دیشب زنگ زد که بنا بر تو صیه اون روان شناس که معرفی کرده بودید ساناز به اوکراین باز نمی گردد.
ساناز سه هفته پیش با همین دوستش آمد پیش من که خانوم من نمی خوام برگردم اوکراین پزشکی بخونم اونجا سطح علمی پایینی داره و تازه وقتی به ایران بازگردم کار مفیدی نمی تونم انجام دهم و فقط وقتم تلف شده.می گفت شوهر دوم مادرم میگه ساناز اوکراین باشه من و مادرش راحت تریم ولی خدا می داند من نه به خاطر ناراحت بودن اونا بلکه به خاطر فشار های عاطفی در تنهایی نمی تونم برم اوکراین.چرا کاری را که به احتمال قوی(بازگشتن با دستهای از پا دراز تر)همین الان انجام ندهم.؟
وقتی زهرا میگه که روان شناس ساناز برایش افسردگی تشخیص داده من یکه میخورم و میگم خدا را شکر که برای مشاوره بهتر به شما پیشنهاد ملاقات با او را دادم.چندین بار میگم طفلکی ساناز .ناگهان زهرا به گریه می افتد که من چی؟من طفلکی نیستم؟که نه پذر و نه مادر دارم و برادرانم خانه پدری را فروختند و رفتند پی زندگی شان و الان من سر بار دو تا خواهر پرستارم هستمن؟
میگم تو هم طفلک.و هر دو میخندیم.ولی می شنوم زهرا داره آرام آرام اشک می ریزد.
ببینم در صد افسرده ها در جامعه ما همون پانزده در صد نفر است ؟یا بیشتر شده؟
..... webloge khobi dari movafagh & payande bashi
network magazine
www.defectorsat.blogsky.com