نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق


دخترک با چشای قرمز از گریه میگه خانوم از شیشه هایی که پشتش تاریکه می ترسم.بدون آنکه سوآلی کنم میگه آخه تو حموم خوابگاه مون داشتم دوش میگرفتم که دو تا تیکه شیشه افتاد تو نگاه کردم به پنجره دیدم دو تا چش داره هیکل لخت منو ورانداز میکنه.میخکوب شدم حوله ام را به خودم پیچیدم و تا توی اتاقم دویدم.حالا دیگه میترسم تو چشای پسرا نگاه کنم شاید اون باشه
بهش میگم واسه همین اینقدر گریه کردی؟میگه معلومه خانوم.میگم ولی اینکه اهمیتی نداره خیلی هم جالبه که تونستی حوله ات را به خودت بپیچونی و تمام راهرو را تا اتقت بدوی.میگم اگه کشورمون جمهوری اسلامی نبود که او مجبور نبود تو تاریکی ها از پشت پنجره تو را دید بزنه اینقدر دخترای حور و پری و لخت و عور دور بر ش می پلکیدند که به تو نیم نگاه هم نمیکرد نیم ساعت با هم شوخی کردیم تا رفت خودش میگفت حالم بهر شده ولی واقعه این یک فاجعه بود که اونو اینهمه آزار داده؟

برف میاد بارون میاد و مادر بزرگه دلش میگیره.به خاطرش میاد همه فامیل های پیرش در یه زمستون و روز برفی جان به جان آفرین تسلیم کردند فکر میکنه در کنار شوفاژ و بخاری گرم و حالت استراحت مرگ جرات نداره به من نزدیک بشه ولی خودش هم نمیدونه چرا دلش گرفته گریه میکنه.میگه چرا باید چوپان بی مزد بشم پسر و دخترایی را که با زحمت بزرگ کردم بدم ببرند و خودم بمونم مث علی و حوضش .می رم خونه اش کنارش میشینم کتاب میخونم میگه مگه تو هنوز هم باید درس بخونی میگم نه مادر کتاب غیر درسی خیلی قشنگه بذارین واسه تون تعریفش کنم.وقتی دارم با آب و تاب  تعریف میکنم میگه بازم به تو عروس گلم که منو قابل میدونی از کتاب هات بگی دخترام و پسرام که فقط و فقط میان طلب کاری میکنند و میرن. به خدا خوشحالم میکنی بیایی اینجا و من می بینم اون دوباره به من عادت میکنه و زیاد نباید بمونم عینهو بچه هایی شده که به دامن مادراشون آویزون میشن و گریه میکنند .میگه چیزهایی می بینم وقتی که تنهام .حیف از اون همسر پیرت که تنهات گذاشت و رفت و تو الان محکوم به ......هستی.میرم خونه و دو تا نوه هاش را میفرستم پیشش.همین جور که این دو تا با هم یک و به دو هم میکنن اون احساس زنده بودن میکنه

داشتم به زن و مسئولیت هاش تو زندگی و نیاز های روانیش فکر میکردم.از نقشش در تربیت پسران و از نتیجه ایی که عایدش می شود .داشتم با خودم فکر میکردم آیا زن به عنوان یه وسیله تولید نسل و تربیت نسل باید مورد استفاده باشد و بعد هم مورد لعن و نفرین؟اگر نبود سفارش بزرگان که بهشت زیر پای ماردان است اونقت هر زنی حق داشت فرزندی را که به دنیا آورده لقمه لقمه بخوره تا دیگه از این غلط ها نکنه

