نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سلام.صبح عالی به خیر.میشه مزاحم تان بشم؟سوآلی دارم و رفع زحمت میکنم.همسرم به تازگی به من بدبین شده.من عینک فروشی دارم و دارای یک دختر و سه تا پسر هستم.تو خونه ما این روزا بلبشویی است.جنگ،دعوا،ناسازگاری.و من مونده ام چه شده؟چرا؟
میشه شما به من کمک کنید متوجه بشم چه چیز در جریانه؟آخه هر چه فکر می کنم با وضعیت مالی نسبتا خوب ما دیگه نباید این چنین مشکلات بروز کنه.
خواهش می کنم بفرمایید.در خدمت شما هستم.
بیست و نه سال پیش با همسرم آشنا شدم.ازدواج کردیم و با هم روز هایی خوب داشتیم.با تولد اولین فرزندم که پسر بود ما غرق در شادی و نشاط بودیم .در آمدم مکفی بود و همسرم را دوست داشتم.او زنی کدبانو و مهربان بود.کم کم در طی ده دوازده سال چهارتا بچه پیدا کردیم.بچه ها خوب رشد میکردند و درسخوان بودند.من نیز از نظر مالی رو به پیشرفت بودم.تا اینکه جنگ شد و ما از اهواز به اصفهان نقل مکان کردیم.اینجا هم توانستم مغازه عینک فروشی خود را رونق بخشم.حالا دومین مغازه عینک فروشی را هم در خیابان ......برای پسر دومم دایر کرده ام.برای دخترم که لیسانسه است یک رنو خریده ام و اولین فرزندم که فوق لیسانس دارد سرباز است و بزودی برایش عروس خواهیم آورد ولی چرا همسرم پس از اینهمه سال به من بدبین شده.پریشب آمد تو مغازه و با مشت کوبید توی شیشه مغازه ام .جلو همسایه های مغازه و دوستانم آبرویم ریخت.بد گمانی او به من ناشی از چیست؟چرا پسر دومم ماشین خواهرش را بر میدارد و بعد از آنکه تصادف کرد میگذارد در خانه و تعمیرش نمی کند؟چرا وقتی به خانه می رسم غذا ها را خورده اند و سفره را جمع کرده اند و می نشینند تو چشمان من نگاه میکنند؟من که همه مخارج خانه را میدهم خرید میکنم خودم باید تو خیابون غذا بخورم؟نامهربانی اعضا خانواده با من به چه دلیل است؟خانوم باور میکنید دارم افسرده میشم؟مبهوت و متحیرم.
طفلک بعضی آقایون.
ولی واقعا چرا؟
تو مدت چهل و پنج دقیقه ای که با من از اندرون غمگین خویش میگفت دقایقی را اختصاص دادم به یافتن بهترین روان شناس شهر که میتواند به خوبی کمکش کند.راستی من میتونم از مغازه عینک فروشی او یک فرم عینک رایگان انتخاب کنم.هنوز برای استفاده از این امکان اقدام نکرده ام.

همه با هم رفتیم کلاس آی سی دی ال و تمرین ورد کردیم و وقتی از ما امتحان گرفتند تازه متوجه شدیم ای دل غافل نکات ریزی هست که در اثر تمرین و ممارست بیشتر می شد یاد گرفت.نمیدونم چرا وقتی درس میدهند فکر میکنیم دیگه یاد گرفتیم ولی وقتی امتحان میکنند می بینیم هنوز اندر خم یک کوچه ایم.چقدر دلمون سوخت که پس از تدریس خوب تمرین نکردیم و هرچه گفتند اشکالات تون چیه بهخ یادمون نیامد.همین ما از بچه ها مون انتظار داریم خوب درس را یاد بگیرند.نمی دونم خاصیت کلاس چیه که آدم دلش میخواد زود ازش فرار کنه.حتی اگر درس را یاد نگرفته باشه.شاید ما فکر میکنیم صرف حضور در کلاس کافیه.یه جوری برای رفع تکلیف می ریم کلاس.این عادت در ما ایجاد نمیشه که قدر زمان را بدانیم قبل از آنکه فرصت ها از دست برود.آه از نهاد من بر می آمد وقتی می دیدم به خاطر یه نکته کوچول موچولو کلی نمره از دست میدم.انگار لازم داریم لقمه را بجوند بذارند تو دهان مون.لحظه به لحظه معلم را نیاز داریم تا بگه مرحله بعد چی؟خدای من شیرینی و حلاوت یادگیری را به ما بچشان.من که هر چه به خودم نگاه می کنم دارم زمان حال را به گذشته تبدیل می کنم و قدر حال را نمیدانم و بر گذشته ها افسوس می خورم و از آینده ها نگرانم.هم کلاس های معصوم من که فرصت تمرین را هم نداشتند غم نان (و روز مرگی) برای افراد انگیزه یاد گیری باقی نگذاشته

پروین شاعره ای مصمم است که داره در وبلاگ شعراش را چاپ میکند.از آنجا که رشته روان شناسی را خوانده و در مراکز مشاوره دانشگاه هم کار میکنه و دارای دو تا پسر جوان هم هست کمک های خوبی میتواند به قشر جوان و حساس مملکت کند.لازم است به وبلاگ او سری بزنیدwww.abi-vafa-eshgh.persianblog.com

پسرک خوش خوراکه.هر آنچه طلب کرده را در اختیارش قرار داده اند.عادت نداره نه بشنوه.گرچه هر انسانی به نوعی محرومیت داره ولی تا می شده خواسته های دوران کودکیش را بر آورده ساخته اند مبادا به قول مادر محترمش عقده ای بشه.هر آنچه به مادر و پدرش توصیه شده که کم کم کم بهش طعم تلخ محرومیت را بچشانید مبادا در بر خورد با کوچکترین محرومیت نومید و سرخورده شود تو گوش پدر و مادر نرفته.حتی تو خواب بوده که غذای آماده را بالای سرش میگذاشته اند بیدار شود بخورد.حالا رسیده به سن بلوغ.داد میکشه هوار میزنه.خواسته های جدیدی پیدا کرده.بر آورده شدن اونا را هم حق خودش میدونه ولی گویا پدر و مادرش کر شده اند و دیگه صداشو نمی شنوند.مقاومت را در برابر خواسته های متعددش از حالا شروع کرده اند.لوح سفید وجودش نوشته هایی دیگر را بر خود دارد و اینا برنامه تربیتی شون را عوض کرده اند.حالا پسرک احساس میکنه دیگه دوست داشتنی نیست.خشمگین شده.دیگه به غذا هاشون هم لب نمی زنه.تهدید میکنه.قصد مرعوب کردن والدینش را دارد.حالا دیگه پدر و مادرش شهامت و شجاعت پیدا کرده اند.میگن ما را از بلندی صدای تو هراسی نیست.اون روزی که تو دستاشون بود و نیازمند حضور دائم اینا بود به رایگان و بدون شرط و شروط و زحمت نکشیده هر آنچه خواست در اختیارش گذاشتند حالا که دوران حساس رشد ش را داره میگذرونه دارند جبران اشتباهات گذشته شان را میکنند.خب این طرف دیگه کوچولو نیست.زور بازو داره.صداش هم از نعره شیر جنگل ترسناک تره.همسایه ها هم در امان نیستند.
چرا هر کدام از ما والدین در مقابل نظرات ناصحان دنیا دیده مقاومت می کنیم؟چرا چون در آینه هم نمی بینیم آنچه را بزرگتر ها مان در خشت خام می بینند منکر نظرات اصلاحی آنانیم؟
بهشون میگم از دست من برای شما کاری بر نمیاد.فقط میتونم به درد دل هاتون گوش کنم تا سبک بشین و بعد سر صبر ببنید با مشکل به وجود آمده میشه چکار کرد.خدا صبرتان دهد و قدرت تمیزتان را بیفزاید.
پیش خودم فکر میکنم خوبه بهشان دعا کنم با رفتار سنجیده آب رفته را به جوی باز گردانند.به خودم و اونا باید امید بدم که کار نشد ندارد.جلوی ضرر را از هر کجا بگیرید منفعته.کاش دیر نشده باشد.البته به خوبی روز اول که نمیشه.ولی خب شاید بشه امیدوار بود وضع بهتر از این شود که هست.
طفلک این بچه که بازیچه ای بود در دستان بزرگتر های نابالغ خود.پدر و مادرش از بلوغ فقط به بلوغ جسمانی رسیده بودند که برای داشتن فرزند همین را کافی میدانستند.میخواستند به وسیله آزمایش و خطا فرزند پر.وری کنند.می دیدند دیگران نیز به همین روش پیش رفته اند و تا حدودی موفق بوده اند.راستی در کدامین مدرسه به ما می آموزند که چگونه می شود ازدواج کرد؟بچه دار شد؟تربیت کرد؟همدلی نشان داد؟همسر بود؟همدم بود؟هدایت کرد؟مانع از کج روی شد؟بر لوح سفید وجود یک فرزند نوشت؟خشنود بود؟شاد بود؟راضی بود؟قانع بود؟شاکر بود؟موفق شد؟نتیجه گرفت؟

شهین همکلاس و دوست اولین سال دانشگاه منه.سال پنجاه و هشت با یکی از همکاران شوهر خواهرش که ناوی(نیروی دریایی) بود ازدواج کرد.تا به زندگی با ناپدری و سه تا نابرادری خود خاتمه دهد.سال پنجاه و نه پس از یک سال و نیم از ازدواجش محمد پسرش را تو بندرعباس به دنیا آورد.و بندر ازنلی و اصفهان دیگر شهر هایی بودند که رحل اقامت گزید.حالا پسرش بیست و چهار سال و نیم دارد و میخواد براش عروس بیاره.به من متوسل شده که تو برای من یه عروس ملوس بیاب.میگم من؟چرا من؟میگه شامه ات خوبه میتونی متوجه بشی این عروس خوبه یا نه .من از شدت عشق و علاقه ام به سرنوشت پسرم ممکنه از هول حلیم بیفتم تو دیگ.میگه تو دوست خوب منی.خواهش می کنم منو از لطف خودت محروم نکن.تنهام نذار.تو میدونی من وقتی حامله بودم غذای شبهه ناک نمیخوردم با وضو بچه ام را شیر میدادم با ذکر قرآن تو گوشش زمزمه می کردم.ببین این چنین پسر که حالا از پیام نور لیسانس کامپیوتر هم گرفته.بماند که هنوز کار پیدا نکرده ولی ما یه طبقه خونه مون را به نوعروس مون هدیه می دیم.میگم خب پس از مزایای این پسر داشتن یه مادر لیسانسیه پرستاری یه پدر ناوی یه زندگی جمع و جور و جالب در گذشته ها یک مدرک لیسانس مهندسی کامپیوتر از پیام نور یه چهره زیبا و قد رعنا و یک پیشینه کاملا مذهبیست.حالا عیوب پسرت را هم بشمار.می خنده و میگه نگو تو را خدا.میگم پس بفرما گل بی خار.میگه قصد داری منو بیازاری مثل همون روزایی که جوون بودی؟میگم نازنینم اولا که من در مورد انتخاب همسر برای پسرای نزدیک و خانواده مون هم محتاطم.و اما من خودم می تونم یه عالمه ایراد از مادر پسر بگیرم که تو نحوه تربیت پسر موثر است.اگر می خوای بشمارم.مادری بی نهایت ریز بین و دقیق.کمال گرا.از خود مطمئن.غمگین به خاطر شرایط خاص مهاجرت ها نا پدری داشتن ها فرزند........میخنده میگه من تو را داشته باشم دشمن لازم ندارم.با این وجود هر آنچه تو بگی.فقط کمک.میگم سعی خودم را میکنم ولی رو کمک های من حساب نکن