نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گوش من و گل گویی های او

آیا زنان با

 مردان

 در خلق و خو ،احساسات،افکار،رفتار ها(اعم از کلامی و غیر کلامی)مشابه اند؟

میگه :

توفیق نصیب شد کنار دست  آقای همسر تو ماشین مون بنشینم و هفت کیلومتر رانندگیش را تماشا کنم.

در رانندگیش حرف نیست .  ملایم ،با سرعت مطمئنه بدون داشتن مارپیچ عین بچه آدم رانندگی میکنه

ولیکن

 حین رانندگی هی برای من صحبت میکنه.از گل کاشتن هاش و شق القمر کردن هاش و...(خالی بندی هایی که....)منم نمیخوام تو ذوقش بزنم هرچند وقت یک بار میگم چه جالب! ،دیگه،  نه بابا  عج جب(عجب!!!!!)راستی؟

واونم که فکر میکنه من اینقدر هالو ام بادی به غبغب میندازه و میگه بعله .

خیلی دلم میخواد مشتش رو وا بکنم نشونش بدم این قدر ها هم هالو نیستم ولی می بینم قهر میکنه و صم بکم میشه و سر ذوق آوردن مجددش کار حضرت فیله .

هی از کاه کوه میسازه و ....هی تو دلم میگم بذار بهش بگم :ببین غیر من و تو که اینجا کسی نیست منم و تو .ضرورتی نداره بخوای جلوی من خودتو بزرگ و پرقدرت و....نشون بدی.

 باز بر تردیدم غلبه می کنم ومیگم رابطه زن و شوهر رابطه پیرهن و تنه جلو من معلق بازی نکنه جلوی کی بکنه؟

این عزیز اینجوری دوست داره حرف بزنه بخوام عوضش کنم دیگه حرف نمی زنه بذار ندونه که ما هم....

تا اینکه هفت کیلومتر راه با شکر پاشی های آقا تموم شد و در حالی که با دمش گردو می شکست وارد خونه خاله خانوم جونش شدیم .

خاله خانوم جون که برق شادی را تو نگاه خواهر زاده اش ناشی از عشق سرشارش به من میدونست میگه عزیز خاله ،خیلی دوستت داره ها.

گفتم خاله جون این جگرمو ببینی خون ازش میچکه ازبس دندون سر جیگر گذاشتم مبادا دهنم وابشه و بهش بگم ...خودتی.

خاله خانوم جونش بهش میگه دوستش داری خاله؟میگه چی؟نشنیدم دوباره بگین.سوآلی از من پرسیدین؟و به من چشمک می زنه.

میگم خاله این پسر خواهر شما همش اخماش تو همه مبادا ما درخواستی داشته باشیم.

و این دیگه منتهای آرزوشه که دیگران فکر کنند خیلی هم گش به فرمان نیس.

تو راه بازگشت دیگه حرفی نداره بزنه ضبط رو روشن میکنه و هر دو در سکوت گوش میکنیم صدایی را که میگه:....

به هم نگاه میکنیم و هردو میخندیم

نظرات 2 + ارسال نظر
عمو سیبیلوو پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ق.ظ http://amosibilo.blogsky.com

ای خدا یار شوی باده دوار شوی

من به رقص آمده چون مست قلندر در باد

تا به خود باز رسانم دل گمراه شبی

دل دیوانه ما را به خدا یار ببرد

ای خدا یار شوی باده دوار شوی

دل دیوانه ما را به تو گمراهی بود

تا که بیداد کند با دل گمراه شبی

دل افسون شده ام تاب غریبی دارد

زلف گیسوی تو بردش پی دلدار شبی

ما قلندر شده ایم بر ره این گمراهی

تا که بیداد کند آه خدا باز شبی

شب که گمراه کند مست قلندر در باد

همه گمراه شوم با دل دلدار شبی

بیلی جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.pieapple.blogsky.com/

یکیو دوس دارم که می دونم بهم نمی رسیم، ولی دلم نمی خواد ازش جدا بشم، می گم بمونم شاید یه روزی روزگار ما رو از هم جدا کرد
دوسم داره ولییییییییی اینم یه جورشه
نمی دونم چیکار کنم، پیش یه مشاور می رفتم همیشه کمکم می کرد
خیلی چیزا بهم یاد داد، یه روزی از ناراحتی نمی تونستم روی پام وایسم
اون کمکم کرد، حالا یه ماه پیش که می خواستم برم پیشش فهمیدم پاش شکسته و اوضاعش خیلی خوب نیس
براش دعا کنید، کسیه که کمک خیلیا کرده دوباره روی پاهاشون وایسن
یکیش خودمم که یه بار بلند شدم و دوباره الان درگیر این شدم و نمی دونم چه کاری به صلاح که بکنم
ممنونم ازت که به من سر می زنی و برام می نویسی ، خیلی خوشحالم می کنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد