نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

گریه ام گرفته.می پرسید چرا؟


آخه میدونید؟فرموده ای به یاد م می آید :؛مومن شادیش در رخسار و اندوهش در دل است.پس خموشی بر می گزینم.

اون از روز اول هفته که
با خبر شدم  همسر دکتر......که با دخترش رفته بود استخر در آخرین دقایق شنا دخترش را میفرستد بره زیر دوش تا خودش بماند و تو آب غرق بشه.هرچه دخترک صبر میکنه مامان بیاد می بینه نیامد میره ببینه چی شده خدا روز بد نصیب گرگ بیابان نکنه جسد مادر بر روی آب..........همین یه دونه خواهرباشه و  چهارتا برادر پزشک. ولی میتوانستند بکنند فقط ضجه و گریه  .. می کردند.
چون همسن و سال من بود یه حالی شدم که نگفتنیست.

در تمام طول هفته
 منتظر لحظاتی بودم که پسرم زنگ بزنه بگه مامان خوبم.
(تو گرما مجبور باشی بری دانشکده و منتظر بشی روز بگذره برگردی خونه)
 کمی سخته به خصوص که، همکارت بهت بگه :  ؛گویا پسرم را دیده ای و بهش گفته ای چگونه شما ها تو خونه کامپیوتر ندارین؟ پسر و دختر با اینهمه استعداد!!!!
.آخه عزیز دلم ، همسر من بیماره و همه در آمد ما صرف مخارجی میشه که بدینگونه بر خانواده تحمیل میشه.تو را به خدا اگر به پسرم رسیدی بگو :مادرت فعلا براش مقدور نیست کامپیوتر قسطی بخره.تا از کول من پایین بیاد.


بعد از دو روز مرخصی گرفتن و تو خونه نشستن تصمیم بگیری بری خونه داداش جان بزرگ چون دل بچه ات لک زده واسه دیدن رویش.
اونوقت خانمش بگه عزیزم با عرض معذرت ، چون از قبل نگفته ای تا سور و سات جور کنم برام سخته قبول کنم بیایی. در عین حال که نمیدونم چگونه بگم نه
و تو با کلی منت کشیدن راضیش کنی که من و شما ازین حرفا نداریم و طفلک معصوم نباید برای دین دایئش نوبت از قبل داشته باشه و منتظر اوکی من و شما باشه حالا یه کاریش بکن با مسئولیت خودم
و وقتی می ری و بر میگردی خبر دار بشی برادر از جان عزیز ترت با غر و لند های همسرش مواجه شده.


مطالبی بر داری بنویسی که نیاز به توضیحات بیشتری داشته باشه (توضیح بدی چی شده  مبادا ایجاد نگرانی کنه)
ننویسم نمیشه.بنویسم هم نمیشه.واقعا چگونه می شود تصمیم گرفت؟
با همه این اوصاف توصیه من اینه.بنویسید چون خود افشا سازی تو ایران زیادی ما ها را وحشت زده میکنه

نازنینی از دوستان ازدواج کرد.وقتی سیمین شنید گفت حیف.چرا باید به جایی برسد که دیگه باید اینکار را بکنم چه خوب و چه بد؟آه از نهاد سیمین بلند شد.سیمین جان چرا آه میکشی؟مگر نه اینکه با ازدواج سامان میگیرد؟اینکه تو فکر کنی بهتر از اینا حقش بود به قضاوت خودت بستگی دارد.وقتی بیش از یک بار نمیشه ازدواج کرد از عجولانه تصمیم گرفتن های یکنفر ناراحت میشی .ولی بدان او در مجموع به این نتیجه رسیده که این سوژه بهترین است.آه از نهاد کشیدن تو اگر به تردید او بینجامد اصلا جالب نیست.همه بعد از ازدواجش نومید شدند که ارتباط با او ادامه یابد حالا از یکمین سالگرد ازدواجش هم سالی گذشت.درین مدت یک سال ما دیگه اونو ندیدیم.هر کس ازدواج کند باید برود؟واسه همینه اعظم گفت با ازدواج حمید برادرم فکر کردم مرگ به سراغم آمده.جانم می رود.

