نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سلام
صبح اول وقت اخم ها را وا میکنیم و روز را آغاز می کنیم گرچه شب قبل خوب نخوابیدیم و خستگیهامون به در نشده.اول هفته است و باید انرژی هامون را تا یک هفته ریز ریز و کم کم هزینه کنیم.حالا اگر هم خسته و عصبانی باشیم فعلا موقع عکس العمل نشان دادن نیست باید سر صبر روز جمعه که رسید با تمام قوا فریاد بزنیم که یه هفته خسته بودم و نمی شد صدا کرد.
ما دیروز از پیک نیک باز گشتیم .جای شما خالی هوای دلچسب چادگان روح مان را نوازش کرد.می شد کنار آب تو ساحل قدم زد.اسب سواری کرد .قایق سوار شد .من که صبح زود رفتم پیاده روی تا در وسط تابستان گزش سرمای دلچسب را با پوست صورتم لمس کنم.

از راه رسیده ایم.سفر یک روزه در کنار خانواده جالب بود.بدون سر و صدا رفتن در یک جمع خانواده هسته ای بودن آرزوی همیشگی منست.ولی همسرم را مادرش عادت داده همه جا خود را در جمع خواهر برادراش گم و کم رنگ کنه.مبارزه من و مادر همسرم همیشه به مغلوبه شدن من می انجامد و امروز یکی از شادی های من داشتن برگ برنده درین مبارزه بود.البته همسرم مغموم بود.ولی بعد ازین سعی می کنم همیشه به این رویه ادامه دهم و به مغموم بودنش بی اعتنا باشم.از اول ازدواج همیشه از تنها ماندن با من فراری بوده و من مخالفتی نکرده ام.مادرش در گوشش فرو کرده با آمدن همسر همه خانواده ات را از دست میدهی.معامله ای است ازدواج که بهره آن اندک و ضرر آن بسیار است بیست و سه سال است تلاش های بی وقفه من برای در آوردن این حرف از گوش او نتیجه نداده است.خب من هم تا می بینم تنها شدن من و او به مرافعه و جنگ منجر میشه تو جمع خانوادگی شون حضور می یابم و اونجا هم بهم خیلی خوش میگذره چون صحنه هایی بدیع نمایش انواع و اقسام رفتار هایی است که میتوان ساعتها راجع بهش فکر کنم و مطلب بنویسم و تجزیه و تحلیل داشته باشم.اگر بگویم با دستکاری شرایط بسیاری صحنه ها را هم خودم خلق می کنم حمل بر اعتراف می شود .ولی تلافی این اجبار حضور داشتن در جمع اونا را یه جورایی در میارم.در عین حال که مراقبم بی گناهان را قربانی افکار شیطانی نکنم ولی شرایط آزمایشی خاصی را برای بروز نیت های بعضی ها فراهم می آورم.خدا را شکر پایداری من در طی بیست و سه سال کم کم توانست ذره ای در روابط وحشیانه صمیمی آنان خدشه وارد آورد.همسرم سخت مقاومت میکند مبادا به من و بچه ها بدون خانواده و بستگانش خوش بگذرد و هر آنچه به رخش بکشی تو اینگونه ای مقاومت می کند در لو دادن شدت احساسات متعصبانه فامیلی .ولی من اهمیتی نداده ام فقط سعی کرده هم خانواده اش را از او دلسرد کنم هم او را به خانواده اش.متاسفانه بچه ها در فضایی پر کشمکش بزرگ شده اند و ممکنه اونها هم در آینده مشکلات این چنین را تجربه کنند.البته که وقتی خانواده بزرگ او دور ما جمع می شوند کارها تقسیم می شود و به سرعت پیش می رود و بساط خنده و شادی و جوک و طعنه بر پاست ولی مگه چقدر باید خودمان را در جمعیت گم کنیم؟و چقدر از با هم بودن و معلوم شدن شخصیت واقعی خود بهراسیم؟خدا را شکر وقتی به همسرم گفتم خواهرت و خانواده اش با ما نمی آیند حتی ممکنه اجازه ندهد فرزندانش نیز ما را همراهی کنند . و حتی بدتر از آن حتی ممکنست دو تا فرزند خودمان هم نیایند و اگر نیامدند که چه بهتر من و تو فرض می کنیم تازه ازدواج کرده ایم و قرار است درین سفر با هم بیشتر آشنا شویم هیچ نگفت.پس من دارم موفق میشم.خب دیگه تا اینجا هم پی همه چیز را به تنش مالیده بود که هیچ کس نمی آید.میگفت تفریح بدون اونا چه مزه دارد؟مگر همیشه آدما باید در دستجات بیست و پنج نفره مهمانی و پیک نیک بروند؟اونجوری ما خانوما همه کارها را انجام میدیم و پسر بچه های معصوم هم کمک می کنند و دختر خانوما و آقایون دراز می کشند تخمه می شکنند و از کار ماها ایراد می گیرند.البته چون من دیگه پا به سن گذاشته ام حرمت سن و سالم نگه داشته میشه و معاف بودن هایم بیشتر است ولی جفاست بر زنان جوان فامیل که همش در اضطراب به سر می برند برنج خراب نشه خورش کم نمک نشه و مهمانی به کام مشکل پسند این آدمای پر توقع تلخ نباشه.روزی را که آرام و راحت گذرانیدم به خودم و دوتا پسرم و همسرم تبریک میگم و امیدوارم روزی نیاید بیایم اینجا و بگویم این آخرین روز خوش ما بود.

