نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

نچاق

وقتی بیمارباشی مادر بزرگه بگه نچاق و تو بگی نناق

پسرم با تعجب میگه مامان کلاس زبان پسر عمه ام اینا مختلط هست.میگم مگه تعجب داره؟همیشه کلاس های زبان جایی بوده برای تبلیغ اختلاط.
میگه شما هم که قدیما کلاس زبان می رفتید مختلط بود؟میگم آره و به همین جهت هم زیاد نرفتم.همون یکی دو بار هم که رفتم پشیمون شدم.میگه بدتان می آمد کلاس ها مختلط باشه؟میگم نه مث اینکه پسرا کسر شان شان بود با ما همکلاس باشند.
میگه پس معلومه دختر جوانی بودی چنگی به دل نمی زدی.میگم البته هر دختری در جوانی به مراتب بیشتر از سن و سال حالای من به نظر می رسد ولی پسرا معتقدند دخترا یه زیبایند یا درس خون و فکر کنم درباره من فکر میکردند از اون درس خون هاش باشم.میگه اونوقت شما درس خون بودید میگم نه مادر ممکنه تظاهر به درس خون بودن می کردم و یا سعی هم می کردم ولی از پایه ضعیف بودم و نه درس خون و نه زیبا بودم.میگه مامان اون زمان قدیم که به دوستی دختر و پسر ایراد نمی گرفتند شما هم با پسرا دوست می شدید؟میگم ممکنه کسی علنا مخالفتی نمی کرد ولی همه دورا دور مراقب بچه هاشون بودند مبادا دوست بشند و وقتی دوست می شدند در سکوتی سنگین آدم را تنبیه می کردند.آدم خودش متوجه می شد والدینش مخالفند.ما که دختر بودیم حتی پسرای خانواده هامون هم دوست نمی شدند مگر اینکه دیگه خیلی بی ریشه باشند .ولی ما اینهمه حساسیت به حرف زدن دختر و پسرا نداشتیم و اینهمه بدبینی وجود نداشت.البته دلایلی هم داشت که نمی تونم براتون بیشتر توضیح بدم.بچه های جوان محترم شمرده می شدند و از جهل شان سوء استفاده نمی شد.
میگه خب حالا به من بگین شما با پسرای کلاس زبان حرف نمی زدید میگم چرا حرف می زدم مث همین الان که تصور نمی کنم حرف زدن با جنس مخالف ایراد داشته باشه ولیکن سوژه جالبی برای اونا نبودم و خودم متوجه بودم
اونا از من خوش شون نمیاد.خیلی دلم می خواست بدونم دخترایی که محبوبیت دارند چه ویژگی ایی دارند ولی متوجه نمی شدم وکسی هم بهم اطلاعات نمی داد.بعد پسرم نشسته از حرفایی که دوستاش حین پیاده روی به سمت خانه از کلاس زبان گفته اند برام تعریف میکنه و میگه مامان اینا را به کسی نگین.پیش خودمان بماند ولی از پسرای همسن و سال خودم که اینا را گفتند بدم اومده فقط مهران پسر خوبیه و من سعی می کنم فق با او از کلاس بیام خونه.می بینم با وجود اینکه هوا گرم هست و موقع تعطیلات درس های زبان را جدی گرفته و معلم کلاس زبان مورد تشویقش قرار داده.بهش میگم پسر کوچولوی خوب و نازم باعث افتخار منی.به هر حال تو هم مثل من و بابات و داداشت باید از گذرگاه های صعب العبوری بگذری زیادی نگران خودت نباش به سلامت خواهی گذشت.زیادی مراقب خودت هم باشی دچار اضطراب میشی.
جالبه
پس در زیر پوسته آرام شهر هزاران تعامل نهفته است.

دوست نازنینی از گروه مامایی در قالب یک گروه امداد رسان.......به مدت سیزده روز به کابل سفر کرده بود.برایم از وضعیت زنان آنجا گفت.از زنان ایرانی که به ازدواج مردان افغانی در آمده اند و به تبعیت از همسر ملزم به ترک ایران بودند از اذن پدر شوهر برای انجام امور همسران مردان افغانی و در نتیجه تلف شدن زنان دارای درد زایمان از میزان زاد و ولد بالای زنان در بیمارستان آنجا از میزان خودکشی زنان ایرانی و افغان باز گردانده شده به افغانستان.او میگفت و من در حال انفجار غم و اندوه.خدای من .او چگونه میتوانست تاب بیاورد.ازش خواهش کردم به رشته تحریر در آورد.ممئنم قبول کرد و قرار شد سر فرصت بیشتری بیشتر برایم بگوید.
مطمئنم گاهی اوقات زنان آرزوی مرگ میکنند وقتی....

