نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

تردید در گفتن حرف دل

با خودت میگی کاش میتوانستم 

بعد با خودت میگی چرا کاش میتوانستی؟ 

بعد حرفاتو تو دلت نگه می داشتی و... 

زنده ماندن نعمتی است

میخواهم زنده بمانم 

 

شما چی؟برای شما هم زنده ماندن یه آرزوست؟ 

چقدر دلم میخواست میتوانستم زنده بمانم و زندگی کنم 

اول وبلاگ دنیز را  

دوم 

دیشب ساعت هشت اصفهان بودیم سفر ما سی و شش ساعته بود.من و همسر و دو تا پسر و عروس خانوم گل.وای که چقدر خستگی مسافرت رنجم داد. 

برادر محترم همسرم به اتفاق خانم و دو تا فرزندشان در تهران میزبان ما بودند.چقدر این خانوم همسرشان کدبانوست.ظهر پنجشنبه ساعت دو چهل دقیقه رسیدیم خونه شون و ایشان یه سفره رنگین که مزین به قرمه سبزی و فسنجون و پلو و سالاد و دوغ بود گسترانده بودند من که خیلی گرسنه بودم بدون اینکه صبر کنم همه دست ها را بشویند و بنشینند نشستم و تا توی چشمام غذا خوردم.خوش به حال مرد ها که زن کدبانو دارند .از سرکار میان خونه و غذای حاضر آماده میخورند و فکر میکنند هدف خلقت این بوده که اینها را بیافریند تا زنی چشم در راه شان باشد و با بهترین مواد غذایی.... 

به آقا مجید برادر همسر میگم شما دستاتون را بذارین رو میز ببینم.میگه نکنه میخوای ببینی ناخنام خوب کوتاه شدن یا نه؟یا دستامو با صابون تمیز شستم یانه؟میگم نه 

میخوام ببینم دستات انگشت براش مونده یانه چون احتمال میدادم داشتن زن کدبانوی خوش دست و پخت باعث شود مردا انگشتان خود را غذا عوضی جویده باشند خدا را شکر میکنم هنوز بی انگشت نشدی. 

به همسرم تسلیت میگم که جای یک زن کدبانوی خوش دست و پخت را در زندگیش اشغال کردم و هیچگاه نخواستم و نتوانستم چنین باشم و او چه سالها از خوردن یک غذای دلچسب محروم شد و هرگز به روی مبارک هم نیاوردم و اگر هم جایی شنیدم در مذمت من سخنی گفته شده قشقرقی به پا کردم. 

بعد از خوردن چایی نبات که اونم به طرز عجیبی مزه داد رفتیم آرایشگاه و برای حضور در جشن عروسی طهرانی های پر افاده آماده شدیم.من و عروسم و دو تا همسران برادران همسر یه چیزی شدیم متفاوت از قبل.لباس ها را هم بر تن کردیم و برای زود رسیدن به سر سفره عقد کوشیدیم.تا رسیدیم تو مجلس عقد کنان دیدیم ای دل غافل ما کجا و این خانومای ولخرج تهرانی کجا.خجالت هم نکشیده بودند برای حضور در یک شب عقد یا عروسی اینهمه پول خرج کرده بودند آرایش خلیجی و موهای لانه کلاغی و لباس های......منو متقاعد کرد که حالا حالا ها نمی تونم به این دوی ماراتن برسم.لباس های گرم را از خود جدا کردیم و برای چشم و هم چشمی آماده شدیم.مادر عروس خانوم و خواهر و زن برادرش از همه بیشتر خود را ساخته بودند.عروس خانوم قابل شناسایی نبود یه چهره خاصی ازش ساخته بودند که صد و هشتاد درجه متفاوت بود از آنکه قبلا تو دوران نامزدی تو مهمانی ها دیده بودیم.خانواده های پدری و مادری عروس و پدری و مادری داماد چهار نوع متفاوت از آرایش چهره و مو و لباس داشتند.بین این جمعیت خانمانه یه خانم دکتر روان پزشک یک همسر دکترای سازه و یک همسر تحصلات فوق لیسانس را گیر انداختم و کناری نشستم و اصلا از این لاک مخصوص بیرون نیامدم تا موقع شام شد.شام را هم با اشتها خوردم و شیرینی و کادو ها را دادیم و برای خواب با اینهمه مهمان که هرکدام به نوعی آشنای دیرینه بودند خداحافظی کردیم و برای دره ای خواب به خانه آقا مجید و همسرش رفتیم.تو راه از رفتارها و آرایش ها انتقاد کردیم و خندیدیم و تا پای مان به خانه رسید مسواک و لا لا.دیگه سر دردم داشت بیچاره ام میکرد خواب عینهو مرگ من تا ساعت شیش صبح بدون کوچک ترین غلت زدن ادامه یافت و وقتی چشمانم را باز کردم دیدم سر درد قصد رها کردن منو ندارد.صبحانه حاضر آماده را با بیشرمی تمام نوش جان کردم و صد بار به خودم لعنت فرستادم که این سفر را آمده ام و آرامشم را برای خوشایند دیگران دستخوش نوسان کرده ام.احساس مرگ داشتم.گویی جانم داشت از مغزم خارج می شد.هیجان برایم خطر مرگ را داشت ولی اگر مسافران جاده های شمال از خطر ریزش کوه اجتناب کرده اند من نیز عمل به نسخه را... 