اسمش نمیدونم چیه .ولی صفت بدیه.ازین صفت بیزارم.ولی خودم دارای اون هستم.نمیدونم چگونه از خودم جداش کنم.شاید بشه گفت تکبر.شاید غرور.شاید حسادت.شاید بخل.راستی یافتن اسامی صفات هم کمی سخته.نیست؟شما اسمش را چی میذارین؟و چه راهی را برای خلاصی از شرش پیشنهاد می کنید؟اطمینان ندارم که حرف شنوی داشته باشم.و یا یا دو ریالیم صاف باشه و بفهمم منظورتان چیه.ولی شما بگین.شاید تحولی رخ داد و من نجات یافتم.میگن اول قدم برای رهایی از مشکل شناخت مشکل است.خب باید موشکافی بشه.مورد تدقیق قرار بگیرد.تا......
داشت یادم میرفت بگم.یه جورایی مقاومت دارم اگر کسی پیشنهادی داد نپذیرم.زیر بار نرم.انگاری میخوام خودم را به خودم اثبات کنم که وجود مستقلی هستم.خارج از تاثیر دیگران.ولی پاورچین پاورچین خودم را به طرز فکر دیگران نزدیک می کنم ولی دلم نمی خواد اونا بفهمن.مدت مدیدی بود کیوان از وبلاگیست های  گفته بود کتاب عادت میکنیم را میخونم و بد نیست.و من با خود اندیشیده بودم بخوان.برایت خوبه.تا اینکه چندین نفر این حرف را زدند و نوشتند این کتاب جالبیست ولی من اهمیت ندادم .چند روز پیش کتابخانه دانشکده دنبال یه دانشجو هام می گشتم که نبود و برای بیکار نبودن قفسه کتاب های....کتابخانه را نگاه میکردم چشمم افتاد به این کتاب.بردمش خونه ولی خواندن اوایل کتاب جلبم نکرد.ولی روزی چند صفحه خوندم.دیشب نگاه کردم دیدم صفحه هفتاد رسیدم بعد از سه روز.نشستم به خوندن تا صفحه صد و بیست.گذاشتمش کنار.ساعت دوازده بود از خواب بیدار شدم .دیدم پسر کوچولوم تو رختخوابش نیست رفتم اتاق کامپیوتر دیدم بله در حالیکه همه خوابن داره بازی فوتبالش را.........امر کردم بخوابه.قبول نمیکرد .مقاومت میکرد .به سختی مجبورش کردم.ولی از ناراحتی که باعث رنجشش شدم خوابم نبرد.نشستم به خوندن کتاب که تموم شد.دیدم وای خدای من چقدر خوب مشکلات را طبقه بندی کرده و بدون ادعا از لحن و تفکر خانومای داستان معضلاتی را طرح میکنه.آفرین گفتم.حالا هم که دیگه وقت بیدارشدن روزهای دیگه بود و خوابم نبرد.کاش زودتر خوانده بودم.

الان سه هفته میشه که مامان رفته پیش پسراش به کافرستان.و من در دوریش سختم شده.زلزله هه هم تو اقیانوس حالم را به هم ریخته.بخش بیماران روانی و زمستون و ابراش.اینا همه تونستن منو غمگین کنند.فکر کنم واسه همینه که دلم میخواد تنهایی را تجربه کنم.ولی مگه این جناب همسر میذاره؟از تاکستان بازگشت.به سلامت.و تندرست.وقتی داشت میرفت نمیخواستم بهش بگم نگران وضع جاده هام.اونم با اون ماشین قراضه که دستش بود.و قبلا رانندگیش نکرده بود تا با قلق هاش آشنا باشه.چون میدونستم بگم نگرانم تحویل نمیگیره.منم باهاش قهر کردم و گفتم نمیخوام باهات حرف بزنم که بدون مشورت با من برنامه سفر ترتیب میدی.گفت که ماموریتی اداریست.و باعث مسرتش است که انتخاب شده به این ماموریت با ارزش بره.با خودم میگفتم به چه چیزا دلش خوش میشه.ببرندش به کشتنش بدن.اونوقت فکر میکنه تاج افتخار رو سرش گذاشته اند.اینقدر مسئولیت ناشناسند که ماشین تمیز و مرتب نداده اند.ولی گفتم حرف بزنم فکر میکنه میخوام لله بازی در بیارم این بود که مطلقا سکوت اختیار کردم و شام روز پنجشنبه را هم نپختم.با پسراش رفتند رستوران و گود بای پارتی.حالا که به خیر برگشت احساس آرامش بیشتری می کنم