مدتیه به من میگه دماغت را عمل کن.و من مقاومت میکنم .میگم تو هم شخصیت معیوبت را عمل کن.میگه خانم برای خودت میگم که خوشگل بشی.میگم ممنون از لطف جنابعالی.من همین جوری هم که خوشگل نیستم دچار دردسرم.چه رسد که خوشگل هم بشم.میگه بگو همسرم خواسته.میگم نه من به همه درس میدم که ما نباید هر آنچه همسرمان میخواد باشیم.ما از خودمان عقل و اراده داریم.میگه چرا لجبازی می کنی؟اینجوری آرایش چهره کنی بیشتر بهت میاد.اونوقت هر کس به من برسه متعجب نمی پرسه آخه این تحفه چی داره که ازش خوشت میاد.میگم ببنید آقا چانه زنی مفرما.من احساس مسئولیت میکنم در قبال اون دخترایی که فکر میکنند چون چاق و کوتاه و زشتند شوهر گیرشان نمیاد.میخوام بهشون بگم شوهر گیرتان میاد از اونا که دل تون میخواد ممکنه گیرتان نیاد.به علاوه مشکلات جامعه ما همه اش حفظ ظاهر نیست چه بسیار مشکلات که ناشی از بی پولی و کم پولیست.میگه حتما حالا اگر خرج زیبایی نکنی می بری میدی به فقرا.هان؟میگم خب نه.ولی دلم نمیخواد به اونا که نون شب ندارند بخورند بگم بمیرید من مخارج زیبا نمودن هم دارم چه رسد به نون شب.میگه روز به روز بیشتر زشت و پیر میشی.اگر یه روز منو از دست دادی نگو که نگفتی ها.میگم تو مراقب باش منو از دست بدی.میگه من هم جنسان خودم را می شناسم همه دنبال بر و  رو هستند هیشکی برای این حرفا که تو  می زنی تره هم خرد نمی کنه.میگم من دارم تمرین میکنم که فکر کنم.میگه ببین فکر مال فیلسوفاست زن فیلسوف واسه لای جرز دیوار خوبهمیگم شما میتونید اینجوری فکر کنید.میگه هر زنی آرزوشه همسرش اجازه دهد تغییر کنه من دارم این لطف را در حق تو می کنهم که اجازه میدم.میگم خب اگر بپذیرم ممکنه بعد ها هم خواسته های دیگری را طرح کنی که برام انجام شون مشکل تره.همین جا یه نه به تو میگم که دندان طمع را بکنی مبادا بعدا هم خرده فرمایش هات اضافه شود.میگه حالا فکر میکنی این مقاومت ها جلوی همسر قانونی کار درستی باشه.میگم نه ممکنه باعث رنجش تان شود ولی شما را به خیر ما را به سلامت.میتونیم به زندگی به ارزش مون پایان بدیم.میگه عجب گرفتاری شدیما نمیتونیم یه کلام بهش بگیم بابا دیدن این چهره چپ اندر قیچی کفاره داره.بابا منکه جوانکی نیستم که هوسران باشم.از تو برای بهبود زندگی خانوادگی مون یه خواهش کوچیک دارم.می ترسی بمیری؟والله بادمجان بم آفت نداره.میگم پس اگر قبول کنم تا آخر عمر رو بنده میندازم چون تحمل چشم های دریده ایی را که به تماشا میان ندارم.قبول؟میگه هرگز.از جا نماز آب کشیدن بدم میاد.میگم تو نمیتونی امنیت منو تضمین کنی وگرنه کسی از زیبا بودن بدش نمیاد
میگه بابا اینقدر حوری تو این شهر نترس خوردنی نمیشی.

حریص به نوشتنم.
یه جورایی معتقدم ما نباید از بیان خویش ابایی داشته باشیم.
میدونم تو دنیا پر از آدماست (ناز کم کن که درین باغ بسی چون تو شکفت) .که از من بهترند و دیدنی تر و دوست داشتنی تر و جالب تر.
ولی میگم حالا که کسی قدم رنجه کرد تا به تماشایت بیاید چیزی بگو به کارش آید.