برای مورچه خورتی عزیز

همو که هر چند وقت یکبار  قدم رنجه میکند و به کلبه............ما سری میزند و فقیر نوازی میکند.
ما تو شهرمون یه مرکز تحقیقات دیابت داریم که برای جامعه آماری بیماران دیابتیک تیپ یک (کودکان و نوجوانان)و تیپ دو (بالای سی سال )خدماتی ارائه می دهد.
این مرکز یه اقدام قشنگ داشت که جامعه کودکان و نو جوانان را با یک نفر از اعضاء خانواده در باغی به مهمانی دعوت میکرد تا در طول یک روز بیماران بتوانند با هم آشنا شده از درد و رنج بیماری خود(مشکلات و پیامد های اقتصادی اجتماعی فردی آن )با هم صحبت کرده چاره اندیشی کنند.اما.........
حیف و صد حیف که به بهانه نداشتن بودجه(چیزی حدود یک میلیون توامان)شاید هم (ندادن اولویت به اینجور مسائل)با این توجیه(که خب دیگران متولی این امور باشند ما محقق هستیم و کار ما تحقیقات و ارائه آن به ......است) از زیر بار اینکار  شانه خالی کرده اند.
(گویا مردم بیمار فقط ملزم هستند موش آزمایشگاهی ما باشند تا ما از گرده های ناتوان  شان ( ویا لابد بی مقدارشان) بالا برویم و نتایج تحقیات مان را بتوانیم در مجامع علمی کشور و خارج از آن ارائه دهیم و به عنوان نخبه و نمونه شناخته شویم).

مورچه خورتی نازنین
خانمه پس از مدتها میاد مرکز تحقیقات دیابت بهش میگم خانوم کوجایی؟تو متوجه هستی دیابت با احشاءنرم بدنت(قلب و کلیه و چشم ) و پوست و انگشتان و رگ و پی و لثه ها و دندونات چه میکنه؟که راحت رفتی تو خونه لمیدی و نیامدی؟
میگه :ای خانوم....چه لمیدنی؟مگه مشکلات( اقتصادی اجتماعی فرهنگی فردی ) به من اجازه میده به خودم و سلامت جسمانی هم اهمیت بدم؟
میگم ببینم مگه اگه تو نباشی اونا رو زمین میمونه؟نمیشه قبل از اینکه گرفتاریت افزوده بشه فرض کنی نیستی و بذاری دیگران امور را مدیریت کنند؟
میگه :همین الانش هم منو یه طفیلی میدونند که به خاطر مخارج سنگین درمان که  بر خانواده تحمیل کرده ام باعث دردسر هستم.شما چه میدونید که ما در چه وضعیتی هستیم فقط راحت سرزنش مان می کنید.
میگم :عزیزم به خاطر خودت میگم.اینا که میگم هشداره نه سرزنش حالا اگر بلد نیستم از کلمات مناسبی استفاده کنم و لحن کلامم سرزنش آمیزه باید عذر خواهی کنم.
میگه : خانوم دست رو دلم نذارین بذارین برم و به درد خویش بمیرم و حرفایی نزنم که مصدع اوقات شما بشم و آخر هم هیچ.
خلاصه که بیماران
یه روز میان میان میگن عروسی پسرم بود وقت نشد بیام چک آپ
یه روز میان میگن مکه بودیم رفته بودیم زیارت .
یه روز میان میگن داشتیم جهیزیه دخترمون را جور می کردیم و .....و....و
بهشون میگی پر خوری نکن رعایت رژیم کن.میگه: ای بابا کی حوصله شو داره خانوم.آخه ما هم دل داریم چقدر نگاه کنیم همه راحت بخورند و بیاشامند و ما نیگاه کنیم؟
هر چی میگی خودتو درگیر فعالیت های جدید که استرس زاست یا پر استرس هست نکن
 میگه : نه خانوم ثواب داره.منم میخوام سرم تو سرها باشه این زندگی که همش کناره باشی چه ارزشی داره؟


اگه اجازه بدی بعد ها باز هم برایت خواهم گفت

سلام
با تشکر از   مورچه خورتی!
که با عنوان حقیقت چقدر تلخه؟
نوشته:

آدمی که از درد دندان اینطور شکایت میکنه معلوم میشه هنوز درد های واقعی را نشناخته۰
چشم گوش باز کن و درد های جامعه ات را بریز بیرون . از درد دندان گفتن و بمسائل خیلی خودی و خصوصی پرداختن نیازی به داشتن و نوشتن وبلاگ ندارد . خانم معلم و استاد دانشگاه!!!!

