نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

امروز از خوشحالی اینکه توانستم دو سال مستمر بنویسم میخوام چندین مطلب بنویسم.
هر کار در صورتیکه چهل روز تداوم یابد به ترشح اندورفین داخل بدن منجر می شود.مثلا شما با آب و جارو زدن درب خانه تان چهل صبح گاه میتوانید امیدوار باشید حضرت خضر را ملاقات کنید.با چله نشینی در میقات بر موسی چه گذشت خدا میداند هر چه بود موسی پس از فرود آمدن از کوه طور در سلامت کامل به سر می برد.میتوانید چهل بار نذر کنید زیارت نامه ایی را بخوانید و ثواب آن را به روح در گذشتگان خود هدیه کنید.در واقع مستمر رفتار کردن اندرون شما را تنظیم میکند.و مگر نه اینکه روان پزشکان از دارو های روان گردان استفاده میکنند تا درون انسان را از نظر شیمیایی متعادل سازند.چه بسیار در هم ریختگی های روان که به بیماری های جسمانی منجر می شود.اگر وبلاگ نویس شدم چون دوستانم در اینترنت مشوقم بودند و مرا که بی نیاز از تشویق دوستان نبودم مورد لطف و مرحمت قرار دادند.اگر حضور یافتم چون چشم در راهم ماندند و به دنبالم گشتند.خدا را باید سپاس گویم به خاطر داشتن دوستان مهربانی که خودش بر دل هاشان محبت را القاء می کند.
به مدد جویانی که مراجعه ام می کنند می گویم از این هفته تا هفته آینده بنویسید بر شما چه گذشته و بیاورید تا با هم بر سر آنچه می آزاردتان بحث کنیم.خانمی که عروس خانواده ای بود و از خانواده شوهرش در عذاب بود با مراجعه مکرر در طی یک ماه و نوشتن رنج هایش و بحث ها به آرامش نسبی دست یافت.
همسر یک کارخانه دار (کارخانه سنگ بری) پس از نوشتن علل رنجش خاطر هایش به این نتیجه رسید خلقش است که افسرده شده و علت آن دوری از خانواده تفاوت های فرهنگی و تفاوت سطح تحصیلاتی و اقتصادی بوده
پس از آن راضی شد به روان پزشک مراجعه کند.گوش همیشه شنوای وبلاگ اگر بود و اگر آشنا بودند با آن و اگر منع نمی شدند از برقراری ارتباط با اینترنت مطمئنا همه در خانه های خویش درمان دریافت می کردند

تصمیم می گیرم بنویسم.ولی نمیتونم انتخاب کنم از چی بنویسم.تصمیم میگیرم یه روز کاری در بخش بیماران روانی مردان را با دانشجویان پسر(سه تا) بنویسم .تا وارد بخش شون میشم ساعت ده است.می بینم جلو میان و سلام میکنند.بدون آنکه تند خو باشم و ایراد گیر مسئول پرستاری بخش که خانمی کرد با بیست و هشت سال سابقه کار است میگه خانوم.....به خدا این سه تا پسر مث گل میمونند یه وقت بهشون گیر ندی به اسم درس پرسیدن ها.به حال خودشان بگذارشان.صبح تا به حال به بهترین شکل با بیماران بر خورد داشته اند دارو به بیماران داده اند ، برده اند موسیقی درمانی ،ورزش داده اند .حالا یه لحظه بهشون گفته ام چایی بخورند که شما آمده اید .میگم عالیه خانوم من که لو لو نیستم بچه های دانشجو را تحت حمایت قرار دادی.اومدم اگر ابهام یا سوآلی موجوده پاسخ بگویم.و دانشجو ها شاد و سر مست که اینقدر عزیز دردونه بخش اند.با هم به محوطه زیبا و چمن کاری شده جلوی بخش می ریم تو آلاچیق می نشینیم و بیماران همه میان گرد ما حلقه می زنند.یه آقای لیسانسیه که از مدیران قسمت اداره ای در اراک بوده میاد جلو و از خودش میگه که چقدر موفق بوده و حالا به چه خاک سیاه نشسته.یک بیمار اسکیزو فرن که موتیسم داره(گنگی انتخابی)میاد تو جمع و فقط گوش میکنه بدون هیچ عکس العملی و یه پیر مرد که در اثر کبر سن سلول های مغزش کرختی پیدا کرده و یه جوان بیست و سه ساله که تنها پسر بوده و عاشق شده و دختر مورد علاقه اش را به کسی دیگر شوهر داده اند.جمع ما تا ساعت یازده و نیم دوام میاره و بعد یکی از بیماران میاد جلو و به دانشجویانم میگه باید هر آنچه می گفت یاد داشت برداری می کردید مبادا از خاطرتان برود.من رو می کنم به دانشجویان و می گویم قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری.می بینید؟بعد دانشجویان میخندند و من میگویم دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید بی دلیل نیست شما خوشتان نیامد.با جمع خداحافظی می کنم و میرم تا با عالیه خانوم یه چاق سلامتی درست و حسابی بکنم و در کنارش بشینم یه چای بخورم تا خستگی طول روز کم بشه.ما تا ساعت یک هم بیمارستان هستیم بعد با سرویس بر می گردیم دانشگاه تا برای کلاس های تئوری عصر آماده بشیم

