نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

سرنوشت بچه ها

امروز با خوندن نوشته های اون خانومی که دوتا بچه داره و قصد داره به زودی بچه ها را به حکم دادگاه به همسرش تحویل بده چون از هم جدا شده اند به فکری رسیدم.
همیشه میخوندم ولی ایندفعه .....
نوشته در حالیکه لحظات آخری را طی میکنم که با هم ایم مراقبم به اونا خوش بگذره و از حال اندرون من مطلع نشن(نقل به مضمون)واقعا چند تا از خانوما در زندگی شون لحظاتی به جایی می رسند که تصمیم میگیرند این زندگی را باید قطع کرد؟یا چند تا خانوما احساس میکنند که اگه همسرشون دیگه نخواد باهاشون زندگی کنه و بچه هاش را ازش جدا کنه چه کنند؟و یا اصولا بحث طلاق و جدایی و تقسیم مایملک آن اعم از مادی و .....و بچه ها چه اثراتی دارد؟
یادمه اوایل زندگی همیشه رو این قضیه همه جا بحث می کردم.واقعا اگر زنی نگران از دست دادن فرزندانش نباشد با مرداییهمچون.......به زندگی ادامه میده؟و واقعا به زندگی ای که زن به خاطر حفظ بچه هاش به اون ادامه بده هم میگن زندگی؟و آیا واقعا یه بچه از اینکه وجه المصالحه پدر و مادر قرار بگیره چه احساسی پیدا میکنه؟آیا جمعیت دفاع از کودکان طلاق کار هایی کرده و میکنند که ما بی خبریم؟من درین باره ها کم مطالعه میکنم.چون به محض تجربه اندوه بچه ها و بی پناهی ها درون سرم را خالی احساس میکنم و حال تهوع و سر درد شدید.ولی همیشه و با همه کس و در همه جا بر ضرورت مراقبت روانی از بچه ها تاکید دارم.همسرم معتقده چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه بهتره برای مراقبت از نحوه رفتار خودم در خانه بیشتر دقت و تعمق کنم و تمامی نسخ ای را که برای دیگران می پیچم خودم به کار گیرم تا ببینم شدنی هست یانه
البته چه بسیار مواقع که من واقعا نتوانسته ام از جمله مادران با گذشت باشم که برای حفظ کیان خانواده خود تلاش میکند .و فکر میکنم سهم مردان هم سهم قابل توجهی است.این نگرانی برای مردان ما نیز باید وجود داشته باشد که کانون خانواده را مراقبت کنند مباد بپاشد و فرزندانی که هیچ نقشی در تولد خود نداشته اند..............
متاسفانه مردانی در جامعه ما یافت می شود که بلد نیستند کلاه خود را قاضی کنند و با خود بیاندیشند که این بچه ها نمی خواستند بدنیا بیایند و این من بودم که اقدام به ازدواج کردم و......
بیشتر مشکل را از جانب مردان جانب می بینند چون هم حق طلاق با اوست و هم استعداد او در گرم شدن کانون خانواده.....
چگونه است که مردی با بروز نشانه های بلوغ به فکر می افتد ازدواج کند ولی هرگز به مخیله اش عبور نمی کند خب اگر ازدواجم ناموفق بود بچه ها چه گناهی دارند؟من فکر میکنم بسیاری از زنانی که خود را با گذشت می داننددارای همسرانی متعادل هم هستند که گرچه ممکن است نداند چگونه می شود ....ولی.......
نمی خواهم از زندگی خودم تعریفی داده باشم ولی با توجه در زندگی می بینم انصافا همسر من خوب به مسئولیت والد بودن خویش آگاه است و اگر او هم می خواست......شاید فرزندان ما هم دچار معضلات طلاق بودند.البته هیچکدام از زندگی ها واقعا ایدآل نیستند ولی کاش پدرا یه سوزن به خودشان می زدند یه جوالدوز به......واقعا چگونه می شود وجدان هم زنان و هم مردان را بیدار کرد که برای رشد و پرورش فرزندان خود........؟یاد اون میمون می افتم که تو حموم وقتی دید نشیمنگاهش می سوزد فرزندش را گذاشت و نشست روش.ما  کجاییم؟واقعا همسر آن زن که دارای دو فرزند خردسال و شیرین زبان است مقصر است؟یا ما زنها هم در نوع بر خورد مان با همسرمان ناخواسته شرایطی را به وجود می آوریم که او بی انصاف می شود حاضر به قبول همه عواقب سوء........رفتار هایش می شود و کانون زندگی را می پاشد.چگونه با هم حرف بزنیم را می دانیم؟چگونه به هم اعتراض کنیم  را آموخته ایم؟برای نادانی و ناشی گری خود در امر سازگاری نشان دادن فکری کرده ایم؟بیماری خاصی نیست که ما را نسبت به هم متخاصم کرده؟اگر بیمار شده ایم دارو مصرف میکنیم؟(لازم به تذکر می دانم که مردی که بیماری بدبینی داشت و به همسرش حمله میکرد و عاشق دو تا پسرش بود وقتی توجیه شد که باید دارو های آرام بخش قوی بخورد تا بدبینی اش تسکین یابد فرمود اونوقت کی بره سر کار و مخارج این بچه ها را بیارهع خونه؟این خانوم که همین جوریش هم......بره؟من هنوز دارو آرام بخش نخورده ام او از دست داره می ره اگه داروی آرام بخش بخورم چگونه.....؟)

