نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

مرجان دانشجویی سیه چرده بود که تو کلاس وقتی درس می دادم گریه میکرد.کلاس بهداشت روان یک بود.کار آموزی در بخش روان را با من طی کرد.یه روز آمد از من وقت خواست تا بیشتر بتونه مسائلش را در میان بگذارد.برایش یه وقت تعین کردم و به صحبت هاش گوش دادم.گفت که خونه شون میدون توحید تهرانه و یه خواهر و یه برادر کوچکتر از خودش داره.گفت که وقتی از اتوبوس با چشم گریون پیاده شده تا به خوابگاه بره پسری که در سمت راننده پیکان مسافر ها را منتقل میکرده سوارش کرده و با دیدن چشمان اشکبارش بهتش قول داده تا مدتی که تو خوابگاه هست اونو تو شهر بگردونه مبادا دلش بگیره گفت که بعد ها همین پسر همسر فعلیش شده و تازگی متوجه شده که او معتاده.گفت که مادرش به ازدواجش با این پسر رضایت نمی داده و الان که مادرش میاد دیدنش داماد اونو از خونه بیرون میندازه.میگفت و می گریست.میگریست و شاکی بود که همسرش در خانه زندونیش میکنه.میگفت که علیرغم اینکه براش جالبه داشتن چنین همسری دلش هم برای مادرش می سوزه.این اولین قصه نبود آخرینش نیز نیست.در برابر رفتار های دختران سکوت کردن بهتره.بگذار تا نتیجه رفتار های اعتماد کردن خویش را به چشم ببینند تا بعد از این دیگر مرتکب چنین اشتباهاتی نشوند.
نمی دانم چرا بی خاصیت است هشدار دادن به آنان

آدما را دوست دارم ولی آیا تا کجا؟کدام آدمایند که دوست شون دارم؟من با خودم صادقم؟دوست داشتن آدمایی که با هم متفاوتند و با هم قابل جمع نیستند مقدوره ؟
دارم میفهمم که برای دوست داشتن آدما باید دلیل داشته باشم.مظلوم واقع شده ها را دوست دارم.فریب خورده ها را دوست دارم.این جالب نیست که حس همدردی باعث بشه کسی را دوست بدارم.آیا من میتونم درست تشخیص بدم؟آیا کسانی نمی تونن منو به اشتباه بیندازند؟باید خودم را در یابم.و از اینکه بازیچه دست آدما بشم مراقبت کنم.شما کدام آدما را دوست دارید؟و چرا؟به نظر شما آدما با اینهمه معایب شون دوست داشتنی اند؟اگر فعل کسی را می پسندیدم حتما قبل از او انجام داده بودم.پس چگونه است که فعل کسی را قبول ندارم اونوقت خودش را دوست داشته باشم؟اعلام انزجار از بعضی رفتار ها و عقاید حق هر انسانه.زندگی در بیان همین است که بگویم از تو متنفرم برو از من دور شو.احتیاط به خرج دادن در گفتن از تو متنفرم باعث میشه نیاز هامون بر آورده نشه.

اسمش رعناست.و قد و بالاش نشان میده اسم قشنگ و مناسبی برایش انتخاب کرده اند.آورده اندش بیمارستان تا دیگه از اذیت هاش در امان باشند.(فعلا معتقدند پر حرفه آنقدر که سر آدم میره.و در ورای کلامش فشار کلام داره و بزرگ منشه فکر میکنه دون شان اش هست انجام بعضی کارهای خانه.دیگه ایرادی ازش نگفته اند ولی پزشکان بنا به درخواست کسی بیماران را بستری نمی کنند و ......
همسرش معلم و پسر خاله اش است.
خودش میگه که با موهاش به درخت آویزونش کرده .برادر همسرش راننده آمبولانس هست و رفته از ده آورده اش شهر تا بستری بشه.با لهجه ترک قشقایی اش منو خطاب قرار میده.میگه خانوم درک ای کنی چی میگم ؟تا سیت بوگم.نمی دونم درست نوشتم یا نه.
میگم : بگو.
میگه:خانوم من دو پسر و یه دختر دارم حالا پس از پانزده سال یه پسر ده ماهه دیگه هم دارم.چرا باید خانه ام کوچیک باشه؟و این برادر شوهرم آمده باشه شهر و برای همسرش خانه ای خریده باشه دو طبقه و مو بایل و پراید هم داشته باشه و بیش از دو بچه هم نداشته باشه .اونوقت هر هفته جمعه ها همسرش را برای هواخوری بیاره ده من آشپزی کنم؟ و یه مهمانی را اداره کنم ؟منکه بیشتر مشکلات دارم تا اعتراض می کنم همسرم جلوی جمع به سر و صورتم مشت می کوبه.تو بگو من حق دارم عصبانی باشم و یا نه؟.حالا بچه ده ماهه شیر خوار مرا گرفته اند بدهند پرورشگاه و خودم را بیارند اینجا تا موهای سرم رنگ دندان هایم شود.می بینم دندان هایش مصنوعی اند میگم مگر چند ساله ای که همه دندان هایت مصنوعی اند میگه سی و نه ساله و اولین فرزندم که پسره بیست و دو ساله است دانش آموزه سال آخر دبیرستانه.چون من بیمار شدم درس اش را نتوانسته تمام کند.
موضوعی باعث خنده دو تن از بیمارن شد آمد جلو گفت خانوم می بینی مضحکه همه شده ام خدا میداند من برای خودم کسی هستم.
آن دو تن گفتند ما به شما نخندیدیم.ولی نفرین کنان دور میشه.(خدایا هر کس به من میخنده تو او را موضوع خنده عالم کن).
برای دانشجویان از احترامی صحبت می کنم که او برای خودش قائل است.آرزو می کنم حالش بهتر شود و بتواند به خانه نزد فرزند ده ماهه اش بازگردد.
آرام مرا به گوشه ای فرا میخواند و میگوید خانم من امروز لب به غذا نمی زنم تا جان از تنم در آید چون نگران بچه ام هستم و زندگی برای من در دوری از او چه مفهومی دارد.این همه عاطفه مادرانه اش دلم را ریش می کند.واقعا زن چرا مجهز به دستگاه توالد است.اگر او مادر نبود به این شدت عواطفش جریحه دار نمی شد .چشم و هم چشمی دیگران هم اینگونه کار دستشان داده؟چرا باید یک زن روستایی و بی سواد باشد تا مجبور باشد تحمل ظلم کند.؟
خدایا چرا قدرت ندارم به او کمکی کنم و جز اشک ریختن برایش از من کاری ساخته نیست.در ذهنم این شعر می آید برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی.
به دانشجویان دختر می گویم دعا کنید هرگز مادر نشوید تا برایتان گسستن سخت نباشد.گرچه میدانم همه ارزش خود را در مادرشدن خلاصه میدانید.اگر نبود مانور هایی که در روز مادر می شود کدام دختر حاضر می شد مادر باشد.آن کسان که بهشت را زیر پای مادران می دانند الان کجایند تا به داد دل این مادر رسیدگی کنند؟چند تن از اینگونه زنان در زیر آسمان خدا هر روز بر حال جگر گوشه شان ضجه می زنند؟به یاد آوردم که روزی برای بازگرداند پسرم از مهد کودک دیر رسیدم راننده دانشکده که مرا به مهد کودک می برد تا فرزندم را بیاورم تا چشمانم را اشکبار دید گفت دعای تو درین لحضات مستجاب است به من نیز دعا کن.به قربان دل رقیق مادران شما را به خدا برای مادرانی دعا کنید که هر روزه شاهد تکه پاره شدن بچه های خویش در سراسر عالم اند.خدا وقتی زن را آفرید....................