خلاصه کلی گریه کردم و سرم را به دیوار کوبیدم تا اینکه کم کم حالم جا آمد و شروع کردم از همه عذر خواهی کردن 

طفلک همسرم و برادرش و همسر برادرش که نمی دانستند من چه حالی دارم با خود اندیشه ها کردند.عروس جوان هم که اولین سفرش با مادر شوهر و پدر شوهر بود نگران امتحان روز یکشنبه اش بود و.... 

واقعا برای آنکه پسر خواهر همسر بعد از دو سال بخواهد برود سر خانه و زندگی مستقل من باید تحت شرایط سخت بروم تهران در جشن ازدواجش شرکت کنم؟نه گفتن یک مهارت است که من نتوانستم تمرین کنم 

حالا هم خستگی داره رنجم میده.گرچه تو سفر بازگشت به اصفهان همش خواب بودم و جناب همسر رانندگی میکرد ولی باز هم من دو قورت و نیمه ام باقیست که سفر خسته کننده بوده. 

کاش همسرم با زنی ازدواج کرده بود که.... 

خدا را سپاس که اهمیت به نوشتن من در این وبلاگ نمی دهد وگرنه اگر میخواند این اقرار نامه را علیه من به کار میگرفت 

دیوار هایی که موش دارید 

موش هایی که گوش دارید 

اینها را نشنیده بگیری 

و خبر چینی نکنید 

کلاغ خبر چین 

پر 

برو 

از اینجا دور شو 

خوبیش اینه کلاغا سواد خوندن ندارند  

و اما وبلاگ  

و وبلاگ

اینم سفر ما به تهران برای شرکت در جشن ازدواج آقا حمید. 

آخه تو این سرما وقت جشن عروسی بود؟ 

اگر نبود علاقه بین فرزندم و فرزندان عمویش شاید هرگز تو چنین فصل سال مسافرت نمی رفتم. 

ولی به یادم می آید سالهای پیش آرزو میکردم تو بارون مسافر جاده ها باشم. 

آیا ما به جشن امشب می رسیم؟خدا میداند 

اگر به من میگفتند قراره بیایی تهران دوستان وبلاگی را ببینی خوشحال تر بودم تا امروز که قراره برم عروسی آقا حمید پسر عمه دوتا پسرام. 

عاقبت بعد از دوسال میره سر خونه و زندگی مستقلش.چقدر خوشحاله نمی دونم ولی میدونم برای نشاندن حرفش به کرسی کم اذیت نشد.و 

خدا را شکر که خانواده هاشون کمک کردند همراهی کردند موافقت کردند تا... 

امیدوارم تو زندگی ثابت کنه خوب تصمیمی گرفته. 

شاید بیادش بیاید آن دوست که شنید از من گفتم دوست دارم نویسنده شوم.الان سال ها گذشته از روزی که گفتم ولی هرگز نویسنده نشدم 

نمی دانستم مواد لازم برای نویسنده شدن چیست بیشتر از شهرتش خوشم می آمد او گفت مطالعه کن فکر کن جسور باش اقدام به نوشتن کن از هرچه دم دست ذهنت است امید داشته باش به من بده بخونم تا نویسنده بشی.گفتم کمکم می کنی؟گفت اگر از دستم بر آید او رفت و من ماندم و نویسندگی همچنان آرزویم ماند. 

این وبلاگ را هم به توصیه اویی شروع کردم که میگفت حرفات رو من این اثر را داشته ولی او نیز رهایم کرد و رفت و من ماندم 

بارها ننوشتم تا از یادم برود گاهی نوشتم نه برای آنکه در راستای رسیدن به آرزوی نویسنده شدن باشد و امروز اینجا متروکه ایی بیش نیست .گهگاه دست نوازش بر روی پوسته شکننده اش کشیدم و بر تنهایی خودم و او گریستم.سعی کردم دلداریش بدهم ولی چون خود دل شکسته ایی بیش نبودم از من نپذیرفت.این روزا که ترانه های قدیمی را یکی یکی گوش می کنم به یادم می آید روزی هم آرزو میکردم خواننده تصنیف های قشنگ باشم.تمرین هم میکردم دیگرانی هم گوش میدادند و تشویق هایی میکردند ولی آنهم نشده بودم.چه بسیار تلاش هایی که نکردم مگر جای پایی جایی پیدا کنم ولی من همان بودم که بودم