واقعا درد دندون با همه سختی کمتره  از دردای جامعه؟
بعله.دقیقا

کاش همه دردا مث درد دندون قابل گفتن بودند.
کاش همه دردا مثل درد نون قابل لمس و درک برای همه بودند.
مگر دیگر درد ها را اگه گفتی نوازش میشی؟ممکنه سرزنش هم بشی.کجای کاریم ما؟
یه روز با خودم گفتم باید درد ها ریشه یابی کنم ببینم علت العلل دردها کجاست.زمان زیادی از من برد بیمارم کرد(افسرده)ولی وقتی گزارش اونو ارائه دادم گفتند بهتره خفه بشی و تو سوراخ سنبه هایی که بهت ربطی نداره سرک نکشی.سرت را بندازی زیر و مث بچه آدم زندگی روز مره ات را بکنی و به کارهایی که بهت دخلی نداره دخالت نکنی.
آفتاب ندیده باشی و با حیا و جاهل و سرت تو آخور خودت زن تری.زن خوب و فرمانبر و پارسا شو.بقیه را بذار واسه مردا
منم مث یه بچه آدم زبان را زندانی کام کردم مبادا کسی پی به سرخی اون ببره و سبزی سر را به فدای خویش سازد.
راستی چون درد دندونم کمی سبک تر شده دوباره دم در آوردم.
کاش روزی دستم برسه آنچه را می دانم به کسانی بیاموزم.
از درد هایی که در جامعه محدود خودم وجود دارد

اسمش نیلوفره.زبان انگلیسی تدریس میکنه.به فرمانداران شهر اصفهان و مدیران قسمت های ادارات.بیست و هفت سالشه.یکی از دانش جو هاش تو همین کلاس های فوق برنامه ادرات که سی و چهار ساله است ازش خواستگاری کرده.خانواده اش قبولش کرده اند.ولی بعد از مدتی نامزدی پشیمون شده اند.خودشون دو تا نه.خانواده دختر.حالا متوج شده اند که دختری با حقوق مکفی پانصد هزار تومان بهتره زن یه پزشک بشه.دختر زیر بار نمی ره.تلفن میزنه محسن جون به دادم برس.شناسنامه اش را برداشته .بی خبر از خونه خارج شده و در زیر زمین خونه مادر بزرگه سکنی گزیده تا محسن جونش از تهران بیاد و بیا هم برن محضر و بی اذن مادر و پدر ازدواج کنند.مادره که مثل عقاب تیز هست خونه مادر بزرگه را یافته آمده قشقرقی به پا کرده اون سرش ناپیدا.به مادر بزرگه میگم ببین الان چهارده روزه خودت را گرفتار چه مشکلاتی کردی.کم مشکل داشتی؟که دنبال دردسر جدیدی می گشتی؟دختره الان چهارده روزه تو بهزیستی زندانی که نه محبوسه تا دادگاه رای دهد و با محسن جونش رسما زن و شوهر بشن.جالبه که مادربزرگه دست از همراهی شون بر نمی داره.منکه چندشم شد از این دختره.ولی شاید اگر من هم بیست و هفت ساله می شدم و دستم به دهانم می رسید مثل همین دختر برای رسیدن به کسی که دوستش داشتم از آبرو و آسایش و پدر و مادرم می گذشتم.با خودم می اندیشم :چه ابله است!زندگی امن و امانش چه چنگی به دل می زنه که با این آرتیست بازی ها........
بدم اومدم مادر بزرگه که نسبت به بچه های خودش مثل شمر بوده چرا برای غریبه ها مهربون شده.جز اینکه عاشق مداخله در امور خصوصی دیگران باشه.شاید هم سرش به سنگ خورده.مادر دختره تهدید کرده همه تون را به دادگاه می کشونم.پدرتون را در میارم.مادر بزرگه ککش هم نمی گزه.من حق را به مادره میدم که با هزار امید و آرزو نیلوفر جونش را بزرگ کرد و آداب دون کرد و درس خون کرد تا حالا مثل هلو بره تو گلو پسره هفت پشت غریبه از اون دور دورای ملایر .خوبه دختر ندارم که عاشق یه مرد بشه و فراموش کنه مادری داشته که براش امید و آرزو ها داشته.خواهد فهمید چه غلط بزرگی کرده ولی خیلی دیر وقتی که دیگه غیر قابل جبران خواهد بود.
خدا را شکر می کنم که جوانی را پاس کردم بدون اینکه خانواده ام را سر عمل انجام شده قرار بدم.درسته ممکنه خانواده ام متوجه نشده باشند چقدر مطیع بودم ولی خودم خوشحالم اونا را از داشتن فرزند پشیمون نکردم.
شاید اگر من هم یه شخصیت این چنینی داشتم همین جور عمل می کردم.جالبه که پدر و مادرا بچه هاشون را اختیار و آزادی میدن تا.....جایی......که دیگه میگن بسه.من از آول آزادی لی لی بازی کردن هم نداشتم چه رسد به انتخاب رشته تحصیلی و یا انتخاب همسر