گرچه خسته ام.ولی توصیه شده ایم
 با دل خونین(اوا نه تن خسته)لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
موضوع همسر بیماران روانی زن همیشه و در همه دوره های کار آموزی دانشجویان در بخش موضوع ازدواج را مطرح می کند با این حساب من باید توانسته باشم ملاک های خوبی را برای ازدواج فراهم آورده باشم
خانم سرو ناز .......یمی مسئول اتاق عمل چشم بیمارستان خودکشی ناموفق داشته .همسرش که از او سیزده سال بزرگتر است و و وقتی سی ساله بوده باهاش ازدواج کرده ادعا دارد این زن در زندگی خویش خوشبخت است ولی روان شناسان به او توصیه کرده اند اگر جان مادر بچه ها برایش مهم است بهتر است خودش را از زندگی او کنار بکشد پسرشان دبیرستانی و دخترشان راهنمایی هستند.به دخترا میگم تو کشورمون طلاق حلال ولی مبغوض است و اگر کسی ادعا کند دیگر نمی کشد ادامه دهد او را محکوم می کنند به........
گویا ماندن در زندگی حتی به قیمت دیوانه شدن را به رفتن از زندگی ترجیح میدیم همیشه تو گوش مون کردند با لباس عروس آمدی تو خونه شوهر باید با کفن از آن خارج بشی.
واقعا مایه ننگ است طلاق گرفتن.هر وقت زنی تقاضای طلاق کند می گویند حتما مردی زیر پایش نشسته.حتما برای پرستاری که سمت مدیریت اتاق عمل را داشته باشد از این حرفا بیشتر در میاد .من هنوز نتوانسته ام متوجه شوم علت افسردگی این زن چیست هر چه هست مدت ۴ ماه است همسرش دیگه مطمئن نیست که او مواظب خودش باشد از امروز که در بخش بستری شد بسیاری از پرستاران با شاخه های گل به دیدنش می آمدند ولی
قرار شده فردا که می رم بیمارستان دو تا دفترچه یاد داشت سالهای گذشته اش را بیاورند ببینم
آیا درست است از مشکلات زنانی که بالاجبار به زندگی با همسرشان ادامه می دهند بنویسم؟
زنی که در سن هفده سالگی مجبور شود به تبعیت از همسر از شهر خود مهاجرت کند دانشگاه هم قبول شود و درست همان سال هم مادر شود اگر روانی نشود عجیب است

به اتفاق دانشجویان بیمارستان بودم.خستگی ناشی از سر پا بودن در تمام طول روز برایم جالبه.احساس میکنی چوپان هستی.فقط باید گله را حمایت کنی هر جور دلش می خواهد بچرد و مصلحت اندیشی کنی.از اینکه ساعتها منفعل باشم بدم می آید از اینکه لحظه به لحظه گذر زمان واسه دانشجو ها جالبه خوشحالم.توان انجام هیچ کاری در باقی مانده روز را ندارم.کاش می شد همانند مردان پولساز فقط خودخواه بود و بس.بیچاره همه مربیان بشریت که وقت شان را صرف دیگران میکنند نه خودشان.چگونه است؟که همواره تفکر خود پرستی و ....با هم در تضاد بوده است