میگم با واقعی زندگی کردن.به کنار گذاشتن نقش های غیر مفید.خودت باش.عینهو فیل ها که رو زمین غلت میزنند تا بدن شون گلی و خاکی بشه .میگم عینهو خرسا بخواب بدون آداب خاص شاهزاده خانومای ............بهش میگم پاهاتو تو آب روان بذار تا جریان آب را پوست پاهات لمس کنه.میگه خانوم اگه همه این کار ها را کردم و موفق نشدم.میگم داروی ضد اضطراب با نظر پزشک به علاوه رفتار درمانی که روان شناس واسه ات انجام دهد.