نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

دلم می سو.زه ولی چاره نیس

دیدی از دستم رفت؟ 

چی؟ 

اگه گفتی؟ 

آره بعضی چیزایی که دوست شون داریم 

بعضی از موقعیت ها 

بعضی از آدما 

بعضی از زمان ها 

از دست ما میرن 

افسوس خوردن هم دردی را دوا نمی کنه 

ای کاش..... 

من نیز همانند شما چیزایی را از دست داده ام

وقتی تو بیمارستان فارابی دانشجو داشته باشم میتونم از کمک های روان شناسان بخش بهره بگیرم در آموزش دانشجویان. 

خانم اکبر خواه یه خانم روان شناس شمالی است که اونجا کار میکنه.زن متین و وزین و روان شناس معقول و. واقع بینی است.با دانشجویان تو محضرش نشستیم.از من خیلی جوان تر ولی کار کشته و با سواد.جدی  .نمیخوام تبلیغ خانم اکبر خواه و برنامه هامون را تو بیمارستان بکنم ولی.....

هوا سرد شده چه حالی داری؟تا حالا چند تا پاییز سرد مث امسال داشتی؟تو این موقع سال چه احساسی داری؟ 

این زمین پر است از آدمایی که روز را آغاز می کنند در حالی که....  

داشتم وبلاگ زیبا را میخوندم او که در شهریور ماه هنوز هم ایران بود و الان سیدنی استرالیاست.بگذریم.... 

وبلاگ ماریا را باید .....

یه درخواست کمک از اهالی اینترنت و از جمله من نیز هم

سلام امروز حالم خیلی گرفته است 

 اصلاٌ وبلاگ ساختم واسه اینکه بتونم درد دل کنم و اونا رو بنوسیم

همه چیز از روزی شروع شد که خواهرم ازدواج کرد و رفت  

زیاد بهش وابسته نبودم ولی وقتی رفت حسابی تنها شدم 

ادامه مطلب ...

با دیدن این عکس

از ÷سر عمه ام که در آمریکا زندگی میکند به دنیای خیال  رسیدم که عمه ام را ملاقات کردم.قلبم به شدت می زد چون عمه در بستر بیماری بود و بچه هاش همه دورش جمع و در حال گریستن.دختر کوچک عمه را نوازش میکردم و بر اندوه شان دل می سوزاندم.ناگهان از صدای طپش شدید قلب خود بیدار شدم.آریتمی(بی نظمی)ضربان قلبم وحشت زده ام کرده بود.با خود اندیشیدم خوردن پیتزا بلافاصله قبل از خواب برای سن و سال من میتواند منجر به خطر شود.به خصوص که روی دنده چپ هم خوابیده باشی و اندوه ناک هم باشی.

نمی دانم لطف خدا بود که صدای قلبم بیدارم کرد؟یا ....

آیا میشود کسی آنقدر خوابش سنگین شود که بیدار نشود؟

سالها پیش عمه ام عمرش را به شما داده و دختر عمه ام در زندگی هرگز اجازه لمس بازنوانش را به من نداده تا بخواهم دلداریش دهم.شتر در خواب بیند پنبه دانه شاید مصداق این نوازش دختر عمه باشد که در خواب از او به زبان بی زبانی میخواستم اجازه دهد لمس اش کنم و دلداریش دهم در اندوه مادر.


امروز سی و نه روز از آغاز سال تحصیلی میگذرد.من تا به امروز با بیست و یک نفر دانشجو کار آموزشی در بخش بیماران روانی داشته ام.  دانشجویانم ترم شش دانشکده پرستاری هستند.دوست داشتم  مطالبی می نوشتم ولیکن به علت درگیر بودن با اعزام مادر به نزد برادران و شروع سال تحصیلی پسران و عروس( گل و نازنین )و آغاز به کار همسر در ساخت شهر بازی بزرگ اصفهان  فرصت کم آورده ام.این روزها ترشی درست کردن هم به کارهای خود اضافه کرده ام.گرچه اطرافیان از آشپزیم تعریف و تمجید نمی کنند ولی احساس میکنم بیشتر خانه دار و کدبانو شده ام.رسیدگی به امور منزل برایم لذت بخش تر شده و در اندک فرصتی که پیش می آید بافتنی هم می بافم.

دوری شما و اینجا آسان نمی نمود اول 

ولی گویا کم کم دارم خو میگیرم که مرغ خانگی بشم.

گرچه بعضی دوستان همین جوری هم توبیخم می کردند که چرا فلان مطلب را مورد توجه قرار نمی دهی و درباره بهمان مطلب نمی نویسی

این روزها بیشتر هم معترض شده اند.

ولی باید بگویم گاهی بیماری هایم مرا ساکت می کند

و گاهی تلاش و تقلایم در محیط کار و محیط خانه وقتم را پر می کند.

وقتی تو بخش با دانشجویان بیماران و پرسنل پرستاری حرفامو می زنم اقناع میشم و دنبال نوشتن در اینجا نمیام.

وقتی بر زخم های عاطفی اطرافیان مرهم میگذارم ضرورت نوشتن در اینجا برام رنگ می بازه.

وقتی حرفی نداشته باشم نمی نویسم

شاید بیایم