؟

یک جواب

از دوستان نادیده برایم این مطلب رسیده.جالب بود. *:<<<<<<<<< می خواستم بگم نوشتن لازمه اما وقتی دیدم نوشتنم توی اینترنت هیچ سودی نداره نه تنها نتونستم ارزش هایی که با پوست وگوشتم عجین شده ازشون دفاع کنم ؛بلکه متحمل ضربات سنگینی شدم که به جانم می خورد ؛تصمیم گرفتم توی دفترچه خاطراتم بنویسم: دستم رابگیر صدای ضجه دلم را می شنوی نگو نه که باور نمی کنم صدا کن حتی اگر بازخوردش را نمی شنوی لبخند بزن ببین که به صورتت سیلی می زنند سلام کن ببین که دشنامت می دهند پس نظاره کن که چگونه دوستی را فریاد می کنند آری سکوت بهتر از رنجی بود که کشیدم>>>>>>>>>>>>>>.
واقعا تو اینترنت هم مواقعی بوده و هست که............................؟
مطمئنم که هست و من نیز خود شاهدش بوده ام. ولی چرا؟
میدانید و میدانم.
 ولی بر روی آن بحث نمیکنیم و این را من نمیدانم چرا.؟

سکوت و اشک

داشت اشک می ریخت.متوجه نمی شد مشکلش از کجاست؟فقط میدید دیر جنبیده و اندوه روش رسوب تشکیل داده.عصبانی بود.ولی نمیدونم چرا با استیصال اشک می ریخت.من نمی خواستم دلداریش بدم.به نظرم اومد با ریختن اشک دلش خالی بشه بهتره.خیلی کمکها را به کسی نمیشه رسانید و فقط میتوان در کنارش ماند تا در اندوه هاش تنها نباشه.گریه هاش شدیدتر شد شونه هاش تکون میخورن.عینهو یه بچه شده که مادرش ترکش کرده و احساس غریبی میکنه.به نظر می رسد احساس خوبی داره که میتونه اشک بریزه.جالبه که با وجودیکه بی رحم نیستم هیچ اندوهگین نمیشم که گریه میکنه.به ساعتم نگاه میکنم فقط ربع ساعت طول کشید اشکاشو پاک کرد سرش را بلند نمیکنه تو چشام نگاه کنه.خجالت به سراغش اومده که گریه اش گرفته.ولی سکوت من بهش فرصت میده خودش را جمع و جور کنه.خدای من.چه خوبه که توانست گریه اش را ........ کاش همه آدما میتونستند گاه گاهی گریه کنند.عجز بده ولی نومیدی بدتره.انسان باید احساس عجز کند که گریه اش بگیرد.ولی وقتی به خودمان اجازه ندیم احساس عجز کنیم و عملا قدرت غلبه هم نداشته باشیم دیگه بدتره. دوستش دارم.آرام از روی صندلیم بلند میشم .می رم پشت صندلیش می ایستم.دو تا شانه هایش را با کف دستانم لمس می کنم صورتم را کنار گوشاش می برم و میگم حالا احساس بهتری داری نه؟سرش را به علامت تصدیق تکان میده.بهش میگم شاید دوست داشتی برای دلداریت چیزی می گفتم هان؟با حرکات لبش بهم تفهیم میکنه که نه چندان فرقی هم نمی کرد.همه چیز در سکوت می گذره.ازش سوآل میکنم میخوای واسه ات یه چایی گرم بیارم.با سرش علامت خیر را نشان میده.بازم کنارش می شینم و دو تایی مون روی میز را نگاه می کنیم.تحمل این سکوت برای من چندان رضایت بخش نیست.ولی او انگار برایش کافیست کنار من باشد و بس.مدت سکوت مان هم به ربع ساعت می رسد.و چه سخت بود همین ربع ساعت را تحمل کردن. آرام از جا بر می خیزد.سرش را به زیر انداخته.زیر لب کلمات خدا حافظی را ادا میکند و قرار می گذارد هفته آینده بیاید.نگاهش تشکر آمیز است.چشمانش را در آینه اتاق نگاه می کند.با برانداز رنگ چشمانش خیالش راحت می شود.از اتاق خارج می شود و من میمانم در عین بهت و حیرت