رفته ام خرید کنم.مرغ و گوشت و لبنیات و سبزی و میوه.خدای من چقدر زیاد.مخارج سنگینی است.گرده های همه خانواده ها تاب نمی آورد تحمل کنند.اگر پول باشه و تو اندیشه نکرده هر آنچه را میخوای بدون قیمت کردن بخری باکی نیست.مسئله زمانی پیش می آید که باید الاهم و فی الاهم کنی.سبک سنگین کنی.اولویت بندی کنی کدام خرید را نکنی هم ضرر به جایی نمیخوره و کدام خرید بی برو برگرد باید انجام شود تا به خانه می رسی غمگین میشی که خب با این شرایط نمیتوان آنجور که دوست داری خودی نشان دهی پذیرایی می لنگه.خانوم معلم دوران دبستان مان خانم میر فخرایی میگفتند کدبانو گری خود را اینجاست که نشان میدهی.خدای من.آهای زنان مملکتم که بدون شمشیر به میدان رزم فرستاده اند تان چه میکنید؟نیزه و سپر و شمشیر زنان را گرفته اند میگویند بجنگ.

متاسفم.مردی با تو که خانوم محترم و درس خونی بوده ای  ازدواج کنه.ولی یه جورایی تو را دوست نداشته باشه.به مامان جونش وابستگیش را حفظ کرده باشد.
یه دوست کوچولو با یکی از همشهری های تو ازدواج کرده باشه اونوقت مرد همشهری تو زندگی را به کامش تلخ کنه.وقتی دوست کوچولو با چشمان اشکبارش از سختی های زندگیش میگه تو خجالت میکشی.مردای هم شهری من بیشتر از دیگر مردان دیگر شهر ها خوش باورند وقتی شعر (دل مادر )ایرج میرزا را خواندند با گوش جان شنیدند. همسران به خاطر خوشایند مادران شان ،همسری را که با هزاران امید به خانه شان پا گذاشته ناراحت میکنند.چرا که معتقدند مادرشان دیگه فرصت های شاد بودن اش رو به اتمام است ( پیر است )و همسرشان حالا حالا ها وقت دارد شاد  و مستفیض شود غافل از آنکه کاخ آرزو های عروس خانوم فرو می ریزد.ممکنه از زندگیش نومید شود. و نطفه یه اندیشه جدایی، در ذهنش بسته شود.گاهی آقایون صبر میکنند همسرشان فرزند دار بشود بعد خیلی راحت همه انچه را که  از شخصیت خویش پنهان می ساختند آشکار می سازند.
غرور زن جوان باعث میشه دوام آورد ولی وقتی آبها از آسیاب ریخت و آردش را بیخت و غربالش را آویخت می نشینه به یاد گذشته غم انگیز خویش مرثیه سرایی می کند  و افسرده می شود.
مادر شوهری که به جای کادو چشم روشنی نوه دار شدن اش ، به عروس جوان میگوید :آمده ام بگویم؛ خداوند این(نوزاد را)  را داده واسه عوض نداده واسه  هوس؛منظورش چیست؟
اگر قرار باشد جلسه ای تشکیل شود که زنان از ظلم هایی بگویند که مادر شوهران شان در حق شان  کرده است  مثنوی هفتاد من کاغذ می شود.
جالب آن است در شهر ما به مردان می آموزانند که،  زن پیدا کردن سهل است این مادر است که اگر گم کردی تکراری آن یافت می نشود.
ولی آیا همسر  آرام جان بسیار یافت می شود؟
این اهانت آشکار به زنان در نقش همسر است.
بدین لحاظ  در شهر من زنان ترجیح می دهند مادر باشند و مادری کنند تا ثمره اش(تعیین سیاست های زندگی پسر و عروس شان) را ببینند.
آیا مادر شوهر در فرهنگ همه شهر های ایران و یا جهان بدین شکل است؟

اول، باید خدا را شکر کنم مادر همسرم اهل عبادت و دنیا دیده دیده و روشن و زیباست.و قصد آزار مرا در سر نمی پروراند.
دوم ، باید خوشحال باشم همسرم در فرهنگ شهر من پرورده نشده است وگرنه....
سوم ، باید خوشحال باشم هرگز سعی نکرده ام زندگی را به تمامی در دستان خود بگیرم.
که وقتی کنترلم را از دست میدادم بر سر خشم آیم.تا میشده از قبول مسئولیت زندگی شانه خالی کرده ام.
چهارم ،  با این وجود مواقع بسیاری پیش آمده که با همه آزاد بودن هایم  ،باز هم اذیت شده ام.اگر واقعا عروس خانواده همشهری هام شده بودم چه می کشیدم؟
پنجم ، باید خدا را سپاس گویم که دختری ندارم تا به شوهر دهم که بخواهند برایش شاخ و شانه بکشند. و به احتمالا قوی به جرم ضرب و جرح خانواده داماد مقصر شناخته می شدم

امتحان داشتیم.هول کردیم.هیجانات دوران کودکی و جوانیست که به انسان امید و انگیزه میده.لازمه گاهی اوقات سوار کاتر پیلار بشین و به جوان ها و بچه ها از وحشت جیغ بزنید.نترسید قلب تان از حرکت باز نمی ماند.مردن خیلی هم به ما نزدیک نیست هر چند از رگ گردن به ما نزدیکتر باشد.



جمعه ای که گذشت رفتم میترا مادر ملیکا را دیدم.زیارت قبولی بگین.
آدم که فضول باشه باعث دردسر آدمای دیگه میشه.ولی حظ کردم از او
وبلاگش گیج منگولیه.
خانم کدبانو و با سلیقه ای است
در ضمن که پژوهشگر و تحصیل کرده نیز هست.
باید یاد بگیرم به دوستی مون ادامه بدم