اینم سومین روز اردیبهشت.
و آغاز سومین سال نوشتن در بلاگ اسکای و امکانات خوبی که در اختیارم نهاد.
جا دارد از بلاگ اسکای قدر دانی کنم که انفجارات درونیم را در قالب کلمات بر صفحات وب جریان داد و گسترد.
دوست خوبم ابی که سابقه آشناییش با من به سال هشتاد باز میگشت توصیه ام کرد در وبلاگ بنویسم.از ابی هم تشکر میکنم.
و از ده تا دوستی که با من در ایران بحث آشنا شدند و اینجا همراهیم کردند.و از همه دوستان که از طریق وبلاگ هایشان با آنان آشنا شدم.حالا دوستان خوبی دارم که چون موفق به دیدار حضوری شان نشدم نتوانستم از آنان ایراد بگیرم.
قاعده زبانم از بس حرف زدم درد گرفته.چه خوبه این صفحه هست تا من نیازم با گفتن را مرتفع کنم و زبانم بیاساید.همکارم از ساعت دوازه تا دو داشت با من گپ میزد.از هر دری سخنی بود ولی برای هیچکدام از ما خسته کننده نبود.جالب بود هر دو از بچه ها مون توفیق هایی که تو زندگی نصیب مون شده و موفقیت هایی که گرم مون میکنه صحبت می کردیم.می گفت پرستار جوانی بوده که در جبهه های جنگ فعالیت داشته.فوق لیسانس قبول میشه ولی همسر دچار بیماری میشه.از ادامه تحصیل منصرف میشه و در همان بخش که پرستاری میکرده مدت پنج ماه از همسرش نیز مراقبت می کرده.الان همسرش همه اموال و داریی هاشو به نام او زده و دو دخترش یکی همزمان در دو رشته تحصیل میکند و یکی پزشکی کاشن ترم چهارم است.از خدا و کمک های او یاد میکنه و معتقده خداوند در حقش نعمت را تمام کرده.دو سال دیگر باز نشسته میشه و بیش از آنکه از حقوق و مزایای خویش خشنود باشد رضامندی شغلی دارد چون همسرش او را مایه مباهات خانواده میداند و همواره یاورش در کار بوده.از خاطرات خود در مسافرت های هوایی کمک رسانی های....میگفت و من نیز هم شما ببینید با وجودیکه او احساس نکرد کم گفته من چقدر حرف زدم که قاعده زبان دردناک شد.دوستان من بعضی معتقدند من قادرم آسمون و ریسمون را بهم ببافم و ساعتها از صحبت کردن کم نیاورم.قابل توجه آقایون که کمتر اهل حرف زدن هستند.و بیشتر ترجیح می دهند لب کلام را بگویند و والسلام.گفتن نیاز و شنیدن هنر است و گویا من به جای آنکه هنر مند باشم نیازمندم.همواره توصیه میکنم سخن بگویید حتی اگر وراجی بدانید و نگران باشید به سبک مغزی شناخته شوید.فرهنگ کشور ما گزیده گویی را ترویج میکند و ما را دچار تردید و دودلی میکند که آیا درست گفتم یا نه؟(تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد)بد جوری فرمان ایست در گفتن می دهد.و توصیه دیگر (دو چیز طیره عقل است لب فروبستن به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی را) را کم رنگ تر می نماید.گرچه نمیتوانم مبرا باشم از توجیه آوردن های مردم پسند برای پر حرفی هایم .ولی
آرزو دارم توصیه هایم مورد توجه قرار گیرد