باز هم بنویس

آره شاید موندم چی بنویسم.وبگردی باعث میشه اعتماد به نفسم پایین بیاد.چه نوشته های قشنگی خوندم !می بینم برای نوشتن خیلی هم احساس راحتی نمی کنم.
واقعا بعضی قلم ها چه زیبایند!
خوبه که آدم تصمیم داشته باشه بنویسه.اونوقت چشاش رو با دقت وا میکنه و تو ذهنش طرح نوشتن اون صحنه را ترسیم میکنه.ممکنه بعد ننویسه و ازش اثری به جا نمونه ولی در ذهنش حک شده.شاید یه روزی دیگه که هیجاناتش متوسط شدند اونو نوشت.
از روزی که خود را ملزم به نوشتن در اینجا کرده ام همه آنچه را که در اطرافم است با ولع تماشا میکنم.
و اینو به دیگران نیز توصیه میکنم که بنویسید.ممکنه برداشت های من از زندگی به قشنگی برداشت های....نباشه.ممکنه به کار گیری و انتخاب کلمات در من به هنرمندی ...نباشه.
درسته که ممکنه با برداشتن مهر از زبانم نتیجه چندان مطلوب نگیرم و مطالبی را لو بدهم که............ولی نوشتن لازمه.شایدم بشه بگم واجبه.
وقتی یه خانومی از تردیداش و نگرانی هاش نوشت و خوندم........وقتی یک نفر از فکرایی که تو طول پرواز با هواپیما به سراغش اومده نوشت.وقتی اون یه نفر از چگونگی گذران لحظات بیکاریش نوشت......وآن دیگری از خشم هاش ...و آن دیگری از خاطراتش.....و آن دیگری از حدس هاش
وقتی یه نفر با هزاران امید از آموزش دادن هاش نوشت و آن دیگری از قصه غصه هاش و لب ورچیدن هاش
فهمیدم نوشتن واسه همه کس مفیده و هرکدام از ما به طریقی از فشار بار عاطفی رهایی می یابیم.
بنویسیم حتی اگر کاربرد کلمات را نمیدانیم.حتی اگر املای کلمات را نیز و آیین نگارش را نیز
بنویسیم حتی اگر تداعی هایی اتفاقی داریم به طوریکه با خوندن دست نوشته هامون استنباط بشه از شاخه ای به شاخه دیگر پریده ایم و به حاشیه پردازی های بی خاصیت گرفتار آمده ایم
بنویسیم حتی اگر آن کس که نوشته مان را میخواند به سلامت روان مان شک کند .بنویسیم حتی اگر متوجه خاصیتش نمی شویم..
کاش همه ما در آشپزخانه مان تابلوی سفید بزرگی داشتیم که در کنارش ماژیکی برای نوشتن گذاشته شده بود و هر آنچه به ذهنمان خطور میکرد بدون تردید بر آن مینوشتیم
کاش هر کدام ما را قلمی بود برای نوشتن و لوحی برای ثبت افکار و همتی و امیدی و
هیچگاه نتوانستم بفهمم چرا از نوشتن خوشم میآید حتی اگر سیاه کردن کاغذ باشد
آیا به شما نیز گفته ام که آرزو داشتم روزی در قبرستان کاغذ ها دفن شوم؟
به شما میگویم نوشتن حتی با اون خط بد مکتب نرفته ام برایم جالب است.