نمی گویم تا کسی نداند چه می کشم.
البته که وقتی می گویم حالم بهتر می شود.
ولی وحشت دارم بگویم مظلوم نمایی شده باشد.
از بس بازدارنده ها در اطراف مان زیاد است.
از بچگی از زبان من شکایت شده.
تحملم را از دست داده ام .
یادش به خیر مادر بزرگم ،که میگفت حرف تا در دهان توست طلاست مضمضه کن آنگاه بگو مباد مفرغ شود.ارزش تو به آنچه است که میگویی نگو.بی مبادلاتی نکن.
این روزها حالم خوب نیست.
تابستان گذشت.
پسرک کوچک من سفر نرفت.پدرش باید به او بیشتر اهمیت دهد.باید بداند او نیازمند حضورش است.
این روزا غمگین عصبانی بی حوصله هستم.
احساس میکنم روز های آفتابی رفته اند .
این روزا با احساس خودم دارم همه اطرافیانم را داغون می کنم.
این روزا نه اضطرابی دارم، نه دلهره ایی. گویا سکون و سکوت مرا رنج میدهد.
میخواهم مرخصی بگیرم و کنار دریا بروم.
میخواهم تنها باشم.
نگران وحید کوچولوی ناز و صبور خودم هستم.وحید مثل گل میمونه.البته من اینجور فکر می کنم.برگ گل من کوچولوی ناز من وحید جان تو را چه شده هیچ گلایه و شکایتی از زندگی نداری؟
.پدرش واسش دوچرخه قشنگی خریده از همونا که خیلی دوست داشت داشته باشد.
مطمئنم ناراحت نیست.
قرار شده امروز برایش از شادی هایی که در تمام طول تابستان داشته بنویسم .
خدا را سپاس که به من نوشتن آموخت .
خدا را سپاس که مرا با کیبورد نوشتن آموخت.
خدا را سپاس که فرزندم حامد را به سلامت از سفر بازگردانید.
من چه بگویم از الطاف بیکرانه ای که خداوند در حقم روا داشت ؟
چه نیکو سالهایی را در کنار اعضاء پنهان اینترنت گذراندیم!
.وای خدای من الهه دانشجوی مان را دیدم. گفت که عروس شده همسرش اینترن است .خدا را سپاس که او را دیدم.زهرا دوستم را نیز دیدم گفت که با دختر دندان پزشک و شوهر پزشک او با هم رفته اند چادگان .و خاله شون را هم همراه برده اند و خوش گذشته.خدا را سپاس.
امروز صبح زود رفتم نان خریدم .خودم به تنهایی صبحانه خوردم و چه چای خوش طعم و خوش رنگ و بویی!به به چه مزه داد.شیر موز برای حسین و پسرم درست کردم.دستم درد نکند اینا خوشبختی های امروز منه
وقتی آمدم دانشگاه هم که خیلی خوب بود طفلکی کارگر دانشکده تو تاکسی بود و کرایه منو حساب کرد .بعد که آمدم دانشکده

خبر خوب اولین اینکه ویولت و جوتی هم به وبلاگ من سر زده اند.عالی بود.
بعد هم که شنیدم برایم حکم جدید زده شده
نمیدانم امروز خوشحالم یا غمگین.(مبهوتم)
مرا چه شده؟چه حالی دارم؟شما بگویید مرا چه شده؟
بلغور نوشته هامو دارید میخونید.
از صبح بی هدف تو اینترنت پلکیده ام.یادم نره چهارمین روز مهر ماه باید در جشن ایثارگران تهران شرکت کنم .نه من از همه جشن ها کناره گیری کرده ام.فکر میکنم حق من نیست آنجا باشم ممکن است حق رزمندگان را لگد مال کرده باشم.
سکوت کنم بهتر نیست.؟


یکشنبه 20 شهریورماه سال 1384


شاید کارم بد بوده.ولی خب من اینکار را کردم.
گزارش پلیس راه از صحنه تصادف خواهرم را مو به مو و با دقت خوندم و سعی کردم اون لحظه را تصور کنم.چرای اونو نمی دونم.تا حالا کسی را دیده اید که زخم در حال بهبود خودش را دستکاری کنه تا دوباره زخمش خون وا بکنه؟می بینید چقدر عصبانی تون می کنه؟من هم نمیذارم این زخم بهبود یابد.گویا می ترسم خواهرم متهم به وفاییم کنه.سعی کردم احساس خودم تو اون لحظه را به یاد بیارم.
خواهرم از سال هفتاد و سه تا حالا زیر خرواری از خاک خفته و من بدون اویی که نمی تونست غمگینم ببینه زندگی می کنم.خواب او را مبینم.به خاطراتم با او فکر می کنم.حرفاش را تو ذهنم مرور می کنم.ولی اینجا نمی نویسم.شاید دیگران مکدر شوند.ولی امروز نوشتم تا دوستان متوجه باشند چرا مدتیه نمی تونم خوب بنویسم.خواهرم کدبانو بود و بابام ازین بابت بر خود می بالید که دخترش توانا بر خورد میکنه.از پانزده سالگی که شوهرش دادند کمر همت را بست مدیر باشه.دی ماه پنجا پانزده ساله می شد و خطبه عقد او را با مردی که چهارده سال از او بزرگتر بود در آذر ماه خواندند.خودش خوب میدانست زیباست و دوست داشتنی.حتما با خودش فکر می کرد چون زیباست باید ازدواج کند تا تحسین زیبایی هایش بشود نوزده ساله بود که سه تا بچه داشت.از همان اوایل ازدواجش به مامن گله میکرد فامیل شوهرش زخم زبان می زنند.پدرم برادرم و مادرم جلوی خانواده شوهرش ازش دفاع میکردند.ولی من...
فقط با قرار گرفتن کنارش سعی داشتم به آنها بفهمانم هر کس با او طرف باشد در واقع با من طرف است.پیشنهاد کردم خودش را مشغول به انواع آموزش های غیر درسی کند تا در موضع تدافع نباشد.با وجودیکه از او دو سال کم سن و سال تر بودم روی پیشنهاد های من فکر میکرد.تا سی و هفت سالگی که زندگی را بدرود گفت به من وابسته بود.هر گاه ناراحت می شد از من سوآل میکرد تو میگی من چیکار کنم؟و من با با همون کم تجربگی و ......بهش پیشنهاد هایی میکردم.آنقدر مهربان بود که طاقت نداشت آزار های دیگران را مثل خودشان تلافی کند.شاید این کمال گرایی باشد که میگفت نه من قبول ندارم بدی را با بدی پاسخ گویم فقط میخوام چنگ و دندان نشان دهم اونا فراری بشن.مثل راننده آمبولانس همسایه هاشو به دکتر می رسوند.تو مراسم شهید شدن پسر همسایه شون همه مراسم را با اقتدار میگرداند و گریه می کرد.هر کس میخواست دختر شوهر دهد کمکش میکرد جهیزیه جور کند و بچه ها و شوهرش را هم اداره میکرد.اعتراض من به او همین بود چرا نا آرامی ؟سعی کن بیکاری هم داشته باشی تا استراحت کنی.میگفت نه بیمار می شم.عاطل بودن بده.میگفتم خلوت داشتن لازمه.تربیتش جوری بود که باید پاسخ دهد چرا بیکار مانده.مث من نبود که تمرین مقاومت کردن کنه.
دخترش نوزده ساله مث گل پر پر شد.پسرش بیست و یک ساله.تو خوابم امد گفت تو برای کشته شدن این کوچولوی من غمگین نشدی.راست می گفت من غمگین نشده بودم که یه دختر کوچولی دو ساله اش کشته شد.به یادم آمد او همیشه نگران من بود

+ نوشته شده توسط بهشت در ساعت 04:55